خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۸۴ بعد از قطع تماس، داخل اتاق شدم. آقاجواد مقابل کتابخانه ایستاده ب
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۸۵
محدثه پای تلویزیون دراز کشیده بود؛
_ مامان برام آب بیار؛
لحن محدثه همیشه آمرانه بود، هیچ وقت خواهش نمیکرد.
اعصابم از برخورد آقا جواد خورد بود؛
تصور میکردم در حد یک خدمتکارم؛
با اخم میان پیشانی و با لحن تند، پاسخ دادم؛
_ پاشو برو خودت بخور ؛
میدانستم نباید با محدثه تند و عصبی رفتار کنم اما فقط، میدانستم؛
آقا جواد که خوب درکم نمیکرد بهتر از ان، نمیتوانستم برخورد کنم.
هر وقت من حالم بد بود و روبراه نبودم محدثه بیشتر توی دست و پایم میپیچید. بیشتر درخواست داشت و بهانه گیری میکرد.
این جور مواقع بیشتر با هم به مشکل می خوردیم.
بارها به محدثه گفته بودم حالم که خوب نیست از من فاصله بگیر اما گوشش بدهکار نبود و برعکس عمل میکرد.
اضطراب، آرامش نمیگذاشت.
عصبی بودنم مضطربش میکرد. میخواست با نزدیک شدن به من، خودش را آرام کند.
مسأله مهمی که آن زمان نمیفهمیدم.
هیچ مشاوری، در هیچ کدام از مشاوره هایمان نتوانست نکته به این مهمی را بفهمد.
وارد آشپزخانه شدم. مواد کوکو را آماده کردم.
شروع به سرخ کردن شدم. محدثه وارد آشپزخانه شد، اصرار داشت کوکوها را خودش سرخ کند.
دوست نداشتم زمان آشپزی، توی دست و پایم باشد.
با اخم نگاهش کردم؛
_برو بیرون؛ اشپزی بچهبازی نیست.
از حرفم خوشش نیامد؛
با لحن تندی، شبیه به خودم، دست به کمرش زد؛
_امسال میخوام برم کلاس سوم؛ بچه نیستم. همهش به من میگی بچه؛
و با گریه صدادار، از آشپزخانه خارج شد.
آقا جواد که بحث بینمان را شنیده بود، کتاب بدست وارد آشپزخانه شد؛
_ دوباره چتون شده؟ بلد نیستین دو کلام درست با هم حرف بزنین؟
_ چرا بلدم؛ اومده بزور میگه من کوکوها را سرخ کنم.
عصبانی شد؛
_خب بده سرخ کنه چی میشه؟
_بیا بابا جون؛ بیا سرخ کن
محدثه لبخند پیروزمندانهای زد و کفگیر را از من گرفت.
با ناراحتی از آشپزخانه خارج شدم.
آقا جواد همچنان غر میزد؛
_نمیخواد نمازشب بخونی. برو درست رفتار کردنو، یاد بگیر.
بحث کردن بیشتر فایده نداشت. وقتی بخاطر محدثه عصبانی میشد، خیلی چیزها یادش میرفت.
روزهای خواستگاری گفته بود، دغدغه اولم برای ازدواج، دخترم است.
باید به اینجای داستان بیشتر فکر میکردم.
من خودم مقصر بودم که خوب فکر نکردم.
آن زمان به کمتر چیزی که فکر میکردم محدثه بود.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۸۶
صدای پر از گله آقا جواد، از افکارم بیرونم برد؛
_ بیا کمکش کن خسته شد.
_ من نمیتونم تو آشپزخونه با محدثه کار کنم؛ یا من آشپزی کنم یا محدثه؛
آقا جواد عصبانی بود و همچنان غر میزد اما بی توجه گذشتم؛
وارد آشپزخانه شدم، صورت کوچک محدثه از داغی شعلهی گاز سرخ شده بود.
