eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
929 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۲۱۷ اما استرس لحظه ای آرامم نمی‌گذاشت. ای کاش مهدیه برای راهنمایی پیش من نمی‌آمد. از یک سو تمام اضطراب های او را هم باید تحمل می‌کردم و از سوی دیگر بچه ها تحت تاثیر قرار می‌گرفتند. بدتر از همه این که اگر اشتباه راهنمایی اش می‌کردم و ضرر می‌کرد دخیل بودم. اگر غیر منصفانه راهنمایی اش می‌کردم حق طرف مقابلش هم روی دوش من سنگینی می‌کرد. آقا جواد حال من را خوب می فهمید. اما با وجود اینکه اصرار داشت بچه ها در محیط آرام و بدون حواشی بزرگ شوند و‌ خودش هم از این وضع ناخوشایند راضی نبود، اما کوچکترین اعتراضی نکرد و مدام با من همراه و همدل بود‌ اما خودم از درد روحی به خودم می‌پیچدم. آنقدر که مهدیه متعجب شد و تلاش می‌کرد من را آرام کند. هر چه بگندد نمکش می زنند وااای به روزی که بگندد نمک! لحظه ای سیم ارتباطی وصل شد. به خدا التماس کردم این درد و رنج را از من بگیرد حتی اگر شده با درد جسمی. غافل از اینکه خدای همیشه شنوا قادرتر از این است که منِ نادان و ناتوان این گونه دعا کنم. چقدر خوب است که دعا کردن مان به شیوه اهل بیت باشد. چند دقیقه بعد از ناهار آقا جواد از درد وسط سینه به خود می پیچد. با این تصور که شاید معده اش درد گرفته باشد هر قرص معده‌ای که می‌شناختم و در خانه موجود بود، به خورد این بینوا دادم اما دریغ از اینکه ذره ای دردش تسکین پیدا کند. _آهان راستی پنتوپرازول هم داریم قرص خوبیه بیارم اونم بخوری؟ ان شاالله اون دردتوکم‌ می کنه. آنقدر دردش زیاد بود که جز حرف شنوی کار دیگری نمی‌توانست انجام دهد. با ناله؛ _باشه بیار _بیا با اب زیاد بخور رسوب نکنه تو کلیه ات. بعد از یک ساعت و نیم درد بی‌امان، کمی ارام‌‌ گرفت اما هنوز احساس سنگینی داشت. به درخواست بچه ها، عصر آن روز، به منزل مادرم رفتیم. بچه ها منزل مادر بزرگ را به همه ی تفریحگاه‌های دنیا ترجیح می دهند. نان خشک آنجا را با مرغ و مسمای هیچ‌جا هم‌ عوض نمی‌کردند. بعد از شام مجددا درد به آقا جواد فشار آورد. بی قرار شد. داروهای معده هیچ کدامشان کارساز نبود. احمد نگران حال آقا جواد شد؛ _سید جان کاش یه دکتر می رفتی. و آقا جواد با همان حال زار نالان گفت: _دیروز پیش متخصص داخلی بودم کلی دارو برای معده‌ام داد اما نمی‌دونم امروز شدید شده و چرا اثر نمی کنه. _می خوای بریم الان یه دکتر؟ وسط پریدم؛ _آره خدا خیرت بده بیا ببریمش اورژانس بیمارستان. آقا جواد از بس درد کشیده بود کاملا مطیع برای درمان شد. بچه ها را منزل مادر گذاشتیم تا بدون نگرانی بتوانیم به کارمان برسیم؛ _احمد، بی زحمت سر راه بریم خونه، من دفترچه بیمه‌شو بردارم. _باشه حتما دکتر هم چند داروی معده داد و سونو و آزمایشی اورژانسی نوشت. آزمایش را سریع انجام دادیم و نیم ساعته پاسخ دادند اما سونو را تا فردا صبح باید صبر می‌کردیم. بعد از جواب آزمایش، دکتر چهار تا مسکن که بیشترشان مخدر بود با هم برای آقا جواد نوشت و همان جا تزریق کرد و دستور بستری داد. احمد مقدمات بستری شدن را فراهم کرد. من هم به درخواست پرستار به سوالات ایشان پاسخ می دادم. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۲۱۷ اما استرس لحظه ای آرامم نمی‌گذاشت. ای کاش مهدیه برای راهنمایی
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۲۱۸ _شکایت بیمار چی بود که مراجعه کردید؟ _درد قفسه سینه _سابقه داره؟ _خیلی وقتا معده اش درد می‌گیره چون‌ کورتون مصرف می‌کنه، معده اش حساس شده، پیش می اد. سرش را بالا آورد و با توجه بیشتر پرسید؛ _برا چی کورتون مصرف می‌کنه؟ _بیماری خونی آی تی پی داره. _سابقه بیماری قلبی هم داره؟ _یه بیماری مادرزادی داره اما تا الان پیگیری درمانی نکرده. فقط گاهی که عصبی می شه،ضعف پیدا می کنه و بی‌حال می‌شه. _چیه مشکلش؟ _ فکر کنم تو دریچه میترال قلب یه مشکل داره اما تا امروز مشکل خاصی نداشته بیشتر تو چکاب کردن ها خودشو نشون داده. سری تکان داد و مشغول نوشتن شد. از سفارش‌هایی که چند دقیقه قبل به همکارش می کرد نگرانیی در وجودم رخنه کرده بود هر چند اضطراب این چند روز از دلم رخت بربسته بود. _ببخشید آقا مشکل همسر من چیه؟ _ما دو تا موضوع را مشکوکیم و باید بررسی کنیم. یکی اینکه ایشون یه سکته قلبی را رد کردن چون فاکتورهاشون نامنظمه، که الان همکارم ازشون نوار می‌گیرن و دیگه اینکه احتمالا سنگ صفرا دارن که اونم با سونو فردا صبح مشخص می شه. یک آن لرزیدم اما دلم گواهی می‌داد که در قلبش مشکلی ایجاد نشده و صفرایش مشکلی دارد. اما از خدا خواستم که مشکلی نباشد. بعد از تزریق، آقا جواد آرام گرفت. احمد پیش آقا جواد ماند و من به خانه مادر رفتم. ساعت یک و نیم شب بود اما بچه ها بیدار مانده بودند. بعد از نماز صبح راهی بیمارستان شدم. احمد خسته بود، راهی‌اش کردم. بعد از رفتن احمد، به سفارش پرستار، آقا جواد را به سمت اتاق سونوگرافی بردم. ظاهراً هنوز بابت قلبش مطمئن نشده بودند که تاکید داشتند حتما با ویلچر برویم. پرستار پاسخ سونوگرافی را به دکتر نشان داد. خانم دکتر ضیایی خواهر حاج آقا ضیایی استاد من و دوست آقا جواد و واسطه ازدواجمان، بود. نگاهی به برگه کرد و رو به آقا جواد گفت: _حاج‌آقا صفراتون پر سنگه، اما چون پلاکتتون خیلی پایینه نمی شه جراحی باز کرد. بهتره که عمل لیزر کنیم. اینجا هم لیزر نداره باید برین..... آقا جواد که