eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
989 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
426 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هفتادم: به شهدا که می رسیدیم و می دیدم روی زمین جلوی مسجد
بسم الله الرحمن الرحیم : یک بار که بیدار شدم,احساس کردم نمی توانم نفس بکشم.سنگینی اتاق و هوای دم کرده اش داشت خفه ام می کرد.انگار دیوار ها به من فشار می آوردند.از جایم بلند شدم و آمدم بیرون .از کنار پیرزن که درست جلوی در اتاق خوابیده بود ,رد شدم.چندتا نفس عمیق کشیدم و احساس راحتی کردم.ترسیدم اگر همانجا جلوی اتاق ها بایستم این ها بیدار شده,بترسند.راه افتادم و قدم زنان به طرف در جنت آباد رفتم.همه جا تاریک بود و سوسوی ستارگان توی آسمان دردی را دوا نمی کرد و تا پنج,شش متر جلو تر پایم را بیشتر نمی توانستم ببینم.بسم اله و چهار قل از دهانم نمی افتاد.خواندن این ها آرامم می کرد.نرسیده به در فکر کردم اگر عراقی ها یا منافقین و شاید یک آدم عوضی جلویم سبز شود,من چه وسیله دفاعی دارم.اگر هیچ کدام از این ها هم نباشد,صدای سگ ها که چندان هم دور نبودند و به نظرم هر لحظه هم نزدیک تر می شدند]از ادامه راه منصرفم کرد.برگشتم توی اتاق.وقتی خواستم در را ببندم,صدای جیر جیر لولای در باعث شد زینب هانم از خواب بیدار شود.پرسید:چرا بلند شدی؟ گفتم:از خواب پریدم.دیگه خوابم نبرد. گفت:بگیر دراز بکش .خوابت ببره. گفتم:نمی تونم بخوابم.خوابم نمی بره.بعد ادامه دادم؛سگ ها داره صداشون نزدیک می شه.اگه حمله کنن چی کار کنیم با این جنازه ها. گفت:می خوای بریم دور بزنیم؟ گفتم:خوابت نمی یاد؟ گفت:نه. آمد که بلند شود,مریم خانم سرش را برگرداند و غرغر کنان گفت:بگیرید بخوابید.چقدر سر و صدا می کنید؟! زینب هم یواش گفت:تو بگیر بخواب.چه کار ما داری؟ بعد یا علی گفت و بلند شد.از اتاق بیرون رفتیم و شروع کردیم به گشت زنی.اولش فکر کردیم صدای سگ ها که نزدیک می شود,حتما تا چند دقیقه دیگر هم سر و کله خودشان پیدا می شود.توی ان تاریکی با دستپاچگی چشم چرخاندم,چیزی پیدا کنم تا با آن سگ ها را از خود برانم.ولی چیزی به چشمم نخورد.خوشبختانه بر خلاف تصورمان صداها کم کم دور شد و زینب گفت:بیا برگردیم. باز از کنار شهدا رد شدیم.بی اختار گفتم:السلام علیک یا ایها شهداء زینب به شوخی و با لهجه ایی که می خواست حروف عربی را مثل من تلفظ کند,گفت:علیکم السلام. گفتم:من به شهدا سلام دادم. گفت:اگر یکی از اینها جواب می داد ,چی کار می کردی؟ گفتم:هیچی .پا به فرار می گذاشتم. هر دو خندیدیم و به طرف اتاق راه افتادیم.زینب رفت سر جایش خوابید.به من هم گفت:بیا ,تو هم اینجا دراز بکش تا صبح نشده یه چرتی بزنیم. گفتم:نه من سر جام می شینم. با لین که این چند روز زینب خانم خیلی به دلم نشسته بود و دوستش داشتم ولی هم از خوابیدن روی ان موکت و هم از اینکه کنازر زینب که تا ان موقع کلی مرده شسته بود,اکراه داشتم.کمی که گذشت دیدم,زینب خانم خوابش سنکین شده ولی من هر چه با خودم کلنجار می روم,خوابم نمی برد.صدای انفجار از فاصله های دور و نزدیک به گوش می رسید و هزار تا فکر و خیال به ذهنم سرازیر می شد.برای فرار از آن ها به سرم زد دوباره بروم بیرون.این بار زینب متوجه بیرون رفتنم نشد. قبرستان بزرگ بود و بی در و دروازه.خیلی از دیوار های قدیمی دور تا دور آن ریخته بود و به راحتی می شد از روی ان پرید و وارد شد.در امتداد ساختمان غسالخانه جاده آسفالته ای بود که دو طرفش را درختکاری کرده بودند.توی ان تاریکی وقتی باد می وزید و شاخه های و برگ های درختان را تکان می داد,آن قسمت ترسناک تر و وهم الودتر می شد.قبل از این شب های زیادی را به خاطر فرار از گرما پشت بام خوابیده بودم.همیشه قبل از اینکه خوابم ببرد به دل اسمان نگاه می کردم.رنگ نقره ای ستاره ها توی آبی سرمه ای رنگ خیلی جلوه می کرد.آنقدر آسمان شهرم پر ستاره بود که گاه خوف به دلم می افتاد,آسمان زیر این بار سنگینی کند و ستاره هاد پایین بریزند.همیشه هم این شعر می می که توی حیاط خانه شان در بصره برای مان می خواند ,به ذهنم می آمد:ای ماه زیبا بابایم را ندیدی در راه ؟در حالی که تفنگی بر دوش داشت و به شکار می رفت. کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ادامه دارد....... 📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798