درمانده و مستأصل نگاهم میکرد؛ مایل نبود ادامه دهد.
کفگیر را از دستش گرفتم؛
_از این به بعد دخالت کنی باید خودت تا آخرش انجامش بدی، فهمیدی؟
زیر چشمی نگاهم کرد؛
_ آره
و به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
قدش بلند بود اما، بچه بود.
آشپزی واقعا برایش زود بود اما فضول بود و پدر، حامیاش.
محدثه دلش میخواست قدم به قدم در کنار من باشد اما من پذیرش نداشتم.
شاید اگر از سمت آقا جواد اصرار نبود انکار من کمتر میشد.
هر چند نمیتوانستم طبق خواستهشان عمل کنم، اما دلم به آزارش راضی نبود. اما آقا جواد نمیتوانست باورم کند.
سفره را پهن کردم. محدثه آرام سر سفره نشست. اما آقا جواد دلخور توی اتاق نشسته بود و ناز کشیدن میخواست.
اینکه حق با من بود یا نه مهم نبود؛
مهم این بود که آقا جواد، با وجود علاقهی زیادی که به من داشت اما در ارتباط با دخترش به من ایمان نداشت و همهی رفتارهای من را نامادرانه میدانست.
نامادری بودن جرم کمی نبود؛
و من خودم بدست خودم و با اختیار خودم چنین جرم بزرگی را مرتکب شده بودم.
داخل اتاق شدم. اخم کرده بود، مثلاً کتاب میخواند.
کنارش نشستم؛
_ پاشو بریم شام بخوریم.
طلبکار بود؛
_ گرسنه نیستم؛
_ اگه گرسنه نیستی چرا راضی شدی محدثه روبروی شعله صورتش سرخ بشه؟
خب خاموشش میکردی؛
آقا جواد که گویا منتظر همین یک جمله بوذ؛
_اگه بیانصاف نبودی اون بچه اذیت نمیشد.
_ اون بچه اذیت شد چون خیلی فضوله و شما نابجا ازش دفاع میکنی.
پیش خودت نگفتی اگه روغن داغ تو چشمش میافتاد چی میشد؟
فقط می خوای حرف دخترت به کرسی بشینه. برات فرق نمیکنه که منو ضایع میکنی تا محدثه را بزرگ کنی.
مطمئن باش محدثه آخرین بار آشپزی اش بود.
چون خسته شد.
الآنم بیا شامتو بخور که عزیز دردونهات خستگی از تنش بیرون بیاد.
یک لحظه به خودش آمد؛
_ راست میگی روغن خطر داره حواسم نبود.
مثل خیلی وقتها، با همین حرف ها،جنگمان، تبدیل به آشتی شد و نازنین داماد، سفره را به قدوم خودشان متبرک کردند.
سر سفره، آقا جواد رو به محدثه کرد؛
_بابا این دفعه رفتی پای گاز ببین صورتت چه قرمز شده!
دیگه نرو هنوز برات زوده خدای نکرده روغن تو صورتت نریزه.
محدثه قبل از پدرش تسلیم شده بود؛
آرام گفت:
_ چشم
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
” انّ الله یحبُ المحسنین ”
خدا نيكوكاران را دوست دارد
بقره | ۱۹۵
- گاهی نشاندن لبخند
بر چهره ایی غم زده ،
می شود نیکو کاری !
دریغ نکنیم ...
#معشوق_خدا_باشیم
شبتون خدایی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@Khoodneviss
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۸۶ صدای پر از گله آقا جواد، از افکارم بیرونم برد؛ _ بیا کمکش کن خس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۸۷
بدبینی های آقا جواد کمتر نشده بود اما نمیتوانستم با حاج آقا ضیایی یا هیچ شخص دیگری در اینباره صحبت کنم.
دلم نمیخواست نگاه خانوادهام یا دوستان خودش نسبت به آقا جواد تغییر کند.