خودش یکی از پزشکان متبحر شهرمان را در شهرکرد می‌شناخت، موضوع را با ایشان در میان گذاشت و او هم تاکید کرد حتما به مطبش برویم تا یکی از متخصصین ماهر در این زمینه را معرفی کند. برگه ترخیص را به دست خانم پرستار دادم و همراه آقا جواد به سمت منزل مادر رفتیم. مهدیه به سفارش لیلا سوپی بار گذاشت تا آقا جواد غذای سبک و روان استفاده کند. دکتر تاکید کرد که غذای سنگین دردش را بیشتر می کند. بعد از ناهار بچه‌ها آماده شدند تا به خانه‌مان برویم. ساک و لوازم سفر را آماده کردم. مدارک پزشکی آقا جواد را با دقت نگاه کردم که چیزی جا نماند. خدا را شکر قلبش مشکلی نداشت. صبح زود روانه شدیم. صبحانه را بین راه داخل ماشین خوردیم. برای آقا جواد، لقمه های کوچک و گاهی بزرگ می‌گرفتم. اما دایم نگران بودم که دردش شروع نشود. آقا جواد خوب می‌دانست که دلم از محدثه و شوهرش چرکین شده بود. و قطعا مرا مجبور نمی‌کرد به خانه شان بروم اما دلم تاب نیآورد و این موضوع را مطرح کردم. _خونه محدثه که نمی‌ریم؟ مکثی کرد: _نه...اما دیروز زنگ زدم گفتم صفرام سنگ آورده می خوام بیام عمل کنم. از تعجب کم مانده بود شاخ در بیارم! _دو ماهه که یه زنگ نزده ببینه مردیم یا زنده ایم. یه احوال پرسی نکرده. خودت زنگ زدی گفتی! ببخشید اما من دلم نمی خواد بیام خونه کسی که جواب محبتم را با بی‌احترامی داد. این حرف را زدم اما پیش خودم هم قبول داشتم که پدر است و حق دارد دل تنگ شده باشد. _نه... من خودمم دلم نمی‌خواد بری اونجا. خودمم نمی‌رم. فقط گفتم که بیاد خونه مادرم ببینمش. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۲۱۸ _شکایت بیمار چی بود که مراجعه کردید؟ _درد قفسه سینه _سابقه داره
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۲۱۹ از همراهی آقا جواد خوشحال بودم اما دلم نمی‌خواست محدثه از رفتنمان به شهرکرد مطلع شود. محدثه غیر از مورد مشهد حتی یک تماس کوچک در این مدت با پدرش نگرفته بود. اگر از نگاه او من اشتباهی کرده بودم چرا با پدرش تماس نگرفت؟ هر چند خودم پاسخش را می‌دانستم. شاید نگران بود پدرش به حمایت از من با دلخوری پاسخش را بدهد اما باز هم دلیل خوبی نبود. من قبول نداشتم که اشتباه کرده باشم چرا که چهار سال مدام از همسر و خانواده اش گله کرد و همیشه انتظار حمایت داشت. با همه دلخوری‌ها، تلاش نکردم او را به خانواده همسرش حساس یا بدبین کنم. یا اینکه اصطلاحا زیر زبانش را بکشم تا او بیشتر بگوید یا بر اساس عصبانیت با همسرش صحبت کرده باشم. اما وقتی که حمایتش کردم فاصله گرفت. از طرف دیگر مگر من به عنوان یک انسان که ظرفیت محدودی داشتم امکان عصبانی شدن و اشتباه کردن نداشتم؟ این رفتار محدثه را بی‌انصافی می‌دانستم و نتوانستم بپذیرم. بعد از سلام احوال پرسی با مادر آقا جواد داخل خانه شدیم. ساک لباس ها را در گوشه ای گذاشتم و وارد آشپزخانه شدم. مادر مشغول ریختن چای نگران پرسید: _مادر حالش خیلی وخیمه؟ _ نه مادر جون، نگران نباشید. _ به خدا براش ختم صلوات و آیةالکرسی برداشتم. شب تا صبح براش ذکر می‌‌گم. _ما هم، دلمون به همین اذکار شما خوشه. خیلی دلخوش به داروها نیستیم. اما خب نمی تونیم پیش دکتر نریم. شاید اونا وسیله ی برطرف شدن درد هامون باشن. _آره مادر حتما برین. بعد از چند لحظه سکوت با نگرانی افزون‌تری، پرسید: _حالا حتما باید عملش کنن؟ صدای زری به فریاد بلند شد: _ ماماااان سر ریز شد مادر سریع دستش را عقب کشید و با دست دیگر شیر سماور را بست. زری با لحن طنز گونه گفت: _نه که خیلی چشماش قشنگ می‌بینه و حواس درست درمونی داره، همزمان با چای ریختن سرشو می چرخونه و مشغول تعریفم می‌شه. به سمت مادر رفتم و سینی استکان‌ها را از دستش گرفتم؛ _مادر بدین من بریزم. مادر همچنان منتظر پاسخ من بود و نگاه نگران و سوالی اش مرا می پایید. _امروز یا فردا می ریم پیش دکتر تا ببینیم خدا چی می‌خواد. نگران نباشید اورژانسی نیست شاید اول دارو بدن اول پلاکتش بالا بیاد. در همین حین آقا جواد داخل شد؛ _اول پیش دکتر... طب سنتی می‌رم. کمی نگران شدم: _ منظورت اینه که نمی‌خوای پیش اون متخصصه بری؟ بعدشم اینجا که طب سنتی نداره _فعلا بریم پیش دکتر... تو شهر....یک ساعت تا اینجا فاصله داره. تلفنی بهش گفتم شرایطمو. گفته می تونه سه هفته ای سنگ ها را با داروهای گیاهی آب کنه. مادر که گویا نور امیدی برای عمل نشدن فرزندش، در دلش روشن شده بود، خوشحال گفت: _خدا را شکر مادر. ان شالله که با دارو خوب شی مادر جون. و قربان صدقه پسرش رفت. مدارک را برداشتیم و به شهر...مطب دکتر رفتیم. نوبتمان شد. وارد اتاق دکتر شدیم. آقای دکتر که آشنایی بیش از ده سال با آقا جواد داشت و تقریبا نیمه رفاقتی هم حاصل شده بود، به احترام برخواست و از پشت میزش بیرون آمد و با آقا جواد احوال پرسی گرمی کرد. سپس آقا جواد را معاینه کرد و نگاهی هم به مدارک انداخت؛ _حاج آقا صفراتون پره سنگه، پلاکتتون هم خیلی اومده پایین که خود همین صفرا یکی از دلایلشه؛ اصلا نمی‌شه شما را عمل کرد، من وسط کلامش پریدم؛ _ببخشید آقای دکتر، گفتند با لیزر هم می شه. _لیزر، زمانی جواب می‌ده که دو سه تا سنگ باشه؛ نه صفرا حاج آقا که تا دهانه‌اش پره سنگه. و رو کرد به آقا جواد؛ _چند وقته درد داری؟ _دو بار بیشتر درد نگرفته همین دو روز پیش. دکتر متعجب بود: _عجیبه! درد سنگ صفرا زیاده، شما هم که صفراتون پر، چطور شده تازه متوجه شدید، نمی دونم. با این وضعیت شما، حداقل باید دو سه ماه درد شدید تحمل کرده باشید. