🔴 توسل به امام زمان در مشکلات و سختی ها
🔵 در کتاب صحیفه مهدیه خواندن این زيارت حضرت بقيّة اللَّه ارواحنا فداه برای مشکلات و موارد ترسناک توصیه شده است:
🌕 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا مُحَمَّدَ بْنَ الْحَسَنِ الْحُجَّةَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا صاحِبَ الْأَمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا صاحِبَ التَّدْبيرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الْإِمامُ الْمُنْتَظَرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الْقائِمُ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الْخَلَفُ الصَّالِحُ لِلْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومينَ الْمُطَهَّرينَ.اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا إِمامَ الْمُسْلِمينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا وَلِيَّ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا خَليفَةَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا فِلْذَةَ کَبِدِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا حُجَّةَ اللَّهِ. اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا بَضْعَةَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا جادَّةَ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا غَوْثَ الْمُسْتَغيثينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا غَوْثَ الْمَلْهُوفينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا عَوْنَ الْمَظْلُومينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا قُطْبَ الْعالَمِ. اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا إِمامَ الْمَسيحِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا عَديلَ الْخَيْرِ، أَدْرِکْني، أَدْرِکْني، أَدْرِکْني، أَعِنّي وَلاتُعِنْ عَلَيَّ، وَانْصُرْني وَلاتَنْصُرْ عَلَيَّ، کُنْ مَعي وَلاتُفارِقْني، تَوَکَّلْتُ عَلَي اللَّهِ شاکِراً وَمُصَلِّياً وَهُوَ حَسْبي وَنِعْمَ الْوَکيلُ، وَصَلَّي اللَّهُ عَلي سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ.
📚 صحیفه مهدیه بخش ۱۱ دعای ۴ به نقل از المجموع الرائق ج ۱ ص ۴۵۱
#توسلات_مهدوی
⬛انا لله و انا الیه راجعون⬛
ضایعه مصیبت بار درگذشت عالم فاضل، استاد اخلاق و عارف بالله حضرت آیت الله ناصری (ره) را خدمت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، رهبر معظم انقلاب حضرت امام خامنه ای (حفظه الله)، مراجع عظام تقلید (دام ظلهم العالی)، بیت مکرمشان و شاگردان و مردم شریف اصفهان تسلیت عرض نموده و از خداوند منان علو درجات را برای ایشان و صبر جمیل را برای بازماندگان خواستاریم.
شادی روح پرفتوحشان فاتحه و صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیتالله ناصری: اینجا جای موندن نیست ، نخوای بری هم به زور میبرنت...
انا لله و انا الیه راجعون
داستان شنیدنی شهیدان سلیم و سلمان نوعیاقدم از زبان برادرشان سردار رحیم نوعیاقدم که در اختتامیه اردوی محراب اندیشه روایت شده است.
سلیم برادر بزرگتر به خاطر حاکم بودن فرهنگ اسلامی در خانواده، از همان دوران کودکی همزمان با تحصیل در دبستان نسبت به فراگیری قرآن و انجام فرایض دینی عشق میورزید؛ علیرغم وجود محرومیت مالی در خانواده شهید سلیم نوعی اقدم دانشآموزی ممتاز بود
همزمان با تحصیلات دوران راهنمایی، انقلاب شکوهمند اسلامی ایران به پیروزی رسید با همان سن و سال کمی که داشت در برابر انقلاب اسلامی و آرمانهای آن احساس مسئولیت میکرد و در دوران راهنمایی و دبیرستان به اقتضای سن خود در کنار تحصیل، در انجمن اسلامی مدرسه و پایگاه مسجد محله به فعالیت خود ادامه میداد.
اوج شکوفایی استعدادهای درسی و اعتقادی او از دوران دبیرستان آغاز شد دوران دبیرستان را در رشته ریاضی فیزیک در دبیرستان اندرزگو به پایان رساند در سال 1363 در رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه تبریز پذیرفته شد بعد از سه ترم از دانشگاه تبریز به علت عدم علاقه انصراف داده مجددا در کنکور سراسری به همراه برادرش شهید سلمان نوعی اقدم شرکت کردند که هر دو از رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران پذیرفته شدند.
سلمان نیز همچون برادرش در فعالیت دینی و انقلابی نقش پررنگ داشت و همانند برادرش بعد از اتمام تحصیلات دبیرستان در مدرسه اندرزگو وارد دانشگاه شد.
پذیرش هر دو برادر در دانشگاه مصادف بود با اوج شکلگیری عملیاتهای وسیع توسط رزمندگان اسلام در مقابل رژیم متجاوز بعثی، آنها برای اینکه فرمان امام را لبیک گویند، عازم جبهههای حق علیه باطل شدند تا در میان سیل عظیم رزمندگان اسلام که خود را برای عملیات وسیعی آماده میکردند شرکت کنند.

شهیدان سلیم و سلمان نوعیاقدم فرزندان احمد به ترتیب در سالهای 1344و 1346 در محله نوابصفوی اردبیل به دنیا آمدند و هر دو برادر عاشقانه در یک عملیات در سال 1365 به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت رسیدند و پیکر مطهر هر دو شهید والامقام در گلزار شهدای ججین شهرستان اردبیل به خاک سپرده شده است.