مجبور بودم بسوزم و بسازم.
میتوانستم درک کنم ظلمی که در حقش شد بیشتر از توانش بود.
بماند که ناحق خودم تحت فشار قرار میگرفتم.
آقا جواد با کوچکترین جرقهای آتش میگرفت.
همیشه ریز و درشت اخبار و اطلاعات کسانی که تماس داشتند را از من میخواست. طبق خواستهاش، بیکم و کاست توضیح میدادم.
خانم حسینی از دوستان فعال در بسیج دانشگاه و همسر یکی از فعالان بسیج دانشجویی بود.
گاهی با هم در ارتباط بودیم. آن شب تماس گرفت؛
_بجای عروسی عازم سفر عمره هستیم.
حلال کنید.
_الحمدلله، خوشبخت باشید؛ برا ماهم دعا کنید؛
در لحظه، گوشی را بدست همسرش داد؛ او هم تکرار کرد جملات همسرش را.
شوکه شدم از این صحبت ناخواسته.
آقا جواد موافق نبود با اقایانی که قبل از ازدواج سر و کار داشتم، کوچکترین ارتباطی داشته باشم.
من هم مشکلی با این موضوع نداشتم اما، نمیدانستم در چنین موقعیتی بهترین کار چیست. به سرعت برق و باد پیش آمد.
بعد از تلفن آقا جواد مثل همیشه پرسید؛
_کی بود؟
صادقانه پاسخ دادم؛
اما آقا جواد برافروخته شد و به هیچ صراطی مستقیم نمیشد.
خیلی جدی قهر کرد و رختخوابش را جدا کرد.
هر چه توضیح دادم فایده نداشت.
در دلم به دوستم غر می زدم؛ بدون هماهنگی گوشی را به همسرش داد.
مشکلات من با محدثه کم بود؛ آقا جواد هم بیش از دو هفته بابت یک تماس قهر کرد و حرفم را باور نداشت.
هر چند صبر من زیاد بود، اما این رفتار غیر منطقی را نتوانستم بپذیرم.
طبق معمول که از کار میآمد، میوه و چای برایش آوردم.
محدثه را دنبال نخود سیاه منزل خانم جلیلی فرستادم. جدی شدم.
روبرویش نشستم؛
_از نگاه شما، من خطا کردم؟
_بله وقتی میدونی نباید با افرادی که من حساسم حرف بزنی و میزنی خطا کردی.
_من که توضیح دادم؛ نپذیرفتی.
میخوام بدونم اگه برا همچین خطایی، من باید، دو سه هفته با قهر آقا، تنبیه بشم؟ اگه راستی راستی، گناه کنم چقدر تنبیه میشم؟ با اون، بقول خودت مرحومه، چطور برخورد میکردی؟
وقتی ده سال میدونستی شیشه خورده داره؟
نکنه همه ی غیرتتو نگه داشتی خرج من کنی؟
من اگه بد باشم، شما منو تو شیشه زندانی کنی، بازم خطا میکنم و اگر هم، نه، خوب باشم لازم به این بگیر و ببندها نیست.
مطمئن باش نمیتونی چه مثبت و چه منفی منو هیچ جوره تغییر بدی. من بچه نیستم. مسیر زندگیمو انتخاب کردم.
من خواسته هاتو، به عنوان همسر، رعایت میکنم؛
اما بخاطر شما نیست که مسایل شرع و اخلاق را رعایت میکنم.
باور من، به بالاتر از شماست که خودت هم در مقابلش موظفی.
اینم بدون من دستت امانتم؛ هر چند تا آخر عمر.
شما حق نداری هر جور دلت خواست رفتار کنی.
اگه واقعا نمی تونی بپذیری بهتره با یه مشاور در میون بذاری.
من بنا نیست جور ظلم دیگری رو تا ابد به دوش بکشم.
بالاخره با کلی سخنرانی آقا راضی شدند، این قائله خاتمه پیدا کند.