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۲۲۰ دکتر به آقا جواد اطمینان داد که با همین دارو طی سه الی چهار هفته کل سنگ‌ها دفع شود؛ _به شما که نگفتن اورژانسی هستی، اگه باور ندارید این مدت که فرصت دارید این داروها را استفاده کنید و سونو انجام بده. نتیجه شو برا من تو ایتا بفرست. خوب هم نشدی برو عمل انجام بده تا اون زمان تضمین می‌کنم هیچ مشکلی براتون پیش نیاد. اما مطمئنم که شما نیاز به درمان دیگه‌ای نداری. امروز دارو مصرف کنی فردا باید موقع دفع، منتظر چند تکه سنگ ریز به رنگ سبز لجنی باشی. بعد از اتمام کار خوشحال و راضی، از اتاق دکتر خارج شدیم و همان جا از داروخانه مطبش داروها را تهیه کردیم و به سمت شهرکرد راه افتادیم. آقا جواد با اطمینان گفت: _همین داروها را مصرف می‌کنم ..... نگذاشتم ادامه دهد: _پیش دکتر هم بریم ضرر نداره‌ها. بهش نمی‌گیم رفتیم طب سنتی که بدش بیاد. _نه...من دیگه جایی نمی رم. سعی داشتم آقا جواد را راضی کنم. لیلا هم که از صبح چندین بار زنگ زده و جویای حال آقا جواد بود، تماس گرفت. _ آقای امام جمعه زاده چطوره؟ _خوبه _ درد نداره؟ _ نه خدا را شکر بهتره. _ رفتین دکتر؟ _ آره اما نه اونجا که قرار بود. رفتیم پیش طب سنتی؛ با نگرانی و اعتراض؛ _ زهره‌ه‌ه؟! چرا نرفتین خیلی دردش زیاده‌ها!! اذیت میشه‌ها. _دکتر.... اطمینان داده که خوب می شه. _ضرر نداره یه سر هم پیش متخصص برین. بعدشم زشته باهاش هماهنگ کردین. _من که از خدامه اما آقا جواد می‌گه باهاش حرف می زنه. لیلا که نتوانست ما که نه، آقا جواد را راضی کند، خداحافظی کرد. مادر، خوشحال بود که نیازی به جراحی نیست. خودم هم از این موضوع خیلی خوشحال بودم. در دلم به کلام این پزشک ایمان داشتم.‌ چرا که مرد معتقدی بود و بی جهت اطمینان نمی‌داد. از سوی دیگر تقریبا به طب سنتی ایمان داشتم. صدای زنگ گوشی آقا جواد از آنسوی اتاق، از حال خودم بیرونم آورد. اقا جواد هم مشغول نماز بود. آنقدر زنگ خورد تا قطع شد. مجدد صدای گوشی بلند شد؛ ریحانه گوشی را جواب داد. محدثه بود؛ ریحانه متاثر از ناراحتی من از محدثه، کمی کلامش سرد بود. اما توضیح داد که پدر مشغول نماز است. چند لحظه بعد گوشی به دست سمت من امد؛ _می‌خواد با شما حرف بزنه. ناراحت از عملکردش بودم؛ گاهی فشارهای متعدد و عدم تقویت باور،سبب فراموشی و عدم بکارگیری آموزه‌ها می‌شود. تماس را قطع کردم؛ _اگه کسی با من کار داشته باشه به خودم زنگ می زنه، مثل همه این سالا. و گوشی را به سویی سر دادم. آقا جواد نمازش تمام شد: _جوابشو می‌دادی می‌خواستن بیان اینجا. _دو ماهه انگار نه انگار، حتی یه زنگ نزده احوال پرسی کنه، خودت بهش زنگ می زنی می‌گی من مریضم دارم میام دکتر بیا احوالمو بپرس؟! _ یه موضوعو اینقدر کش نده. عصر زنگ زد گفت می‌خواد بیاد ببیندمون. _منو بازیچه قرار داده، هر وقت حالشون خوبه، من بَدَم. هر وقت با هم دعوا دارن مغز منو تو دستش می‌گیره. مدام رو سرم رژه می ره که ال کردن و بل کردن. بعدشم، هم خودش بی‌احترامی می‌کنه و هم به اون آقا اجازه بی‌احترامی می‌ده. من باهاش کار ندارم، دلمم نمی‌خواد ببینمش. ناراحت بودم و غر می‌زدم اما خودم هم ایمان نداشتم که نخواهم ببینمش. سخت دلتنگ بودم. آقا جواد که دید عصبی هستم ترجیح داد سکوت کند. این دو ماه فشارهای روحی زیادی تحمل کرده بودم و محدثه هم سبب رنجشم شده بود. هر چند مثل دفعات گذشته نبود اما چند موضوع با هم فشار آورده بود. درظاهر، حاضر نبودم لحظه ای با محدثه، هم کلام یا رو در رو شوم اما در دلم می‌خواستم که او منصف باشد و سری بزند. به شدت درگیر احساسات متناقض بودم و این چند روز هم نتوانستم آرام بگیرم. تنها چیزی که موفق بودم اینکه دقت کنم حرفی نزنم یا رفتاری نداشته باشم که کسی متوجه اتفاق بینمان نشود. اما محدثه و شوهرش هم آنقدر مروت نداشتند که به دیدن‌مان بیایند. صبح آقا جواد با برنامه قبلی، سری به هر دویشان زد. از آقا جواد دلگیر شدم انتظار داشتم به دیدنشان نرود. منطق خودم هم احساسم را تایید نمی‌کرد اما دلم این را می‌خواست. آقا جواد که برگشت، ناراحتی‌ام را به روی خودم نیاوردم. بعد از ناهار و استراحت خودش لب باز کرد از آنچه بینشان گذشته بود. _ رفتم باهاشون حرف زدم. از رفتارشون گله کردم و گفتم که حق نداشتن بی‌احترامی کنن. از قضاوت عجولانه‌ام پیش وجدانم خجل شدم. آقا جواد مثل همیشه محکم، حمایتم کرده بود. اما آقامهدی طلبکارانه گفته بود؛ زهره خانم تو زندگی شخصی من دخالت کرده که آقا جواد پاسخ داده بود؛ دخالت زمانیه که بدون اعتراض همسرت حرفی بزنیم، یا اینکه به زندگی دختر من ربط نداشته باشه. اما وقتی چند سال دختر من از موضوعاتی رنج می‌بره و مدام درد دل می‌کنه نباید بی تفاوت بود. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۲۲۰ دکتر به آقا جواد اطمینان داد که با همین دارو طی سه الی چهار هفت
