هدایت شده از کانال معصومانه کودک شیعه کودکانه کوچولوها بچه ها نوجوان نوجوانان
🚺 مادرخوبي نخواهی بود اگر :
برای خودت مهم نباشی
🚹 پدر خوبی نخواهی بود اگر:
برای خودت وقت نگذاری
🚻 والدين خوبی نخواهيد بود اگر:
برای همسرتان وقت نگذارید
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_دهم : دا انگار حرف هایم را نم شنید.طاقت شنیدن نداشت.ف
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_یازدهم :
دا با حرص جواب داد:گیس بِري يَه،سَرِتْ داخَهْ نِه زُوني چَهْ وَه سَرِمُو يَه تي يَه.گیس بریده,سرت داغه ,نمی دونی چی به سرمون اومده.
گفتم:وَرْ چَه نِه زُونِمْ ،چَه وَه سَرِ مُو یَه تی یَه؟چَه بُوکِه ای مَه اَژ امام
حسین عَزیزتَرِه؟یا ای مَه اَژ حَضْرت زِنَب بیه تِریِم؟برای چی ندونم به سرمون چی اومده؟اما مگه بابا از امام حسین عزیزتره یا ما از حضرت زینب بهتریم؟
بعد بغلش کردم و از مصیبت های حضرت زینب گفتم.گریه می کرد و می گفت:بمیرم برای دل زینب.
بعد زینب خانم جلو آمد.دا را بغل گرفت و سعی کرد آرامش کند.او را می بوسید و می گفت:به خاطر بچه ها آرام باش.
دا هم به عربی می گفت:راح الولی .من وین أجیبه.سایه سرم رفته از کجا بیارمش.توی این فاصله نگاهی به اطرافم انداختم.همکاران پدرم,سرباز ها ,غسال ها و همه کسانی که آنجا ایستاده بودند با غمزدگی ما را نگاه می کردند.یکی از پیرمرد های غسال کنار دیوار نشسته بود و گریه می کرد.حسین عیدی هم توی خودش بود.یک گوشه کز کرده و نشسته بود.معلوم بود از شهادت بابا خیلی ناراحت است.دلم نمی خواست حسین به خاطر ما این طور غصه دار شود و زانوی غم بغل بگیرد.برای اینکه فضا را عوض کنم,رفتم جلو و به حسین گفتم:
چیه,کشتی هات غرق شدن،رفتی تو خودت؟
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.توی نگاهش هم دردی را می خواندم.به او خندیدم تا فکر نکند من نمی توانم غم شهادت بابایم را تحمل کنم.سربازی که آنجا ایستاده بود با دیدن خنده من سراغم آمد و با پرخاش گفت:دوست من شهید شده تو داری می خندی؟مگه شهادت خنده داره؟
ماندم چه بگویم.انگار این سرباز تازه از راه رسیده بود و برخورد مرا با دا و بچه ها ندیده بود.با لحنی که هم می خواستم هم متقاعدش کنم و هم دلداریش بدهم ,گفتم:نه سهادت خنده دار نیست.خیلی هم خوبه.منتها من به شهادت دوست تو نخدیدم.برای چیزه دیگه ای خندیدم.حسین عیدی هم که تا آن موقع لب باز نکرده بود,جلو پرید و گفت:اوهوی چه خبرته؟این دوست تو که شهید شده پدر این خانمه.
سرباز بیچاره خشکش زد.سرش را پایین انداخت و با شرمندگی از من عذر خواهی کرد.گفتم:اشکال نداره.شما پدرم را از کجا می شناسی؟از کی با پدرم آشنا شده ای؟
گفت:این چند روزه با تفنگ ۱۰۶توی پلیس راه,جلوی عراقی ها رو گرفته بودیم.بالاخره گرای ما را گرفتند و ما رو بستند به آتیش.فرصت جا به جا شدن پیدا نکردیم.بعد گریه اش گرفت و با صدای لرزانی ادامه داد:گلوله اول خورد پشت سرمان.گلوله دوم درست جلوی قبضه منفجر شد و ترکشش خورد به آقا سید.این بعثی ها خیلی نامردند.