بعد از سه هفته بحث تمام شد. آن بنده خداها از سفرشان برگشتند و ما تازه آشتی کردیم.
خدا بداد من برسد برای سوءتفاهم بعدی
اما من با خدا حرفها داشتم.
در خانوادهای که کسی به باورهای من کاری نداشت؛ من با اعتقاد زندگی کردم. خانه ای که همه سرشان به دعوا گرم بود؛ من برای باورهایم میجنگیدم.
در خانه ای که به تنها مسایلی که فکر نمیشد؛ احتمال خطا رفتن بچه ها و مواظبت از بچه ها بود.
من خودم از خودم مواظبت کردم و کوچکترین خطایی نکردم.
در آن خانه ای که، حرمت والدین و بزرگ ترها رعایت نمیشد؛ به احترام پدرم نماز مستحبیام را بعد از یک بار صدا زدن می شکستم و پاسخش را میدادم؛
اما اینجا دائما به من حمله میشد و همیشه در معرض اتهام بودم.
ازدواج کردم آرامش بگیرم؛ اما زندگیام شد میدان جنگ.
گاهی دستانم را روی سرم میگذاشتم و به خدا شکوه میکردم از حال و روز خودم؛
از این همه فشار که نمی دانستم بابت چیست؟
این چه امتحانی است که از طاقت من، سنگین تر است؟
مجازات کدام گناه است که نمیدانم؟
خدایا هرچه هست، نمیدانم، اما التماست می کنم از مسیر خارج می نکنی!
من قبل از ازدواج برای تربیت فرزندام، کلی برنامه ریزی داشتم؛ اما حالا که نزدیک است اولین فرزندم متولد شود من مشغول جنگ با محدثه و پدرش هستم.
همه چیز، برعکس برنامه های من شد.
خدایا میترسم؛ اما به تو امید دارم، مواظبم باش.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
معجزه بالاترازاین هست دردنیا مگر
یک سه ساله یک جهانی را شفاعت میکند
#جانمرقیةخاتون
🔹 التماس دعای پولی!😳
درخواست واریز وجه به حساب آقای محمد ترابیان، ملقب به حاج فردوسی!
🌐 سایت مذکور👈hajferdowsi.ir
#هیام : آدم چی بگه؟ 😐
من دیگه رد دادم🤦♀
چقدر همین ها وجه روحانیت رو خراب میکنن.😒
#khoodneviss
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۸۷ بدبینی های آقا جواد کمتر نشده بود اما نمیتوانستم با حاج آقا ضی
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۸۸
بعد از رفتن آقا جواد و محدثه، مشغول شستن ظرفهای صبحانه بودم که تلفن به صدا در امد؛
_بفرمایید؛
صدای ظریف خانم جوانی از پشت تلفن به گوش رسید؛
_ الوو سلام خانوم
_ سلام بفرمایید؛
_ ببخشید خانوم من تازه اینجا ساکن شدم. کسیو اینجا ندارم میشه با هم دوست بشیم.
_کجا نشستید؟
_ همین اطراف؛
_ازکجا اومدید برای چی اومدید؟
_برای کار بابام، از جنوب، خانوادگی اومدیم.
_خب خانواده ات هم هستند، دیگه تنها نیستی؟
_ خب آره... اما من، دلم میخواد دوست داشته باشم. باهاش رفت و آمد کنم.
و خودش ادامه داد؛
_گفتید خونه شما کدوم اپارتمانه؟
_برا چی میخوای بدونی؟
_خب با هم دوست بشیم دیگه.
_بیشتر از خودتون بگید من که راحت نمیتونم با شما دوست بشم.
_خب اگه ادرس شما را داشته باشم، می تونم بیام کم کم دوست میشیم.
و شروع کرد به درد دل کردن، از تنهاییش در خانه شان و عدم درک توسط اعضا خانوادهاش؛
_البته یه همسایه داریم، خیلی با هم جوریم.