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۲۲۱ اگه می‌خوای کسی نتونه هیچ حرفی و به قول خودت، دخالتی تو زندگیت داشته باشه، محکم افسار زندگی‌تو به دست بگیر. دختر ما رو راضی نگه دار. مگه پدر مادرا چی از بچه‌هاشون می‌خوان الا خوشبختی؟ اونی که این وسط مقصره خود خودِ شمایی، نه زهره خانم، نه مادرت و نه هیچ کس دیگه ای. اگه تو ضعف نداشته باشی هیچ کسی به خودش اجازه نمی ده هیچ دخالتی داشته باشه. هر چند من از مادرت اشتباه و بی انصافی زیاد دیدم، یه خانم جا افتاده که‌ حداقل چهارده، پونزده سال از زهره خانم سنش بیشتره. خودتم خوب تفاوت بین مادرتو زهره خانمو می‌دونی. اگه عاقل بودی به جای اینکه گارد بگیری از زهره خانم مشاوره می‌گرفتی و از تجربیاتش استفاده می‌کردی. آقا مهدی گفت؛ نمی‌خوام به واسطه این حرف‌ها بین زهره خانم و مادرم درگیری پیش بیاد؛ می‌خوام خودم مشکلاتمو حل کنم؛ بهش گفتم؛ این خوبه به شرطی که طوری رفتار کنی که مشکلاتت بیرون درز نکنه و خانمت ازت راضی باشه. ما زمانی وارد می‌شیم که ببینیم دخترمون تو خونه شما ناراحت باشه. کسی که می‌تونه به بهترین شکل این مسایلو مدیریت کنه خود شمایی. ما با پدر و مادر شما کاری نداریم. از شما توقع داریم، دخترمونو خوشبخت کنی..... _نمی‌دونم بر چه اساسی آقا مهدی گفته نمی خوام بین من و مادرش بحث بشه؟! مگه ما اصلا با هم برخورد داریم؟ اون تهران من اینجا! مگه اصلا تو دوره عقد و شب عروسی که اون همه ظلم کرد و بی احترامی؛ من حرکتی کردم که بخواد منجر به دعوا بینمون بشه؟ جوابی نداشتم الا اینکه فکر کنم مادرش انقدر اهل دعواست که راه بیافتد بیاید شهر ما دعوا! هر چند بعید می دانستم. برای ازدواج که امری خوشایند است فقط سه بار آمد. به فرض هم بیاید با چه بهانه‌ای؟ هیچ ارتباطی با او نداشتم... اما بعد فهمیدم با محدثه دعوایشان شده بود و حرف های بی پایه‌ای که مطرح شده بود، مادرش من را عامل رفتنشان به تهران دانسته بود. از حرف‌های آقا مهدی ناراحت شدم. چقدر زود یادش رفته است، هر وقت مادرش کوتاهی می‌کرد یا سر موضوعی اوقات تلخی راه می‌انداخت من جبران می‌کردم. برایم، محدثه و همسرش، فرفی نداشت. جواب راهنمایی‌ها و دغدغه‌هایم را دخالت گذاشت. آن روز یک نتیجه اساسی از این رفتار گرفتم و آن هم اینکه، داماد جوابی برای عملکردش نداشت، دست پیش گرفت، پس نیافتد. تلخ است که صرفا وظیفه داشته باشی فرزندی را بزرگ کنی و تمام درد و رنجش را بجان بخری اما محکوم باشی حتی زمانی که خودش دست کمک دراز کرده است. و چقدر خوب، که روزهای سخت می‌گذرند. و چقدر خوب و لازم است که فردایمان، روح بزرگ‌تری نسبت به امروز داشته باشیم. قبل از این هم، اتفاقات مشابه افتاده بود، اما نمی‌دانم چرا ما آدم‌ها هر موضوعی را چند بار باید تجربه می‌کنیم. این عیب بزرگ در وجود من باید برطرف می‌شد. یک هفته شهرکرد بودیم و سپس برگشتیم بدون دیدن محدثه. آقا جواد به شوهرش گله کرد و او هم جواب داد خواستیم بیاییم اما ان شب که محدثه به گوشی شما تماس گرفته بوده زهره خانم تماس را رد کرد. و آقا جواد در جوابش گفت: _این مسایل بین مادر و فرزنده، به شما ارتباطی نداره، سعی کن دیگه دخالت نکنی. نمی‌دانم حس آقا مهدی بعد از این جواب چه بوده و عکس العملش. اما حمایت آقا جواد مثل همیشه، امنیت و ارامش را برایم به همراه داشت. سپاسگذار بودم که تنهایم نگذاشت و حالم را درک کرد. خوب فهمیده بود که من فقط عصبی شده‌ام. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۲۲۱ اگه می‌خوای کسی نتونه هیچ حرفی و به قول خودت، دخالتی تو زندگیت
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۲۲۲ دو هفته از اتمام دوره مصرف داروها گذشت و خدا را شکر آقا جواد دیگر هیچ دردی در سینه خودش حس نکرد. اما باید مطمئن می‌شدم تا فکرم آرام می‌شد. _آقا جواد جان، می‌شه بری سونوگرافی تا معلوم بشه حالت چطور شد. _باشه امروز، فردا می رم. دو روز بعد نوبت سونوگرافی گرفت. _فردا صبح باید ناشتا باشم. _آره الآنم سبک بخور. صبح به قصد سونوگرافی از خانه خارج شد. یکی دو ساعت بعد با برگه سونو به خانه برگشت؛ _خانم کل سنگا از بین رفته. _جدی؟! _ آره الحمدلله، بیا این سونو. به دکتر هم نشون دادم؛ _خب با دکتر.... تماس بگیر بگو _ اره، باید عکس بفرستم. آقا جواد از سونو عکس گرفت و برایش فرستاد. چند دقیقه بعد دکتر پیام داد و ابراز خوشحالی کرد. خدا را شکر کردم که از یک دغدغه بزرگ رها شدیم. آقا جواد خبر سلامتی‌اش را به مادرش هم داد، صدای خوشحالی مادر را از همان پشت گوشی به وضوح شنیدم. ماه مهر به نیمه رسید. سه ماه و نیم از قطع ارتباط محدثه و همسرش با من گذشت. هفته‌ای یک بار با آقا جواد تماس می‌گرفتند، ان هم زمانی که می دانستند برای نماز از خانه بیرون رفته است. آقا جواد یکی دوبار در خانه تماس برقرار کرد و محدثه که می دانست پدرش در خانه است خواست گوشی را به من بدهد؛ آقا جواد گوشی را جلو آورد و با اشاره پرسید، صحبت می کنی؟ نپذیرفتم. آقا جواد بعد از قطع تماس گفت: _صحبت می‌کردی بذار تموم بشه. _ همه این سال‌ها، یا با من تماس گرفتن یا به خونه. نمی‌گم چرا با شما تماس می گیرن اما وقتی تماس می‌گیرن که شما خونه نباشی چه معنایی می‌ده؟ الآنم خودت زنگ زدی، بهم برخورده. هر چند با خودم می‌جنگیدم تا نسبت به هر نوع توقعی، حتی احترام، قطع امید کنم اما هنوز موفق نشده بودم. کار سختی بود. با خودم درگیری داشتم اساسی. حالم بد شد. نه می توانستم رفتارشان را تحمل کنم و نه دلم می‌خواست حرف منفیی بزنم یا ارامش مان را به هم بزنم. اما درونم بلوایی بود. وارد آشپزخانه شدم تا جو عوض شود. گاهی در تنهایی خودم می‌نشستم و تحلیل می‌کردم که چرایی رفتار محدثه را. چرا نیامد دیدن من؟ اگر مایل است با من صحبت کند چرا به گوشی خودم زنگ نمی زند؟ برایم مهم بود خودش با گوشی خودم بدون هیچ دخالتی تماس بگیرد. می‌خواستم باور کنم صادقانه رفتار می کند. یکی از بزرگترین آسیب‌های ماندگار چنین ازدواج و چنین زندگیی، بی اعتمادی متقابل بین فرزند و مادر است. فرزند از عدم دوست داشتن توسط مادر و مادر توسط فرزند. خودم به خودم پاسخ دادم. شاید از عکس العمل جدی من نگران است. از نگاه من حقش بود تنبیه شود. قطعا همین دلیلش است. البته با کمی چاشنی بی‌معرفتی. وگرنه دلیلی برای قهر نبود. من به خاطر او و به سفارش و تاکید خودش، با شوهرش حرف زده بودم. اما این هم تجربه‌ای شد تا تنها و بدون آقا جواد هیچ حرکتی برای محدثه انجام ندهم هر چند در جریان تمام صحبت‌هایم بود. برایم تجربه شد به محدثه کمتر اجازه دهم گله و شکایت کند. هر چند دلیل نشستنم پای درد و دل هایش این بود که با غریبه تر‌ها، درد دل نکند به خاطر سادگی‌اش کسی گولش بزند و یا بد راهنمایی‌اش کند. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۲۲۳ با صدای بوق ماشین، حنانه سادات با سرعت خودش را به آیفون رساند و با شیرین زبانی، در را برای پدرش باز کرد. آقا جواد وسایل خریداری شده‌اش را به آشپزخانه آورد. بعد از سلام و خوشآمدگویی از سوی من، گفت: _دکتر به محدثه گفته احتمالا ام اس داری. از محدثه عصبانی بودم اما بدخواهش نه. _ رو چه حسابی دکتر بهش گفته ام اس داری؟ با چه علایمی رفته؟ _نمی دونم سردرد زیاد، بی حالی،... ظاهراً درد سرش هیچ جوره نمی افته. _نه... برا محدثه ای که من می‌شناسم، این علامتا،روحی ان؛ خودشم از عملکرد خودش داغونه. عاقلانه نمی‌تونه راه و مرامشو پیدا کنه، نشسته حرص خورده. سر درد شده نتیجه‌اش. آقا جواد از حرف‌هایم فقط عصبانی بودنم را متوجه شد، ناراحت گفت: _بدبین نباش، دیگه تمومش کن. چند بار دکتر رفته فایده نداشته. یه مشت داروی گرون قیمت و کمیاب بهش دادن. اما من محدثه را خوب می شناختم. او هم مثل پدرش، آدمِ اضطراب و استرس نبود. در ایام عقد هم بخاطر استرس، گلبول های سفیدش به مشکل خورد و وسط آن همه مشغله و استرس تولید مادر شوهرش و کارهای جهیزیه و عروسی، دنبال دکتر برای محدثه بودیم. با دو استکان چای کنارش نشستم. طبق روال همیشگی چای سرد شده‌اش را یک نفس سرکشید. با خنده‌ای گفتم؛ _بلند بگو یا حسین. لبخندی زد و سپس با نگاهی به چهره‌ام میزان آرامشم را سنجید؛ _احتمالا محدثه فردا میاد؛ در دلم گذشت؛ آهان پس این آسمون ریسمون بافتن ها برا این بود که اینو بگی؟ خب بیاد چرا ننه من غریبم..... معنای سکوتم را می‌شناخت؛ _واقعا دکتر اون حرفا را بهش گفته. ام ار ای داده. گفته اگه سر دردت ادامه پیدا کنه واقعا باید نگران باشی. _خب عاقلانه زندگی کنه تا اینجور نشه. اینا همه اش از استرسه. خودش خودشو تنها کرد. من کار بدی نکردم. گله های خودشو با شوهرش مطرح کردم. شما که در جریانی؛ کارم بد بود یا حرفام ایراد داشت؟ بجای حمایت تنهام گذاشت، خودشم تنها شد. بنا نیست مدام تحقیر بشم چون محدثه هنوز شیوه حل مشکلاتشو نمی‌دونه؛ آخه تا کی؟؟ چند دفعه دیگه باید این اتفاق بیافته؟ چهار تا بچه دیگه هم دارم؛ باید بتونم مواظب اونا هم باشم. با این راه و روش محدثه، از من چیزی باقی می مونه؟ _می‌دونم عزیزم، بهت حق می دم. می دونمم نادونی محدثه کار دست خودش می ده. اما چیکار کنم؟ بچه‌مونه. مجبوریم بسوزیم و بسازیم. هم خوشحال شده بودم از خبر آمدنش و هم عصبی؛ بعد از چند ماه،..... نمی دانستم چگونه باید برخورد کنم. هر چه تلاش کردم بتوانم برخورد گرمی داشته باشم، موفق نبودم. به سردی با هر دویشان سلام و احوال پرسیی کردم و به داخل اتاق دعوتشان کردم. محدثه خودش را در آغوشم انداخت اما نتوانستم تحویلش بگیرم. فقط سکوت کردم تا بغضم نشکند. چای ریختم و از ریحانه خواستم پذیرایی کند. خودم را در اشپزخانه مشغول کردم، نمی توانستم کنارشان بنشینم. محدثه مجدد از پشت من را در آغوشش گرفت. برخورد سردم هم مانع نشده بود فاصله بگیرد. _مامان تو را خدا ببخش غلط کردم؛ مامان دارم از سر درد می میرم. بغضم را رها کردم. بوسیدمش اما صدای اعتراضم با گریه در هم تنید؛ _خیلی بی معرفتی محدثه. _اره مامان بی‌معرفتم. غلط کردم ببخشید. هر چی می‌خوای بهم بگو اما منو ببخش _مگه خودت نخواستی با شوهرت حرف بزنم پس چرا این کارو کردی؟. محدثه محکم به آغوشم چسبیده بود و عذر خواهی می‌کرد اما جدا نمی‌شد. خودم هم به این آغوش نیاز داشتم. در رفتارش یک دلیل اساسی وجود داشت و آن هم اینکه بخاطر نوشته های من، همسرش، اعتراض کرده و محدثه نخواسته یا نتوانسته بود دفاع کند و ترجیح داد فاصله بگیرد. اما نتوانست دوام بیاورد. اما بعد بیشتر فهمیدم که همسرش هم بی‌انصافی کرده بود و گوشه‌هایی از نوشته را نشانش داده بود و محدثه را نسبت به من بی‌اعتماد کرده بود تا خودش از سوی محدثه توبیخ نشود و همچنان بتواند بتازد که البته با حمایت آقا جواد از صحبت های من، مجبور به تغییر بعضی رفتارهایش شد. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۲۲۳ با صدای بوق ماشین، حنانه سادات با سرعت خودش را به آیفون رساند