همین طور که گریه می کرد با زحمت حرف می زد:با اینکه چند روز بیشتر با هم نبودیم.من شیفته آقا سید شده بودم.بچه ها می دونن
آقا سید ,مراد من بود.اصلا نا امیدی
توی این مرد راه نداشت.عراقی ها که هجوم می آوردند طرفمون,می خواستیم فرار کنیم,آقا سید آرام مان می کرد.چنان به ما روحیه می داد که فکر می کردیم,رستم هستیم.خودش هم هیچ آرام و قرار
نداشت.می گفت؛لحظه ای غفلت کنیم,دشمن جرات می کنه جلو بیاد.زیر آتش توپ و تانک نمازش رو می خوند.من محو کارهای آقا سید بودم.خوش به سعادت شماها که کنار همچین مردی زندگی می کردین.بعد چیزی به طرفم گرفت.سجاده مخملی,جعبه نوارهای قر آن و ضبط بابا بود.در ضبط را که باز کردم,سرباز گفت:این چند روزه دائم نوار قرآنش روشن بود.
دیگر طاقت نداشتم بایستم.دا ضجه می زد.بین حرف هایش می شنیدم:هر جا رفتی تو دل مردم پا گذاشتی.هر کی تو رو می دید مریدت می شد.کاش اینقدر خوب نبودی.بعد به عربی تکرار می کرد:حرگت گلبی ابو علی.حرگت.قلبم را سوزاندی ابو علی.سوزاندی.با حرف های دا و گریه هایش طاقتم طاق شده بود.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_یازدهم : دا با حرص جواب داد:گیس بِري يَه،سَرِتْ داخَه
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_دوازدهم:
می خواستم گریه کنم ولی نمی توانستم و همین فشار روحی ام را بیشتر می کرد.مجبور شدم برای اینکه آرامش کنم دوباره نهیب بزنم.با تندی من که آرام شد ولی لحظه ای نمی گذشت,دوباره با همان سوز مویه می کرد و خودش را می زد.چند بار محسن جلو آمد و به دا گفت:گریه نکن.ما هم مثل همه مردم.الان تو این وضعیت همه همین طوری اند.دا خوب نیست.طاقت بیار.
زمان می گذشت و من برای دیدن بابا بی تاب تر می شدم.وقتی سرباز سجاده و ضبط بابا را دستم داد و گفت:آقا سید این چند روز دائم نوار قرآنش روشن بود,دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و بایستم.فقط به این فکر می کردم که بروم بابا را ببینم.به کسانی که آنجا ایستاده بودند,رو کردم و گفتم:پدرم کجاست؟
گفتند:غسل و کفنش کردیم تو مسجده.
من که می دانستم آب نیست و توی این روزها شهدا را غسل نداده اند و با تیمم دفن کرده ایم,با ناراحتی به همکاران بابا گفتم:پارتی بازی کردید؟شهدای دیگه رو که شست و شو نمی دهیم.
گفتند:درسته.خب آب کم بود اما آقا سید همکارمون بود,باید غسلش می دادیم.
گفتم:می خوام برم پیش بابام.خواهش می کنم هیچ کس نیاد تو مسجد.
کسی چیزی نگفت ولی وقتی راه افتادم دا هم بلند شد دنبالم بیاید.به طرفش برگشتم و با بغض گفتم:دا اجازه بده چند دقیقه من باهاش تنها باشم.