شوهرش راننده است و چند روز از هفته مسافرته؛
شبهایی که شوهرش نیست از من می خواد برم پیشش بخوابم؛ یه دوست هم داره اونم همیشه پیشمون میآد، تا صبح با همیم.
_خب پس چطور میگی تنهایی؟ دو تا دوست خوب داری، منو میخوای چیکار؟
در کمال وقاحت ادامه داد؛
_ آخه نمیدونی که، اون دوستمون خانم نیست، من محدودم تا یه حدی می تونم..... اونا راحت تر....
جل الخالق! چی میشنیدم؟
_ یعنی چی خانوم معلومه چی میگی؟شب تا صبح یه مرد تو خونه است و تو و اون خانوم هم اونجایید؟ مگه نمیگی دوستت شوهر داره؟
_ خب آخه شوهرش خوب نیست، اونم تنهاس.
دوستم میگه منو خییلی پسندیده.
مدام سراغمو میگیره.
که به رفیقت بگو بیاد.
یه دخترم داره، اونو زود خواب میکنه.
_ یعنی چی خانوم؟ من نمیفهمم چی میگی! نمی ترسی؟
_ نه دوستم که ازدواج کرده است شوهرش هم خوب بهش نمی رسه. یجورایی حق داره. منم کارمو بلدم.
کم مانده بود، حالم به هم بخورد؛ تقریبا داد زدم؛
_ تو خیلی عوضی و مزخرفی. منو چه به دوستی با تو؟
قطع کردم.
کم مانده بود قلبم از جا کنده شود.
خدایا خودم کم مصیبت دارم، این جانور از کجا پیدایش شد؟
باید به آقا جواد میگفتم.
در آن شهر هنوز شماره روی گوشی نمیافتاد.
نکند آدرس را هم پیدا کند و مشکل ساز شود؟
گوشی را بر داشتم؛
_ سلام خانومم
_ با صدایی که از وحشت میلرزید جواب سلامش را دادم و ماجرا را تعریف کردم.
آقا جواد بعد از کمی سکوت پرسید؛
_ آدرس که ندادی؟
_ نه، اصلا، من آدمایی که کلی سال میشناسم، خونه دعوت نمیکنم. حالا به این عوضی آدرس بدم؟
_کار خوبی کردی! ممنون خانوم بهم گفتی؛
_ خب مگه قرار بود نگم؟
_ فکر میکردم بخاطر حساسیت هام همچین چیزاییو نگی.
_ مطمئن باش هیچ چیزیو ازتون مخفی نمیکنم.
_ممنون عزیزم، حتما بگو، حتی اگه فکر کردی من بدم بیاد یا باهات بد اخلاقی کنم. باور کن خیر زندگی مونو میخوام. دلم میخواد زندگی مون سالم باشه. خانومم دوستت دارم.
_میدونم عزیزم.من درکتون می کنم.
فکرم درگیر تماس بود. مگر یک نفر چقدر میتوانست کثیف باشد؟
جلسه قرآن منزل یکی از همسایه ها بودیم.
ماهای آخر بارداری بودم و بالا رفتن از پله،سخت.
به سختی و نفس زنان خودم را از پله ها بالا کشاندم.
وارد شدم کمی دیر رسیده بودم جلسه قرآن شروع شده بود. اولین جای خالی اتاق نشستم.
همه به نوبت قرآن را خواندند. جزء تمام شد. قرآنها را جمع کردند.
صاحب خانه با کیک و چای پذیرای کرد و صحبت ها گل انداخت.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۸۹
یک لحظه تصمیم گرفتم از همسایه ها بپرسم ایا آنها هم، از این تماسها داشته اند؟
نکند من را میشناخت؟ یا از آدمهایی هستند که شهرستان، افسانه با خودش خانه میبرد؟
شاید توطئه باشد و میخواهد زندگی من را از هم متلاشی کند؟
_خانوما ببخشید؛ این مدت که تو این محل ساکن هستید تا حالا مزاحم تلفنی داشتید؟
منفجر شدند؛
همگی با هم شروع کردند؛
مشابه حرفهایی که ان دختر میگفت.