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۲۲۴ پنج شنبه آمد و جمعه رفت. داروهایش را جا گذاشته بود. تماس گرفتم؛ _ محدثه داروهات جامونده؛ بدم اتوبوس‌ها بیارن برات؟ _ نه مامان جونم حالم خوبه، نگرانم نباش. درد من دوری از تو بود. راستی مامان آقا مهدی براش ماموریت پیش اومده آخر هفته دوباره می‌آم چند روز می مونم. خوشحال شدم. بعد از سه ماه و نیم، کم بود یک پنج شنبه جمعه. آمد بیش از دو هفته پیش‌مان بود، برگشتنی باز هم فراموش کرد داروهایش را با خود ببرد. اما به لطف خدا از سردرد خبری نشد. سری دوم که آمد گاهی سوالاتی می‌پرسید که بوی شک و تردیدی نسبت به من می‌داد؛ _مامان یه سوال بپرسم _بپرس _می‌گم شما به سیما زنگ زدی گفتی نباید مامانت با دختر من تو یه خونه زندگی کنه؟ جل الخالق؛ این از کجا در آمد!! _چی؟ من؟ هیچ وقت. چرا همچین سوالی می‌پرسی؟ هر وقت موضوعی برام مهم بوده با خودت و شوهرت حرف زدم. دلیل نداره به خواهرش بگم.‌ اصلا سیما رو در این حد نمی‌دونمش. _راستش تابستون با مادر شوهرم دعوام شد، پیش آقا مهدی گفت مادر زنت زنگ زده سیما این حرفو زده آقا مهدی ناراحت شد گفت چرا مامانت تو زندگی ما دخالت می‌کنه. پس دلیل این حرف آقا مهدی به آقا جواد هم مشخص شد. دروغ بزرگ مادرش؛ یک آن یادم امد سال اول ازدواج محدثه، دفعه اولی که بدون همسرش پیش ما ماند، سیما تماس گرفت و کلی از تلخی زندگی محدثه گفت. گفت تا جایی که می‌دانم برادرم به زور این شرایط را تحمل می‌کند. مهدی آرام است اما وقتی به مرز انفجار برسد دیگر کسی جلو‌دارش نیست. آن روز آنقدر حالم بد شد که می‌خواستم محدثه را منزل مادرم ببرم، سه بار آدرس خانه‌ای که سال‌ها در آن زندگی کرده بودم را گم کردم. محدثه مکرر می‌گفت مامان کجا می‌ری. می‌خندید و می‌گفت خونه مامانتو بلد نیستی؟ صبر کردم ساعتی که محدثه خانه نبود با همسرش صحبت کردم تا از موضوع سر در بیاورم که فهمیدم دروغی بیش نیست و خدا را شکر انس و الفت بینشان برقرار است. آن روز هر چه همسرش اصرار کرد چه کسی تماس گرفته، به خاطر قولی که به خواهرش داده بودم معرفی نکردم. یادم آمد محدثه بین صحبت هایشان رسید و از اینکه بدون اطلاعش با همسرش صحبت کرده‌ام و سعی داشتم بی‌خبر بگذارمش، ناراحت شد و مجبور شدم موضوع را بگویم. چقدر وجدانشان ضعیف بود که بعد از سه سال، چنین دروغ بزرگی را ساخته بودند. رو کردم به محدثه؛ _یادته سه سال پیش اون قضیه تماسو، که هر چی پرسیدی کی بوده بهت نگفتم، چون قول داده بودم؟ _اره _اون تماسو سیما گرفته بود. اون حرفا رو اون زد. حالا رو چه حسابی مادرش گفته من زنگ زدم. اصلا قضیه خونه نبود. یادت که هست زنگ زدن بگن تو و شوهرت هر روز دعوا دارین. خوبه که همون وقت به شوهرتم گفتم. _ واای مامان، کاش اون روز گفته بودی کیه. _ قول داده بودم. من مثل اینا بی‌انصاف نیستم. هر چند بعد که رفتی و گفتی مادرشم باهات سرد برخورد کرده فهمیدم دستشون تو یه کاسه اس. البته اون روز از فرصت استفاده کردم و حرفای دلتو بهشون گفتم. اما رو قولم موندم و به اصرار شما هم توجهی نکردم. حالا از قول من گفته که من گفتم از اون خونه برین! _ آخه نمی دونی که، می‌خواستن زوری ببرنم خونه یکی فامیلاشون فیلم عروسی ببینن، من نمی‌خواستم برم. دعوامون شد خیلی حرفا رد و بدل شد. مادرش یک آن، غافلگیرانه، سیلیی به صورتم زد چشمام سیاهی رفت. برگشتم سمتش که چرا زدی محکم زد تو سینه ام و هلم داد عقب. عصبی آهی کشیدم؛ _غلط کرده، شوهرت کجا بود؟ _ همونجا، هاج و واج، ماماناشو نگاه می کرد. _فقط نگاه؟ _اون روز مامانش، خیلی خودشو لو داد. بهش گفتم عروسی‌مو خراب کردی، هر روزم می‌خوای فیلم عروسی فامیلاتونو نشونم بدی، نمی‌خوام ببینم. گفت عمدا این کارو کردم که حرف مامانت به کرسی نشینه. یه مشت حرف بی‌ربط هم به خاله لیلا زد. آقا مهدی دست منو گرفت و از خونه زدیم بیرون. به مامانش گفت اگه نبودم می‌گفتی زنت مقصره و اون منو کتک زده. اگه یه دفعه دیگه صدات یا دستت رو زن و بچه من بلند شه. پشت گوشتو دیدی منو نوه‌تم دیدی‌. این حرکت و جملات روی رفتار مادرش تأثیر زیادی داشت و مانع دخالت های بعدیش در زندگی محدثه شد. ای کاش، محدثه آن روزهای ابتدای ازدواجش، هر حرف درست و غلطی را به زبان نمی‌برد..... تا امروز کمتر چنین رنجی را متحمل می‌شد. کسی که در عصبانیت هر حرف ناحقی را به زبان بیاورد میزان ایمانش چقدر است؟ اگر می‌خواهید میزان خلوص آب را تشخیص دهید خوب است تکانش دهی تا با هم خوردن، هر چه گل و لای ته آن است، بالا بیاید. در آن نیم ساعتی که لیلا حضور داشت چه بدیی از او دیده بود؟ گیرم که من بد؛ اصلا بد عالم؛ چرا توی دعوایشان، به پاکی لیلا جسارت کرده بود؟ اون خاله ات که کارمنده، اون که ازدواج نکرد، مطمئنی یه کاری نکرده که دیگه نتونست ازدواج کنه؟ 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۲۲۴ پنج شنبه آمد و جمعه رفت. داروهایش را جا گذاشته بود. تماس گرفتم؛
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۲۲۵ آنقدر این زن را به بی‌انصافی و ضعف، شناخته بودم که این حرف تند و تلخ محدثه از زبان مادر شوهرش، عصبانی‌ام نکرد. باید دید گوینده چه کسی است و به میزان ارزش آن آدم، تأثیر گرفت. اعتبار این زن پیش من ساقط شده بود، به هزار و یک دلیل. اما از محدثه هم خواستم تحت هیچ شرایطی دیگر از خانواده همسرش تعریف نکند. چه خوب و چه بد. غیر رنجش و گناه حاصل دیگری نداشت. محدقه، همچنان راهنمایی نمی‌خواست؛ گوشی برای شنیدن درد دل‌هایش می‌خواست؛ اما من دیگر کشش نداشتم. نسبت به محدثه بی‌عاطفه و بی‌تفاوت نبودم و ناخواسته تاثیر می‌گرفتم. هرچند آنقدر شناخت از ذره ذره وجود این زن داشتم که بعید بود برایم غیبت بنویسند. کلام محدثه چیزی به شناخت من اضافه نمی کرد اما بیان این قصه‌ها، از بن، ایراد داشت. غیر از زندگی خودم، خانواده ام هم، دایما راهکار مشکلاتشان را از من می‌خواستند. اگر محدثه هم هر روز طبق روال این چند سال می‌خواست بگوید