رفتم به طرف مسجد.جلوی در چوبی اش که رسیدم,ایستادم.جرات نمی کردم در را باز کنم.حتی نمی توانستم از شیشه مشبک اش به داخل نگاه کنم.چند لحظه صبر کردم.بعد سرم را بالا آوردم و به فضای داخل مسجد نگاه کردم.پیکری کفن شده وسط مسجد رو به قبله روی زمین بود.با اینکه فضای مسجد مثل بیرون روشن نبود,به نظرم آمد جایی که پیکر بابا را گذاشته اند,هاله ای از نور پوشانده و روشن تر کرده است.خیلی بی تاب شدم.در را باز کردم رفتم تو.می لرزیدم.پاهایم سست شده بود و قدرت حرکت نداشتم.نتوانستم بایستم.دو زانو.روی زمین افتادم و با کمک دست هایم که به شدت می لرزید,خودم را به زحمت جلو کشیدم.در همان حال چند بار صدایش کردم:بابا,بابا,آرزو داشتم
یک بار دیگر مثل همیشه در جوابم بگوید:دالکم.
اشک تمام صورتم را پوشانده بود.هول عجیبی داشتم که بابا را چه طور می بینم.در بین بابا گفتن هایم ,اسم امام حسین را هم می آوردم.آخر تنها تکیه گاه و نقطه آرامشی که می شناختم,امام حسین
بود. با همه اشتیاقی که برای دیدن چهره مهربان بابا داشتم ولی وقتی به پیکرش رسیدم,لرزش دستان بیشتر شد و نفسم به شماره افتاد.یک لحظه احساس کردم همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته که چشمانم نمی بیند.قلبم به شدت فشرده می شد.انگار توی یک گرداب در حال دست و پا زدن بودم.داشتم خفه می شدم.از ته دل نالیدم:یا حسین به فریادم برس.با
دستانم که رمقی در آنها نبود سر بابا را بلند کردم و به سینه ام چسباندم.از روی کفن شروع کردم به بوسیدن.صدایش زدم:بابا,بابا,بابای قشنگم با من حرف بزن.چرا بی جوابم می گذاری.بلند شو ببین دا چه می کند.بلند شو بچه ها را ببین.این کار هل بی تاب ترم کرد.آرام سرش را زمین گذاشتم و با دستان ناتوان و لرزانم بند کفن بالای سر را باز کردم.اشک امانم نمی داد,درست ببینم.با این حال سعی کردم خوب نگاهش کنم.چه قدر نورانی شده بود.بابا مرد خوش چهره ای بود.موهای خرمایی رنگ ,ابروانی به هم پیوسته و چشمانی عسلی رنگ داشت.هیکلش هم ورزیده,لاغر اندام و قد بلند بود.حالا با این تلالو
صورتش قشنگ تر شده بود.سرم را نزدیک تر بردم و خوب توی صورتش دقت کردم.ترکشی گوشت
ماهیچه گونه چپش را برده و استخوان و غضروف گونه اش بیرون زده بود.یک چشم و قسمتی از پیشانی اش هم رفته بود.انگار آن قسمت را تراشیده بودند ولی خدا رو شکر له نشده و مغزش بیرون نریخته بود.هیچ خونی در محل جراحت یا روی کفنش دیده نمی شد.باز هم صورتش را نگاه کردم.سمت راست صورت سالم مانده و چشمش باز بود.چشمی خوشرنگ و قشنگ.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
هدایت شده از موسسه مصاف
🎬 پخش زنده سخنرانی استاد #رائفی_پور
📝 روایت عهد ۵٨
وارد لینک زیر شوید 👇
🌐 https://live21.ir/official/masafir
✅ @masaf
.
🌺🌺🌺🌺🌺
دوستان عزیز و گرامی
سلام علیکم
وقت بخیر
💞 ساعت ارتباط با معبود نزدیک است
خدایا ،
ما جهت شکرگذاری بوقت اذان در پنج وعده هر روز
بسوی تو آمده ، اعلام میکنیم بنده ای طغیانگر و یاغی نیستیم
الهی اندک شکر گذاری را از ما قبول فرما و ما را برای اهداف انسانی هدایت کن
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
دوستان علاقمند به شکر گذاری
نماز اول وقت فراموش
نشود
✨
💕رویاتو باور کن
یعنی خودت رو باور کن یعنی به توانایی های خودت ایمان داشته باش
یعنی اعتماد به نفس داشته باش از پسش برمیای
یعنی وقتی دیدی سخته بیخیال نشو تلاشت رو بیشتر کن ....