به نظر اتفاقی نیست و برنامه ای در کار باشد؛
_به همسراتون گفتید؟
_وای مگه بیکاریم؟
_دنبال درد سر میگردیم؟
_مگه باورشون میشه؟
_یه انگ بهمون میچسبونن که خودت تنت میخاریده.
_ول کن تو را خدا خانم حاج آقا.
_سری که درد نمیکنه دستمال نمیبندن.
عصر آقا جواد زودتر از روزهای قبل به خانه آمد.
طبق معمول بعد از پذیرایی، مقابلش نشستم.
_صبح فکر کردم شاید یه نفر، ما رو می شناسه که مزاحم شده. برا اطمینان، امروز تو جلسه قرآن از همسایه ها، سوال کردم ببینم کسی مزاحمشون، شده یا نه؛
آقا جواد با دقت گوش میداد؛
_خب؛
_ همه بدون استثناء گفتن آره مزاحم داشتن، حتی بعضیا گفتن یه مرد مزاحم شون شده، اما از ترس شوهراشون چیزی نگفتن.
فکر کنم این یه نقشهاس برا خانوادههای اداره شما؛
ببین ما حتی نمیتونیم شماره ازشون داشته باشیم. هر کی هست اینو میدونه که با تک تک خانوادهها تماس میگیره.
آقا جواد با دقت به حرف های من گوش میکرد؛
_ اره همین طوره
سریع شماره مسئول حراست را گرفت و ماجرا را توضیح داد.
آقا جواد با حوله آب وضویش را خشک میکرد. من هم آماده بودم تا با هم نماز بخوانیم؛ تلفن به صدا در آمد؛
نزدیک تر بودم گوشی را برداشتم؛
_الو بفرمایید؛
صدای نتراشیده مردی که تلاش میکرد ظریف صحبت کند میامد؛
_ سلام خاانووم
خیلی جدی پاسخ دادم؛
_ شما؟
_ تنهایی؟ یکم با هم اختلاط کنیم؟
_ چی؟
_با هم دوست بشیم؛ البته اگه آقاتون نیست.
همین طور که حرف میزد، با اشاره به آقا جواد توضیح دادم که مزاحم است و گوشی را بدستش دادم؛
آقا جواد حسابی ازش پذیرایی کرد و گوشی را گذاشت.
عصبی بود اما از طرف دیگر، از رفتار من خوشحال بود. جلو آمد و من را به آغوش خود کشید.
_ممنون خانومم که اینقدر جدی برخورد میکنی. به هیچ نامردی رو نمیدی.
اگه اون مرحومه تو صداش ناز و عشوه نمیذاشت و با نامحرم، نازک حرف نمی زد؛ کارش به اون وضعیت نمیرسید.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۸۹ یک لحظه تصمیم گرفتم از همسایه ها بپرسم ایا آنها هم، از این تماس
🌀🌀🌀سخن نویسنده خاطره ی نامادری با شما 👇
سلام دوستان
ریحان هستم؛
از اینکه وقتتون را برای مطالعه خاطراتم میگذارید هم عذرخواه و هم سپاسگزارم.
در خلال پارت گذاری، بعضی از دوستان، پیام هایی میفرستن که نشون میده به خاطر این نوشته ها، فکرشون درگیره و گاها از نظر روحی اذیت می شن.
دوستان همانطور که در مقدمه عرض کردم، این خاطره را برای بهتر بودن، برای شناخت اشتباهات و برای عبرت و تجربه گرفتن دیگر دوستان نوشتم.
خیلیها با گوشهای از مسایل زندگی من درگیر هستند.
