🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_پانزدهم: سال 1350 صاحبخانه مان که در شادگان زندگی می کرد,ا
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_شانزدهم:
محسن همچنان بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده بود.توی این مدت در خانه ما مدام شیون و زاری بود.دست و دل کسی به کار نمی رفت.مثل خانه های عزادار همسایه ها غذا می آوردند و اصرار می کردند,بخورید.اما نمی شد.چیزی از گلوی کسی پایین نمی رفت.
حال و روز ما بچه ها هم مثل بقیه بود.آخر ما انس عجیبی به هم داشتیم. محبت و دوستی زیادی بین ما بود.خود من از همه بدتر بودم. یک شب که رختخواب ها را پهن می کردم,چشمم به جای خالی محسن افتاد که همیشهه کنار سید علی و سید منصور می خوابید.بی اختیار بغضم ترکید.نشستم و زدم زیر گریه.بابا خیلی سعی کرد تا آرامم کند .هرچه می گفت من امروز محسن را دیدم,حالش خوب بود,نگران نباش ,ساکت نمی شدم.حتی بنده خدا رفت از در لغازه برایم خوراکی خرید.ولی فایده نداشت.نمی دانم چرا احساس می کردم ما انشب محسن را از دست می دهیم.
آنقدر گریه کردم که به هق هق افتادم. بالاخره بابا مجبور شد آن وقت شب مرا به بیمارستان ببرد.اما انجا نگذاشتند به ملاقات محسن برم. بابا ناچار مرا به پیرمرد نگهبان سپرد و خودش داخل رفت.پیرمرد که خیلی مهربان بود,مرا کنار خودش نشاند.برایم حرف زد و سعی کرد دلداری ام بدهد.
کمی بعد بابا برگشت .گفت: حال محسن خوب است با هم حرف زدیم.حرفش را باور کرد م و آرام شدم.
محسن سه,چهار روز توی کما بود.بعد کم کم به هوش آمد.اما حافظه اش را ازدست داده بود هیچ کس را نمی شناخت.بعد از ده روز هم از بیمارستان مرخص شد,ولی دیگر مثل سابق نبود.دکتر ها می گفتند: خوب شدنش نیاز به زمان دارد.
انگار منگ شده بود. هوش و حواس درستی نداشت.مثلا پول می دادیم برود نان بخرد,می رفت چند ساعتی بعد دست خالی می آمد. یا اصلا گم می شد.وقتی هم که می آمد پول را خرج کرده بود و نمی دانست او را برای چه کاری بیرون فرستاده اند.طفلک آن زمان کلاس اول را می خواند.درسش هم خیلی خوب بود,اما بعد از این حادثه نمراتش رو به ضعف گذاشت.نسبت به درس بی علاقه شده بود.بابا خیلی سعی کرد او را تشویق کند,اما فایده ای نداشت.بعد ها هم تا دوم راهنمایی خواند و دیگر ادامه نداد.به هر جهت تا مدت ها وضعیت او به همین شکل بود.
اتفاقی که برای محسن افتاد , خود به خود تخلیه خانه و جابه جایی ما را به عقب انداخت.توی همین خانه بود که سید حسن هم به دنیا آمد.بچه ششم دا و پسر چهارم خانواده.آن زمان پاپا و می می به زیارت امام رضا (ع) رفته بودند.به خاطر همین , زن دایی حسینی و مادرش , دا را به بیمارستان خمبه((نام دیگرش مصدق بود و در نزدیکی فلکه فرمانداری قرار داشت.))بردند.بابا هنوز شغل درست و حسابی نداشت.و وضع مالیمان خیلی بد بود.به همین خاطر , مادر زندایی , مخارج بیمارستان را که پنجاه تومان می شد پرداخت کرد.البته بعد ها بابا پولش را داد.
وقتی دا را خانه آوردند,من از او پرستار ی می کردم.,چون کس دیگری نبود و این برای من که در آن رمان هشت سال داشتم واقعا سخت بود.
در همین اوضاع و احوال بود که دوباره صاحب خانه جوابمان کرد و ناچار به جای دیگری اسباب کشی کردیم.خانه جدید در واقع دو قسمت بود که توسط یک راهرو بلند و باریک به هم وصل می شد.ساکنان قسمت عقبی باید از حیاط جلویی که ما و صاحب خانه در آن زندگی می کردیم ,رد می شدند.توی خانه جدید خیلی اذیت شدیم.صاحب خانه های قبلی مان آۀدم های خوبی بودند.اما این یکی خیلی جرمان داد.او ؟آدم بد جنسی بود.صبح ها فلکه آب را می بستو سر کار ش می رفت.اوایل همه فکر می کردند آب قطع شده است. ولی غروب که می شد ,با آمدن او می دیدیم آب هم وصل شده است.زنش بنده خدا این طور نبود. مدام به شوهرش غر میزد که : خدا را خوش نمی آید,این ها بچه دار هستند,گناه دارند.اما او زیر بار نمی رفت و می گفت:نه این ها ایل وارند آب زیاد مصرف می کنند,پول آب زیاد می آید.
کتاب دا /خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄ #احکام #قسمت_پانزدهم ❗️رفت و آمد با خونه بینماز 🌏☞→ @KhanevadehMontazeran
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
#احکام
#قسمت_شانزدهم
❗️نرسیدن به رکوع امام جماعت
🌏☞→ @KhanevadehMontazeran ❄️
᪥ ⃟●═════᪥᪥᪥●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥᪥════●⃟᪥
التماس دعای فرج 🤝.