بیشتر زحمت بکش
یعنی وقتی میبینی باید زمان بگذره تا حل بشه ... صبرت رو زیاد کن
به هدفت و اینکه بهش میرسی باور داشته باش.
حس پیروزی رو تو چهره ات نشون بده.
بذار بقیه هم با دیدن تو قانع شن که تو میتونی...
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
آرامش بنوشیم😌🍃
🎯 1_ یادت باشه تا خودت نخواي هيـچ کس نميتونه زندگيتو خراب کنه❕
🎯 ۲_ یادت باشه که آرامش رو بايد تو وجود خودت پيدا کني❕
🎯 ۳_ یادت باشه خدا هميشه مواظبته
🎯 ۴_ يادت باشه هميشه ته قلبت يه جايي براي بخشيدن آدما بگذاري ....
🎯 ۵_ منتظر هيچ دستي در هيچ جاي اين دنيا نباش ...اشکهايت را با دستهاي خودت پاک کن ؛ همه رهگذرند❕
🎯 ۶_ زبان استخواني ندارد اما آنقدر قوي هست که بتواند قلبي را بشکند
مراقب حرفهايمان باشيم .
🎯 ۷_ گاهي در حذف شدن کسي از زندگيتان حکمتي نهفته است .اينقدر اصرار به برگشتنش نکنيد❕
🎯 ۸_ آدما مثل عکس هستن،زيادي که بزرگشون کني کيفيتشون مياد پايين❕
🎯 ۹_ زندگي کوتاه نيست ، مشکل اينجاست که ما زندگي را ديرشروع ميکنيم❕
🎯 ۱۰_ دردهايت را دورت نچين که ديوارشوند ، زيرپايت بچين که پله شوند…
🎯 ۱۱_ هيچوقت نگران فردايت نباش ، خداي ديروز و امروزت ، فرداهم هست…
اگر باشي ...
🎯 ۱۲_ ما اولين دفعه است که تجربه بندگي داريم ولى اوقرنهاست که خداست …
@KoodakeShieh
@KheshteAvval
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1_17464676.mp3
3.33M
امشب شب جمعه و شب زیارتی امام حسین علیه السلام است.
از هر کجا که هستید فقط با گفتن
(السلام علیک یا اباعبدالله)
نام خود را در لیست زوارکربلا ثبت کنید
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
شب جمعه شب زیارتی ارباب دو عالم سلامی از راه دور به سمت کربلای ارباب
*اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللّه ِ، وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ، عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللّه ِ اَبَدًا ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ، وَ لا جَعَلَهُ اللّه ُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ. اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ.*
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
تو ، اگر به عنوان يك زن در كنارم نباشي پس من مردِ كه خواهم بود؟ تو ، بايد باشي تا من احساس مردانگي
باید زن می شدی ...
حواسِ جَمعَت به خبرهای تلویزیون ،
پَرتِ پژمردگیِ گُل های درونِ خانه ات می شد
و به جای عوض کردنِ بندهای پوسیده ی پوتین ،
گَلوبندِ زیباتری می بستی ..
سِلاحَت خاک می خورد و
پتوی کنار زده ی کودکَت را
بر او می کِشیدی ..
مَرد شدی
و دغدغه ات دفاع از ارزش هایی ست که ؛
زن
برای ماندگاری شان
در خانه می جنگد ...
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم امشب
هرچی خوبیه وخوشبختیه
خدای مهربون✨
براتون رقم بزنه
کلبههاتون از محبت گرم باشه
وآرامش مهمون همیشگی
خونههاتون باشه✨
شبتون منور به نور خــ💛ــدا
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
✨
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
التماس دعای فرج بسم الله الرحمن الرحیم الهی عظم البلاء.... #اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلا
animation.gif
139.2K
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی عظم البلاء...