بعضی فقر، بعضی اختلافات خانوادگی، گاهی تفاوت عقاید با خانواده، گاهی در نوع ازدواج و....
اگر براتون امکان داره یکبار دیگه مقدمه را مطالعه بفرمایید
شاید در خلال قصه از دست محدثه یا پدرش عصبی بشین و...
اما عزیزان من خودم هم ایراد داشتم.
سعیام اینه که توضیح بدم.
من با خانواده ای بسیار بسیار عاطفی وصلت کردم و خودم از خانوادهای بودم که از ابراز محبت بیبهره بود، خانواده ای که حتی حرمت هم را نگه نمی داشتند چه برسه به محبت.
اگر دقت داشته باشید خودتون هم، از روزی که یادتون میاد تا الان، تک تک تون روزهای سخت و طاقت فرسایی را پشت سر گذاشتین.
گاهی خودتون عاملش بودین گاهی دیگری. اما درگیر بودید. هیچ تفاوتی بین من و شما نیست فقط نوع سختی هامون متفاوته.
تنها فرقش اینه که من نشستم فکر کردم و یه جمع بندی کردم و نوشتم اما شما شاید نه.
و دیگه اینکه این اتفاقات طی ۲۵سال برای من پیش آمده اما شما طی مدت کوتاهی با نوشته من متوجه این قصه میشید و از نظر روحی متاثر،
اما،
این دوران را پشت سر گذشتم.
ان شاالله پارت های آخر خاطره شما را به یاد بخش هایی از پارت های اول بیاندازد و به نتیجه مد نظر من برسید.
💠نویسنده خاطره ی نامادری💠
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۸۹ یک لحظه تصمیم گرفتم از همسایه ها بپرسم ایا آنها هم، از این تماس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۹۰
اواخر بارداریام را پشت سر میگذاشتم. خدا را شکر بارداری سالمی بود و غیر از سختیهای معمول یک بارداری، مشکل دیگری نداشتم.
برای راحتی خودم ترجیح میدادم کمتر از منزل خارج شوم مگر برای پیاده روی که سفارش خانم دکتر بود.
بیشتر مواقع آقا جواد ظرف ها را میشست، آشپزخانه مرتب میکرد، جارو میزد، رختخواب پهن و جمع میکرد؛ فقط آشپزی بلد نبود.
چقدر نیاز بود آن محبتهای به تمام معنا واقعیش.
صدای آقا جواد از داخل اتاق با کسی تلفنی صحبت میکرد شنیده میشد.
بعد از چند دقیقه، وارد سالن شد؛
_خواستگاریی که چند روز پیش، زینب ازش صحبت میکرد، قراره امشب برای مهربرون بیاد؛ مادر تلفن زد و گفت امشب بریم اونجا.
_اِ... چه خوب! ان شاالله خوشبخت بشه!
جواد جان نمیخوای براشون تحقیق کنی؟
_مگه تو مادر منو تو این دو سال نشناختی؟
مدام راه میره و سرزنش میکنه.
من همون ازدواج اولشو تحقیق کردم برام بسه.
مادرم برام آبرو نذاشت.
خیر سرش مهندس بود؛ مسجدی و نمازشب خون بود، مردک نابود کرد زینب بیچاره رو.
مادرم راه میرفت میگفت تو مقصری؛ آخه من بد بخت کجا تو خونهشون بودم ببینم راه و مرامش چیه!
بیرونش خوب بود همه ازش تعریف می کردن.
چه میدونستم روانیه و قراره با روح و روان خواهرم بازی کنه.
_ مگه چیکار میکرد؟
آقا جواد تلخی خاطرات، آزارش میداد، چهرهاش گرفته شد؛
_ یه دفعه میخواسته بره خونه مادرش؛ زینب میگه تو با برادرت مدام دعوا و کتک کاری میکنی من استرس پیدا میکنم تنها برو.