اما راهکار نخواهد، چرا باید بگوید. چرا که من می‌ماندم و دردسرش. اما حس کردم محدثه مثل خیلی از موارد مشابه دیگر، یک فاصله زمانی لازم داشت تا خودش را بیابد. تجربه زندگی را باید تجربه کرد، گاهی و جایی، بیش از آموختن. محدثه اشتباهات زیادی مرتکب شد مِن‌جمله حرف بیرون بردن از خانه پدری که منجر به سو استفاده آنها شد، هر چند پشیمانی در تمام حرکات و‌ حرفهایش موج می‌زد؛ یک نکته را هم به خوبی آموخت و آن اینکه به خاطر آرامش زندگی‌اش از بسیاری از خواسته‌های بحقش بگذرد. بعد از آن زمان، کمتر حرف آورد. و این نکات، رشد بزرگی برای دختری در سن و سال محدثه بود. بعد از رفتنشان، همسرش بعد از چند سال، چند روز یکبار تماس می‌گرفت، حتی گاهی بدون هماهنگی با محدثه! و من، آموختم وقتی دست از خواسته ات بکشی به آن خواهی رسید. اگر حکمت خدا بدان تعلق گرفته باشد... این آرامش داشت و عزت و آن.... از نگاه من، محدثه وسیله رشدم بوده و هست. ریز و درشت رفتار او و عکس العمل من، زوایای پنهان عیوبم را به من نشان می‌داد. اگر محدثه در زندگی من و سر راه من نبود قطعا خدا بدست دیگری، این سیر را، سر راهم قرار می‌داد. و اما من، بسیاری از مواقع موفق نبودم. تابستان گذشته که از رفتارش ناراحت بودم تلاش می‌کردم حرف‌هایم را از خودم پس بگیرم. عصبانیت سبب شده بود تلاش کنم پسش بزنم. به خودم تشر رفتم که مگر خواب حجت است. چرا برای اثبات نظرت، مدام خواب های قبل از ازدواجت را مقابل عقل و قلبت، علم می‌کنی؟ اما راه من با خواب ها تعیین نشده بود. دین ما چارچوب داشت. هرگاه طبق آن چارچوب حرکت کنی سعادتمندی و گرنه حالت خراب می شود. یازده سال که محدثه را کنار خودم داشتم حتی یکبار هم یکی از خواب هایم به یادم نیامد. اما طی این چند سال که ازدواج کرده بود مدام یادآوری می‌شد. شاید می‌خواستند رهایش نکنم. شاید هنوز ماموریتم تمام نشده باشد. با همان عصبانیت سراغ دفترچه خواب هایم رفتم. دنبال مدرکی در میان خواب هایم تا بتوانم کمک بگیرم و از محدثه فاصله بگیرم اساسی. در خواب هایی که مکرر دیده بودم یک کودک هشت نه ماهه به من تحویل داده می‌شد. اما محدثه بیش از هفت سال سن داشت که تحویل گرفتم. شاید تاکنون اشتباه می‌کردم. زیبایی پدرش، سیادتش، شاید قصه چیز دیگری باشد و ربطی به محدثه نداشته باشد. اما یک نکته جدید یافتم. آن هم تاریخ خواب؛ پاییز سال هفتاد و هفت؛ محدثه متولد زمستان هفتاد و شش بود؛ آن زمان که طی چند مرتبه خواب دیدم، محدثه واقعا کودک هشت نه ماهه بوده.!! خواب حجت نیست قبول! اما آیا برای من کمتر از حجت است!؟ نه... خواب من برای دیگران حجت نیست اما خدا حجتش را برای من تمام کرده بود. من، تا همیشه در قبال محدثه موظفم. کوتاهی هایم، خودم را می سوزاند. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۲۲۶ خانواده آقا جواد همگی با هم از شهرکرد آمده بودند. مادر، آقا جمال و زیبا و زینب، که دو سالی است از جنوب آمده و در شهر خودش خانه گرفته. مادر همیشه تسبیح به دست بود و مشغول ذکر؛ و صلوات ذکری‌ست که همیشه بر لبانش جاری بود؛ بعد از ناهار بچه‌ها مشغول بازی بودند. بزرگتر ها هم دور هم نشسته بودند و دو به دو مشغول تعریف؛ آقا جمال، طبق معمول کتاب بدست گوشه‌ای نشسته بود و سرگرم. گاهی هم نگاهی به پیام های گوشی‌اش می‌انداخت. مادر تسبیح بدست خوابش برده بود اما لب‌هایش با ذکر تکان می‌خورد. آقا جواد برایش سوال شد آیا مادر با این حال که ذکر می‌گوید، خوابش عمیق است یا نه. هر چه صدایش کرد پاسخی نشنید. زیبا با شیطنت گفت؛ _مامان اینجوری بیدار نمی‌شه، قلقش دست منه؛ مامان چایی می‌خوری؟ مادر با صدای رسا پاسخ داد؛ _آره مادر دستت درد نکنه. و خنده پر از شیطنت زیبا و همسرش. همسر زیبا راه خانمش را ادامه داد؛ _مادر کم رنگ بریزه یا پررنگ؟ مادر که متوجه شیطنت‌شان شده بود نشست و با لبخند گفت؛ کمرنگ. و رو کرد به من؛ _مادر یه دختر خوب پیدا نکردی؟ برعکس سال اول ازدواجمان که مدام آقا جواد را سرزنش می‌کرد چرا با من ازدواج کرده، اما این روزها اصرار داشت از شهر من عروس بگیرد و من انتخاب و تاییدش کنم؛ ناراحتی اش از این بود که نکند با نظر هوویش انتخاب شده باشم اما به مرور و کم کم مهر من به دلش نشست و مهر او هم به دل من. _اون عروسمون باید به شما بخوره. یکی مثل خودت پیدا کن. پرسیدم؛ _باید به آقا جمال بخوره. موافقه اینجا زن بگیره؟ _آره مادر نگاهی به آقا جمال که گوشش با ما بود و لبخندی محجوب روی صورتش نشسته بود انداختم تا مطمئن شوم نظرش همین است. هر چند متاسفانه در این مورد هم، مثل خیلی از موارد، آدم زرنگی نبودم؛ اما ان شاالله بتوانم این جوان رعنایِ خادمِ مادر را به سامان برسانم. به چند نفر از دوستان مطمئنم سپردم دختر خوبی در شأن آقا جمال پیدا کنند. _مادر سراغ گرفتم منتظر شما بودم؛ _دستت درد نکنه مادر ایام عید فطر را به فال نیک گرفتیم و با موردی که یک ماه گذشته درباره‌اش پرس‌وجو کرده بودم قرار ملاقات گذاشتیم. اما آقا جمال همچنان با نهِ محکم و قاطعی، نظر منفی داد. از زیبا پرسیدم؛ اگر نمی‌پسنده چرا صحبتو طول می ده؟ اصلا چرا وقتی ظاهرشو نمی پسنده صحبت می‌کنه؟ اقلا زود تمومش کنه؛ بیش از یک ساعت صحبت می‌کرد. زیبا با شیطنت می‌گوید؛ _بچه پر رو مثلا خجالت می‌کشه اونجا بگه نمی‌خوام یه جور پیش می‌بره که همه فکر کنن پسندیده. وقتی می‌زنه بیرون می‌گه به دلم ننشست. خدا کند که این دختر مثل قبلی‌ها، دل نبسته باشد. مادر همسرم را، دوست دارم گاهی بیش از مادرم؛ چرا که بی آزار است و دائم التوسل. و همین توسل‌هایش سبب ملاحت و دلنشینی آقا جمال شده است. و امروز به این نتیجه رسیدم که باید از خانواده اهل ذکری برایش دختر خواستگاری کنیم تا به دلش بنشیند. شاید این هم از شرایط کفویت است که در هیچ کتاب و دفتری، نامی از آن برده نشده است. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۲۲۶ خانواده آقا جواد همگی با هم از شهرکرد آمده بودند. مادر، آقا جما