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#سلام_مولا_جانم ❣
💫ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم
💫فڪری بڪن برای من و آتش دلم 💚
💫دست ادب به سینه ی بیتاب میزنم
💫صبحت بخیر حضرت آرامش دلم ❤️
🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
@KhanevadeHMontazeran
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
دعای ندبه با صدای محسن فرهمند.mp3
25.23M
💠فرازی از دعای شریف ندبه
🔹متیٰ ننتفع من عذب مائک فقد طال الصّدیٰ
🔸کی میشود که ما تشنگان وصالت، از چشمه آب زلال ظهور تو سیراب گردیم که این عطش ما طولانی گشته است
دعای ندبه با صدای محسن فرهمند
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#اللهم_صل_علے_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
💠فرازی از دعای شریف ندبه 🔹متیٰ ننتفع من عذب مائک فقد طال الصّدیٰ 🔸کی میشود که ما تشنگان وصالت، از
1651521186.docx
29.8K
هدف از خلقت انسان، رسیدن به مقام خلیفة اللهی است (دانلود متن)
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_دوازدهم: می خواستم گریه کنم ولی نمی توانستم و همین فش
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_سیزدهم:
سر تا پایش را خوب نگاه کردم.دنبال زخم های دیگری می گشتم.ترکش های ریزی به بدنش خورده بود اما ترکش بزرگی که به سرش اصابت کرده بود,برات آزادی اش شده بود.لب هایم را روی چشمش گذاشتم و بوسیدم.یاد خداحافظی اش افتادم.دیروز عصر,آخرین باری که او را دیدم,وقتی بغلم کرد و مرا بوسید.سعی کردم چشمش را که باز مانده بود ببندم.دیده بودم چشم میت را که می بندند,بسته می شود ولی چشم بابا بسته نشد.تعجب کردم.بهش گفتم:چیه؟می خوای بگی با چشم باز رفتی؟!بعد صورتم را روی گونه اش گذاشتم.دوست داشتم نعره بکشم.دست ببرم و قلبم را از داخل سینه ام بیرون بکشم.بابا را تکان دادم.سرش را توی سینه ام فشار دادم و گفتم:بابا تو رو به خدا چیزی بگو.تو رو خدا حرفی بزن.
دستش را بلند کردم و روی سرم گذاشتم.دلم می خواست نوازشم کند اما نکرد.باورم نمی شد از پیش ما رفته.سرم را روی سینه اش گذاشتم.امید داشتم صدای تپش قلب مهربانش را بشنوم.با خودم گفتم:شاید اشتباه کرده اند.شاید شهید نشده باشد اما از قلبش هم جوابی نشنیدم.مستاصل شدم.بند پایین کفن را هم باز کردم.خوابیدم روی زمین و کف پاهایش را بوسیدم و روی صورتم گذاشتم.پاهایی که کابل خورده بودند,پاهایی که زخمی و خونین راه زیادی را پیاده آمده بودند.پاهای که برای باربری توی بازار این طرف و آن طرف دویده بودند.بعد رفتم دستش را گرفتم و انگشتانش را نگاه کردم.دستی را که تا لحظه آخر خداحافظی دستانم را نگه داشته بود.به کف دستش دست کشیدم و به سختی هایش فکر کردم.زمانی که در گرمای وحشتناک
تابستان خرمشهر با زبان روزه سر کار می رفت.قیر داغ روی زمین می ریختند و خیابان را آسفالت می کردند و این دست ها می سوخت.حالا این دست ها آرام گرفته بودند و قلب من می سوخت.هیچ چیز و هیچ کاری هم این آتش سوزان را تسلی نمی داد.دوست داشتم دستش را زیر سرم بگذارم و توی بغل بابا بخوابم.درست مثل زمانی که کوچک بودم و خودم را برایش لوس می کردم.او هم مرا در بغل می فشرد,مرا می بوسید و نوازشم می کرد.