نامرد زینب بیچاره را میکُنه تو حمام و کیسه نون خشکو میذاره جلوش، میره تا سه روز بر نمیگرده.
مادرم هر چی خونهاش، تماس میگرفته کسی گوشیو جواب نمیداده. زنگ زد به من که تو نزدیکی برو در خونهاش، ببین چرا جواب نمیده.
رفتم در خونهشون هر چی زنگ زدم جواب نداد.
از همسایهها پرسیدم گفتند ندیدنش.
میدونستم جاییو ندارم بره.
رفتم جلالو صدا زدم اومد از دیوار خونه بالا رفت.
هر چی جلوتر میرفتیم صدای گریه بیشتر به گوش میرسید.
رفتیم تا تو حموم.
زینب تو حموم اونقدر گریه کرده بود که رمق نداشت.
مردک روانی از این کارها زیاد انجام میداد. زینب با زحمت تونست ازش جدا بشه.
دلم برای مظلومیتش سوخت؛
_ان شاالله با این خوشبخت بشه؛ اما شما برو تحقیق.
_بخدا مادر هر کاری خودش بخواد انجام میده. الان بعد ده سال از طلاق زینب هنوز منو سرزنش میکنه.
اما مادر، حسن آقا، داماد دایی را قبول داره. به اون میگم پرس و جو کنه.
به خانه مادر شوهر رسیدیم
زینب تک و تنها، همهی کارها روی دوشش بود.
زیبا نیامده بود.
همسرش ندیده با باجناقش حسودی کرده بود.
آقاجمال، بودن در کنار دوستانش را به مراسم خواهرش ترجیح داده بود.
این وسط آقا جواد مانده بود و من و شکم گندهام.
توی خانه مادر شوهر من، ابداع و نوآوری فراوان بود؛ مثلاً در همهی خانهها، کش قیتونی فقط برای بیرجامه استفاده میشد؛ اما آنجا کاربردهای مختلفی داشت.
از کش قیتونی برای جمع کردن سیم های اضافه استفاده میشد.
بند آویز لباس میشد.
برای نصب دستمال لولهای کاربرد داشت و بجای فنر پشت در و پنجره قابل استفاده بود.
جالبتر از همه بجای بست شیر گاز بخاری هم از کش قیتونی کمال استفاده میشد.
گشتی زدم و با قیچی همهی توانمندیهای کش قیتونی را برش زدم.
از زینب سوال کردم چه مسایلی را با داماد مطرح کردی؟
و از پاسخش متوجه شدم خیلی مسایل را نگفته است.
یکسری کد دستش دادم؛
_اینها را هم بپرس.
_آخه امشب برا مهربرون دارن میآن.
_خب بیان، به داماد بگو یکی دو ساعت زودتر بیاد سوالاتتو بپرس.
پذیرفت و داماد احضار شد.
یکی دو ساعت پشت درهای بسته سنگ های خود را واکندند.
زمان حضور میهمانان رسید.
پذیرای از میهمانان به عهدهی من بود. چای و میوه و شیرینی را آماده میکردم. دم در، آقا جواد وسایل را از من میگرفت و پذیرایی میکرد.
بعد از تعیین مهر، داماد اصرار داشت خطبهی عقد توسط آقا جواد خوانده شود.
اما به دلیل عدم انجام تحقیقات و آزمایش، اقا جواد نپذیرفت و به دلیل موافقت مادر و زینب خانم، طلبهی دیگری از اقوام را خبر کردند.
عقد خوانده شد. آخر شب میهمانان رفتند.
ساعت از یک گذشته بود که آقا جمال به خانه برگشت.
طبق عادتش سری به آشپزخانه زد و دنبال چیزی برای خوردن بود.
توی این دو سال، غیر از سلام، کلام دیگری بین من و آقا جمال رد و بدل نشده بود.
آقا جمال کم حرف بود.
من هم از ارتباط غیر ضروری با نامحرم گریزان بودم.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