ساعت ۳:۱۵ برای سحری روز چهارم رمضان تلویزیون را روشن کرده و کانال ۳ را میزنم. برادر جانباز رحیم اقدم میگوید:
ما در عملیات کربلای۵، چهار برادر بودیم، سلیم، سلمان، سلیمان و من. دو روز به شروع عملیات پدرم از اردبیل تلفن زد و سلیمان گفت: «شما چهار نفر از خانۀ ما در عملیات هستید و من طاقت چهار نفر را ندارم. سلیم و سلمان را هر طور هست بفرست بیایند.» سلیمان گفت:
- قبول نمیکنند.
- اگر شده دستوپایشان را ببند و آنها را در گونی بگذار و بفرستشان.»
- قبول نمیکنند.
- اقلاً سلمان را بفرست.
سلیم دانشجوی پزشکی در دانشگاه تهران بود و سلمان دانشجوی پزشکی در مشهد. موضوع را به آنها گفتیم و گفتیم شما دو نفر دانشجوی پزشکی هستید. بابا هم خواسته که به اردبیل برگردید.
گفتند ما دوست داریم با شهادتمان پزشک روح مردم شویم. اصرار کردیم. سلیم گفت یکشب به من مهلت بدهید. فرماندۀ گردان بودم و برادرانم در چادر ما خوابیده بودند. نیمهشب دیدم در خواب دستوپا میزند و گریه میکند. از خواب بلند شد و گفت. خواب دیدم میخواهم شهید شوم و شما نمیگذارید.

فردای آن روز دنبالش میگشتم. دیدم شاد و خندان و رقصان رقصان میآید. آنها برای عبادت شبانهشان قبر درست کرده بودند. به من که رسید گفت: «مزدم را گرفتم در این عملیات شهید خواهم شد. سلمان هم فردایش خبر شهید شدنش را داد. آنها یک وصیتنامۀ مشترک نوشتند. گفتم اگر یک نفر از شما شهید شد، چگونه از وصیتنامه مشترک استفاده شود. گفتند خاطرت جمع باشد.
من فرماندۀ گردان بودم. وقتی عملیات اعلام شد، تصور خداحافظی چهار برادر که دو نفرشان مطمئن از شهادت خودشان بودند چه سخت بود. قدری که پیش رفتیم، در یک مرحله از استراحت دیدم که سلیم برای بچهها روضۀ حضرت علیاکبر را میخواند و بچهها هم در حالت سجده میگریند. گفتم دیر میشود و باید برویم. سلیم و سپس سلمان قمقمۀ آبشان را خالی کردند و گفتند میخواهیم تشنه به شهادت برسیم. به اعتراض من هم توجه نکردند.
به هر جهت جلو رفتیم و خط را شکستیم. قدری که گذشت برادرم سلمان که فرمانده و معاون گروهانش به شهادت رسیده بودند، با بیسیم تماس گرفت و گفت مشتلق بده که برادر شهید شدی. رفتم سراغش. درحالیکه میخواندم: « گلی گمکردهام، میجویم او را ...» به او که رسیدم لبم را روی لبش گذاشتم و سخت بوسیدمش. دردی به ستون فقراتم افتاد که هنوز آن درد با من است.
بخشی از خاطرات سردار نوعی اقدام از لحظه شهادت برادرانش سلیم و سلمان در یکروز ...
✳️عملیات شروع شد ما نقطه رهایی را رد کردیم. نزدیک شدم دیدم سلیم روضه علی اکبر(ع) می خواند و بچه ها گریه می کنند، وضعیت عجیبی بود. گفت: یا حضرت علی اکبر(ع) امشب به عشق شما می خواهیم تشنه شهید شویم. قمقمه را خالی کرد. خط دشمن شکست. صبح دیدم پشت بیسیم یکی می گوید: داداش داداش سلمان. قلبم می زد گفتم: داداش به گوشم گفت: مشتلق مرا بده تو برادر شهید شدی، سلیم شهید شد. دردی از ستون فقراتم رد شد. رفتم صورتم را گذاشتم روی صورتش. ای کاش طولانی تر بود. بعد به خودم گفتم خدایا چطور جواب پدرم را بدهم؟ مدتی بعد بلند شدم رفتم سمت دشمن دیدم یکی دست هایش را تکان می دهد که نیا جلو نیا جلو. سلمان بود. گفت داداش برگرد وضع خرابه ما از پسش بر می آییم. گفتم: سلمان اسلحه را بردار برو آن سنگر آتش بده من زیر حمایت آتش تو خودم را نزدیک دشمن می کنم. با تیر بار به من حمایت آتش داد. وقتی رسیدم دیدم توپ مستقیم دشمن سنگر سلمان را هدف قرار داد. برگشتم دویدم آمدم بالا سر سلمان، پیکرش بالا پایین می پرید. جسمش غرق در خون بود ، با آخرین رمقش گفت: داداش سلام ما را به امام برسان بگو ما تا آخر ایستادیم...