یاد دوران کودکی ام افتادم و شروع کردم به حرف زدن.برایش از رنج هایی که در زندگی کشیده بود,گفتم.از کارهایی که می کرد.از راهی که رفته بود.به بابا گفتم:من فقط هفده سال دارم و هنوز به تو احتیاج دارم.تورا می خواهم.برای همیشه می خواهم.برای زینب پنج ساله ,برای سعید هفت ساله,حسن نه ساله,برای منصور,برای لیلا و برای دا.بابا حالا دا بدون تو چه کند.بگو من با بچه ها چه کنم.زینب,زینب که دُردانه توست و آنقدر به تو وابسته است....
بابا خیلی مهربان و یتیم نواز بود.همسایه ای داشتیم که پدر نداشتند.بابا دست به غذا نمی برد تا اول هر چه دا درست کرده یا هر چه داشتیم حتی سبزی خوردن,دوغ یا شربت ,برای آنها ببرد,بعد سر سفره بنشیند.اصرار داشت دش این کار را بکند.نمی گذاشت ما غذا ببریم.به بچه های یتیم آن خانواده آنقدر اهمیت می داد که ما گاهی حسودیمان می شد که چرا بابا به آنها بیشتر توجه می کند تا به ما.هر چند او سعی می کرد,کارهایش را مخفیانه انجام بدهد و عزت آن خانواده را حفظ کند.حالا بابا نبود و ما یتیم شده بودیم.نمی دانم چرا این خاطرات به یادم می آمدند و بیشتر آتشم می زدند.به حالت ها و کارهای بابا فکر می کردم و به خودم می گفتم؛انگار بابا می دانست مسافر و زمان زیادی ندارد.
یاد آخرین ماه رمضان افتادم.همین رمضان سال ۱۳۵۹.ماه روزه با تابستان مصادف شده و هوا فوق العاده گرم بود.ما بچه ها مثل شب های تابستان های گذشته بالای پشت بام خوابیده بودیم.نیمه های شب بود که بیدار شدم.آمدم پایین آب بخورم.یک دفعه متوجه شدم بابا سر سجاده اش در حال گریه و استغفار است.این حالت را که دیدم,برگشتم بالا تا متوجه من نشود.از آن شب به بعد تقریبا همان ساعت از خواب بیدار می شدم.دیگر می دانستم این کار هر شبش است.می رفتم و پنهانی نگاهش می کردم.او بعد از اینکه همه می خوابیدند شروع می کرد به نماز خواندن.تا سحر ,نماز و دعا می خواند و گریه می کرد.نزدیکی سحر هم ما را برای خوردن سحری صدا می زد.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_سیزدهم: سر تا پایش را خوب نگاه کردم.دنبال زخم های دیگ
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_چهاردهم :
چه روز ها و شب هایی بود.تازه داشتیم رنگ خوشی را به خودمان می دیدیم.تازه کمی از مشکلاتمان کم شده بود.سال های سختمان گذشته بود.سال هایی که بابا در بازار باربری می کرد یا توی خانه های مردم بنایی و لوله کشی انجام می داد.از آنهایی که می دانست وضع مالی خوبی ندارند,دستمزدی نمی گرفت.در خالی که خودمان به آن پول احتیاج داشتیم.کارش,قولش برای همه حجت بود.به خاطر خلق و خوی اش,حتی بعد از مدت ها که به منازل شهرداری آمده بودیم از محله های قبلی به سراغش می آمدند.همه می گفتند:سید هم دستش برمت داره هم کارش دلسوزانه تر است.
حالا سید رفته بود و من در کنارش
اشک می ریختم.
دیروز گفت؛مسؤلیت دا و بچه ها را
به تو می سپارم,درست نفهمیدم چه
می گوید و از من چه می خواهد ولی این لحظات,سنگینی کاری را که به عهده ام گذاشته بود روی شانه هایم حس می کردم.دوباره سرم را روی سینه اش گذاشتم.یاد زمانی افتادم که مرا می فرستاد سر کوچه ,می خواست ببیند مامور ها ,آنجا در کمینش,هستند یا نه.حتما در آن لحظات تشویش و اضطراب,این قلب خیلی تند می زده.