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۲۲۷ گذری مختصر به اوضاع خانواده‌ام؛ پدر بیش از سیزده سال است به رحمت خدا رفته. ان شاالله قرین رحمت الهی باشد. مادر روزگار را تلخ و شیرین، با انواع بیماری و درد و رنج می‌گذراند. الهی که سالم باشد، عمرش بلند باشد و عاقبتش ختم به خیر. علی در زندگی خودش با دو فرزند، راه و مرام زندگی تلخ و غم بار پدر را پیش گرفته است. لیلا برای همیشه مجرد ماند و شد عصای دست مادر، هر چند خودش از بیماری قلبی رنج می‌برد، که حاصل بیست و پنج سال استرس بابت تک تک وقایع خانه پدری است. الهی عاقبت بخیر، به معنای واقعی شود. مینا و مبینا در زندگی‌شان آرامش نسبی دارند، هر کدام با دو فرزند. مهری بعد از یک شکست وارد زندگی جدیدی شده اما متأسفانه راضی نیست. احمد یک سال است ازدواج کرده با دختری با شرایط مشابه محدثه اما به مراتب رنج کشیده تر. اما در زندگی احمد مشکلاتی موج می‌زند که عمدتا حاصل روح بیمار خودش، و گاها رنج های گذشته همسرش است. همسر احمد با تمام رنجی که کشیده، خانمی است صاف و بی آلایش، با محبت و سخاوتمند و اهل زندگی. و جای خود را حسابی بین همه باز کرده. اما احمد کجا و آقا مهدی کجا. با وجودی که او سنش از احمد چهار سال کمتر است اما بسیار جلوتر است. احمد بدبین است و نکته سنج. خدا کند که زندگی اش آرام بگیرد. و مهدیه در مسیر راهرو های دادگاه. ان شاالله ، به سلامت جسم، روح و دین عبور کند و بتواند زندگی مجددی را به سلامت آغاز کند. چکیده چکیده، تجربیاتم با توجه به شرایط خانه پدری؛ زندگی مشترک پر است از فراز و نشیب؛ حرمت ها بماند تا امنیت عاطفی و روانی بماند. و صبر در سختی‌ها و مرارت‌ها سر لوحه لحظه لحظه زندگی‌مان باشد. تلخ است اما میوه‌اش شیرین و‌گواراست. اگر همسران همه توان خودشان را بکار گیرند برای گذر از روزهای سخت، با حفظ حرمت‌ها. حتی اگر توان والدین کم باشد با حفظ حریمها، خدا برکت و عزت در زندگی قرار می‌دهد. و اینکه به فرزندان اجازه ورود به حریم خصوصی‌شان را ندهند، چه خوب و چه بدش را. یارکشی از بین فرزندان توسط والدین، سبب قربانی شدن بچه‌هاست؛ هم خود آسیب می بینند و هم فرزندان. هر کدام از اعضای خانواده من، متناسب با جایگاه و عملکردشان در زمان حیات پدر، سیر زندگی‌شان به گونه ای متناسب رقم خورد. لیلا و علی برخوردشان نامناسب بود، زندگی امروزشان ناآرام است. مینا و مبینا کمتر دخالت داشتند و زودتر متوجه شدند و توبه کردند، نسبتا آرامند؛ احمد و مهری و مهدیه، دوران کودکی و نوجوانی شان طوفانی بود، از یک طرف بازیچه بزرگترها شدند و از سویی، مدام در معرض سر و صدا و دعواها و عدم گذشت‌ها قرار گرفتند و امروز به دلیل کمی صبر و گذشت و تدبیر، دایما در زندگی شان، مشکل دارند. کم نیست عوارض آن روزهای متلاطم در زندگی تک تک اعضای خانواده من؛ که اگر چنین نبود شاید از همان ابتدا من هم می فهمیدم نیاز شدید محدثه به محبت را... و امروز شرمنده وجدانم نبودم. خدا عاقبت امور همه مان را ختم به خیر کند. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
از حضرتش مدد می گیرم که در راه باشم و از صراط مستقیم منحرف نشوم. و تنها نشانه‌ای که از، در راه بودنم، دارم؛ وسوسه های شیطان رجیم است. ایمان دارم اگر از راه خارج بودم و کامل در اختیار شیطان؛ وسوسه معنا نداشت. پس سوسوی امیدی نسبت به من، در مسیر حق هست که شیطان تلاش می‌کند از من بگیرد و من در جنگ با اویم که در راه بمانم. الهی! اهدنا الصراط المستقیم، صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم والضالین. الهی، عاملنا بفضلک و لا تعاملنا بعدلک. که حال دل من، خیلی خراب است. از خدا آنقدر فرصت می‌خواهم که بتوانم عملی انجام دهم که بتواند از پل صراط بگذراندم، و دو رکعت نماز خالص که مقبول حق باشد بخوانم. هر صبح که چشم می گشایم، خدا را شکر می کنم که هنوز نفس می کشم که هنوز فرصت دارم. شاید امروز، روزی است که قرار است یک عمل مقبول انجام دهم و خرابش نکنم. شاید امروز روزی باشد با انجام دو رکعت نماز فقط و فقط برای خدا. شاید باشد و شاید هم نباشد؛ اما قلب من می‌تپد به امید انجام یک عمل خوب. هر چه می‌گردم در کارنامه ی عملم، سراغ ندارم یک عمل با نیت خالص که خرابش نکرده باشم. بیشتر خرابکاری هایم را نشان می‌دهند. هر چه بیل می‌زنم بیشتر کرم های باغچه عمرم، سر بیرون می‌آورند. با مدد از روح شهیدان والامقام، محمد رضا تورجی زاده و ابراهیم هادی، به عنوان رفقای شهیدم در به آرامش رسیدنم، همواره یاری‌ام می‌کنند. دست حق نگهدار تمامی عزیزانی که طی این مدت همراهی‌ام کردند. ان شاالله این نوشته ارزش وقتی که برایش خرج کردید داشته باشد. اما این زندگی ادامه دارد..... سپاس بیکران از همراهی بی‌شائبه همه دوستان، به ویژه سرکار خانم صادقی عزیز؛ قصور و عیوبم را ببخشید. پـــایـــان 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