🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هشتادم: مریم امجدی مرا به آنها معرفی کرد .من هم با آنها آشن
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_هشتاد_و_یکم:
با صباح وطن خواه ،زهره فرهادی،افسانه قاضی زاده و اشرف فرهادی دختر عموی زهره راه افتادیم.در بین این ها فقط افسانه بود که بعد از داد و بیدادهای من داوطلبانه گفته بود:میام کمک.
وقتی ازش پرسیدم :نمی ترسی؟
گفت:نه،ما موندیم کار کنیم.پس باید هرکاری از دستمون بر می یاد،انجام بدیم.
از این حرفش خیلی خوشحال شدم.چون یک نفر از دختر ها با دل و جان انجام این کار را قبول کرد.وقتی رسیدیم جنت آباد.اشرف فرهادی و زهره با اینکه دوست داشتند کمک کنند،ولی انگار واقعا نمی توانستند و از انجام چنین کاری اکراه داشتند.صباح هم گفت:من می ترسم ،من مثل تو سنگدل نیستم.
او با بقیه رفتند توی جنت آباد،ببینند چه کاری هست که می توانند انجام بدهند.افسانه قاضی زاده با من داخل غسالخانه آمد ولی و وضع آنجا را که دید،کپ کرد.وقتی حال و روزش را دسدم،گفتم:خب اگه می ترسی دست نزن.
انگار تو رودر بایستی مانده بود.گفت:نه.
آستین هایش را بالا زد و با هم شهیدی را تیمم دادیم.کار این جنازه که تمام شد،گفت:من نمی تونم اینجا بمونم.جای من اینجا نیست.
چیزی نگفتم.نمی توانستم به جبر نگهش دارم.با هم بیرون آمدیم.دیدم زهره فرهادی اتاق غساله ها را جارو زده و صباح هم کمی از وسایل آنجا را مرتب کرده است.نمازشان را همانجا خواندند.زهره با آن صورت قشنگ و مهربانش هی می گفت:خواهر حسینی،تو حق داری این طوری به هم بریزی.واقعا کسی نیست به فریاد اینجا برسه.هر چقدر هم بدو بدو کنی فایده نداره.
ادامه دارد....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798