نمی دانم مرور گذشته های مان چه قدر طول کشید.سرم را برداشتم و به چهره اش نگاه کردم.احساس کردم از اینکه من این طور بی تابی می کنم ناراحت است و اذیت می شود.می دانستم روحش ناظر است و به من احاطه دارد.پیش خودم گفتم:حتما روحش الان آزرده شده.بعد دلم برای خودم سوخت.به خاطر از دست دادنش احساس بی پناهی و استیصال می کردم.از دستش عصبانی شدم.با بی رحمی گفتم:چه عیبی داره؟چرا فقط ما زجر بکشیم؟چرا ما رو گذاشت و رفت؟چرا به فکر ما نبود؟چطور می تونست؟چطور؟
اما پشت سرش جواب خودم را دادم؛او.درست عمل کرد که رفت.او به عهدی که با خدا بسته بود,عمل کرد.اگر بابا نخواهد برود.پس چه کسی باید دفاع کند؟
بعد با شرمندگی از بابا حلالیت خواستم و گفتم:بابا اگه من اون طوری که تو خواستی نبودم,اگه از من رنجیدی,اگه اذیتت کردم,مرا حلال کن.سعی می کنم با وظیفه ای
که روی دوشم گذاشتی,گذشته ها رو جبران کنم.
در بین حرف زدن هایم شنیدم یکی,دو بار به در می زنند.نمی خواستم از پیش بابا بروم.نمی توانستم از او دل بکنم.چهار زانو نشسته,روی سینه اش خم شده بودم.سینه اش ,گلویش,صورتش و پیشانی اش را می بوسیدم.به موهایش دست می کشیدم.لطافت و نرمی موهایش را زیر دست هایم حس می کردم.قشنگی تنها چشمش مبهوتم کرده بود.برق عجیبی داشت.انگار از شادی برق می زد .رنگ پوست و حالتش اصلا شبیه هیچ کدام از میت ها و شهدایی نبود که این چند روزه دیده بودم.هیچ سردی در بدنش حس نمی کردم.پوست بدنش طراوت و قرمزی خودش را داشت.انگار بابا خوابیده بود.خیلی قشنگ تر از قبل شهادتش شده بود.حتی چروک های دور چشم و پیشانی اش هم از بین رفته بود.نورانیت چهره اش آنقدر زیاد بود که وقتی کفن را باز کردم تا چند لحظه جرات نکردم به صورتش دست بزنم.
دوباره که صدای در زدن آمد,مجبور شدم کفن را ببندم.برای آخرین بار چشمش را بوسیدم و حلالیت خواستم و خداحافظی کردم.دلم نمی خواست کفن را ببندم.خیلی سخت بود.باز کردنش سخت بود ولی بستنش سخت تر بود.انگار با بستن این گره همه چیز تمام می شد.آخرین دیدار,آخرین لمس کردن ها ,آخرین بوییدن ها.به خدا گفتم:خدایا چه کار کنم؟تو کمکم کن.من چه طور از بابا دل بکنم.گفتم:خدایا همان طور که جان بابا را گرفتی مهرش را هم بگیر.محبتش را از دلم بیرون کن.بلکه بتوانم نبودش را,ندیدنش را تحمل کنم.به ناچار کفن را بستم.پیشانی ام را به حالت سجده
روی پیشانی اش گذاشتم و با دستانم دو طرف صورتش را گرفتم
و گفتم:بابا خودت از خدا بخواه به ما صبر بدهد.
ادامم دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
سلام خدمت همراهان گرامی
جمعه ها روال کانال مثل هر روز نیست
فقط چند تا مطلب به مناسبت روز جمعه ارسال میشه
التماس دعای فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاثیر دعای فرج برای نزدیک کردن ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان عج با صدای دلنشین