🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_بیست_و_یکم: خانم بهروزی زن مسن و دست تنهایی بود . نمی توا
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_بیست_و_دوم:
از اول صبح من و علی حدود بیست تا بچه قدو نیم قد کنار جاده به ردیف می نشستیم.دیگ هایمان را جلویمان می گذاشتیم و منتظر مشتری می شدیم. خدا روزی همه را می داد.همه فروش می کردند ولی من و علی زود تر از بقیه لب لبی هایمان را می فروختیم.چون دا "آن قدر دیگ را می سابیدکه برق می زد.لب لبی ها را هم با وسواس می پخت و آماده می کرد.راننده ها که می آمدند,می گفتند : در دیگ هایتان را باز کنید. به ردیف مال همه را نگاه می کردند. بعد می آمدند از ما می خریدند. علی سعی می کرد اول من فروش کنم و مرا زود تر راهی خانه کند. هر راننده ای هم که می خواست از من خرید کند,علی جلو می آمد و می گفت :ما باهم هستیم.کنار من می ایستاد و مراقبم بود.
با اینکه من و علی خودمان به این پول ها نیاز داشتیم ,ولی گاهی اوقات علی اجازه نمی داد من یا خودش فروش کنیم.وقتی میدیدبچه ای از خودش فقیر تر است و وضع و حالش از ا بدتر است ,او را جلو می فرستادو می گفت : تو برو تو اون ماشینآدامس و شکلاتت رو بفروش.خودش کنار می ایستاد و نگاه می کرد.من از این کار علی خیلی خوشم ی امد.با اینکه علی آن موقع شاید کلاس دوم یا سوم ابتدائی بود,من همه کارهایش را بی برو بگرد قبول داشتم.می دانستم درست عمل می کند.
دایی حسینی تلاش و کوشش علی و شرایط خانه را دیده بود,از دا و بابا خواست تا او را پیش خودش ببرد.دایی می خواست ذهن هوشیار و استعدادهای علی درگیر مسائل و مشکلات خانه نشود.درس بخواند و بالا بیاید.بالاخره هم علی را با خودش برد.یکی ,دو روز از رفتن علی نمی گذشت که به خانه آمد.چرخی توی خانه زد و از من پرسید :ناهار چی خوردید؟گفتم:هیچی.گفت:چرا؟جواب دادم:چون چیزی نبود دا درست کند.خیلی پکر شد و سگرمه هایش توی هم رفت.بابا که خانه آمد,گفت که دیگر به خانه دایی نمی رود.بابا هم که انگار از اولش راضی به رفتن علی نبود و تحت شرایط خاصی به این کار تن داده بود,با مهربانی دلیلش را پرسید.علی چیزی نگفت.دا اصرار کرد علی این موقعیت را از دستندهد,دایی آمد و کلی با او حرف زد ولی موفق نشد علی را راضی کند.بعد از چند روز من از علی پرسیدم:چرا این جوری کردی ؟نگاهم کرد و گفت:من می خواهم توی خانه خودمان باشم.هر چی خوردیم با هم بخوریم.همه مون مثل هم باشیم.
علی با این تصمیم ظاهرا خیلی چیزها را از دست داد.دایی می خواست او را در مدرسهملی که یک مدرسه خصوصی به حساب می آمد ,ثبت نام کند.این چند روز هم با ماشین خودش او و بچه هایش را به مدرسه می بردو می آورد.امکانات رفاهی خانه دایی از هر جهت برای بچه ای در این سن و سال می توانست جالب توجه و مهم باشد.حداقل تلوزیونخانه دایی در شرایطی که در کل محل ما فقط یک تلوزیون وجود داشت,می توانست او را آنجا پایبند کند.اما علی برگشت و دوباره کار کردن هایش را از سر گرفت.من علی را یه خاطراین دلسوزی هایش طور دیگری دوست داشتم.تا آنجا که می شدما وقتمان را با هم می گذراندیم.وقتی مدرسه تعطیل می شد و بچه ها با هیاهو بیرون می ریختند,او زودتر از بقیه از مدرسه شان بیرون می دوید و جلوی در مدرسه من منتظر می ماند تا توی آن هیاهو و شلوغی جلو مدرسه شان نروم.توی مسیر خانه تغذیه هایمان را در می آوردیم و به هم نشان می دادیم.گاهی که می خواستیم آن ها را بخوریم دا مان نمی امد.می گفتیم ببریم خانه. راه می آمدیم و از آرزوهایمان می گفتیم.همیشه آرزو داشتیم خانه ای بسازیم و از دست صاحب خانه ها رها شویم.
توی یکی از خانه ها مرد صاحب خانه روزها زنش را زیر مشت و لگد می گرفت.بعد شب تا صبح را با دوستانی که بدتر از خودش بودند به دود و دم و شراب خواری مشغول بود.مدتی که آنجا بودیم,بابا و علی تا صبح نمی خوابیدند و بالا سر ما مراقبت می کردند.استرس و وحشت این گونه مسائل باعث شده بود فکر و ذکر ما داشتن یک خانه مستقل برای خودمان باشد.شب ها که پشت بام می خوابیدیم با لیلا و محسن ستاره ها را نشان می کردیم و می گفتیم :اون ستاره منه.مال من پر نور تره.علی می گفت:کاش دل همه مردم مثل این ستاره ها برق میزد.با هم یکی بودند و به فکر هم بودند.کاش آدم های پولدار به فکر فقیرها می افتادند و پول هایشان را بین آن ها تقسیم می کردند..این طوری هیچ کس فقیر نمی ماند.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄ #احکام #قسمت_بیست_و_یکم گفت و گو با نامحرم فرق حضوری با پیامکی یا... 🥰 👩.
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
#احکام
#قسمت_بیست_و_دوم
❗️روش صحیح غسل
خداوکیلی بلدید دیگه...
انشاءالله که همینجوریه
🌏☞→ @KhanevadehMontazeran ❄️
᪥ ⃟●═════᪥᪥᪥●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥᪥════●⃟᪥
التماس دعای فرج 🤝.