خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۲۱۷ اما استرس لحظه ای آرامم نمیگذاشت. ای کاش مهدیه برای راهنمایی
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۱۸
_شکایت بیمار چی بود که مراجعه کردید؟
_درد قفسه سینه
_سابقه داره؟
_خیلی وقتا معده اش درد میگیره چون کورتون مصرف میکنه، معده اش حساس شده، پیش می اد.
سرش را بالا آورد و با توجه بیشتر پرسید؛
_برا چی کورتون مصرف میکنه؟
_بیماری خونی آی تی پی داره.
_سابقه بیماری قلبی هم داره؟
_یه بیماری مادرزادی داره اما تا الان پیگیری درمانی نکرده. فقط گاهی که عصبی می شه،ضعف پیدا می کنه و بیحال میشه.
_چیه مشکلش؟
_ فکر کنم تو دریچه میترال قلب یه مشکل داره اما تا امروز مشکل خاصی نداشته بیشتر تو چکاب کردن ها خودشو نشون داده.
سری تکان داد و مشغول نوشتن شد.
از سفارشهایی که چند دقیقه قبل به همکارش می کرد نگرانیی در وجودم رخنه کرده بود هر چند اضطراب این چند روز از دلم رخت بربسته بود.
_ببخشید آقا مشکل همسر من چیه؟
_ما دو تا موضوع را مشکوکیم و باید بررسی کنیم. یکی اینکه ایشون یه سکته قلبی را رد کردن چون فاکتورهاشون نامنظمه، که الان همکارم ازشون نوار میگیرن و دیگه اینکه احتمالا سنگ صفرا دارن که اونم با سونو فردا صبح مشخص می شه.
یک آن لرزیدم اما دلم گواهی میداد که در قلبش مشکلی ایجاد نشده و صفرایش مشکلی دارد. اما از خدا خواستم که مشکلی نباشد.
بعد از تزریق، آقا جواد آرام گرفت. احمد پیش آقا جواد ماند و من به خانه مادر رفتم.
ساعت یک و نیم شب بود اما بچه ها بیدار مانده بودند.
بعد از نماز صبح راهی بیمارستان شدم.
احمد خسته بود، راهیاش کردم.
بعد از رفتن احمد، به سفارش پرستار، آقا جواد را به سمت اتاق سونوگرافی بردم.
ظاهراً هنوز بابت قلبش مطمئن نشده بودند که تاکید داشتند حتما با ویلچر برویم.
پرستار پاسخ سونوگرافی را به دکتر نشان داد.
خانم دکتر ضیایی خواهر حاج آقا ضیایی استاد من و دوست آقا جواد و واسطه ازدواجمان، بود.
نگاهی به برگه کرد و رو به آقا جواد گفت:
_حاجآقا صفراتون پر سنگه، اما چون پلاکتتون خیلی پایینه نمی شه جراحی باز کرد. بهتره که عمل لیزر کنیم.
اینجا هم لیزر نداره باید برین.....
آقا جواد که خودش یکی از پزشکان متبحر شهرمان را در شهرکرد میشناخت، موضوع را با ایشان در میان گذاشت و او هم تاکید کرد حتما به مطبش برویم تا یکی از متخصصین ماهر در این زمینه را معرفی کند.
برگه ترخیص را به دست خانم پرستار دادم و همراه آقا جواد به سمت منزل مادر رفتیم.
مهدیه به سفارش لیلا سوپی بار گذاشت تا آقا جواد غذای سبک و روان استفاده کند.
دکتر تاکید کرد که غذای سنگین دردش را بیشتر می کند.
بعد از ناهار بچهها آماده شدند تا به خانهمان برویم.
ساک و لوازم سفر را آماده کردم. مدارک پزشکی آقا جواد را با دقت نگاه کردم که چیزی جا نماند.
خدا را شکر قلبش مشکلی نداشت.
صبح زود روانه شدیم. صبحانه را بین راه داخل ماشین خوردیم.
برای آقا جواد، لقمه های کوچک و گاهی بزرگ میگرفتم. اما دایم نگران بودم که دردش شروع نشود.
آقا جواد خوب میدانست که دلم از محدثه و شوهرش چرکین شده بود. و قطعا مرا مجبور نمیکرد به خانه شان بروم اما دلم تاب نیآورد و این موضوع را مطرح کردم.
_خونه محدثه که نمیریم؟
مکثی کرد:
_نه...اما دیروز زنگ زدم گفتم صفرام سنگ آورده می خوام بیام عمل کنم.
از تعجب کم مانده بود شاخ در بیارم!
_دو ماهه که یه زنگ نزده ببینه مردیم یا زنده ایم. یه احوال پرسی نکرده. خودت زنگ زدی گفتی!
ببخشید اما من دلم نمی خواد بیام خونه کسی که جواب محبتم را با بیاحترامی داد.
این حرف را زدم اما پیش خودم هم قبول داشتم که پدر است و حق دارد دل تنگ شده باشد.
_نه... من خودمم دلم نمیخواد بری اونجا.
خودمم نمیرم. فقط گفتم که بیاد خونه مادرم ببینمش.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۲۱۸ _شکایت بیمار چی بود که مراجعه کردید؟ _درد قفسه سینه _سابقه داره
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۱۹
از همراهی آقا جواد خوشحال بودم اما دلم نمیخواست محدثه از رفتنمان به شهرکرد مطلع شود.
محدثه غیر از مورد مشهد حتی یک تماس کوچک در این مدت با پدرش نگرفته بود.
اگر از نگاه او من اشتباهی کرده بودم چرا با پدرش تماس نگرفت؟
هر چند خودم پاسخش را میدانستم.
شاید نگران بود پدرش به حمایت از من با دلخوری پاسخش را بدهد اما باز هم دلیل خوبی نبود.
من قبول نداشتم که اشتباه کرده باشم چرا که چهار سال مدام از همسر و خانواده اش گله کرد و همیشه انتظار حمایت داشت.
با همه دلخوریها، تلاش نکردم او را به خانواده همسرش حساس یا بدبین کنم.
یا اینکه اصطلاحا زیر زبانش را بکشم تا او بیشتر بگوید یا بر اساس عصبانیت با همسرش صحبت کرده باشم.
اما وقتی که حمایتش کردم فاصله گرفت.
از طرف دیگر مگر من به عنوان یک انسان که ظرفیت محدودی داشتم امکان عصبانی شدن و اشتباه کردن نداشتم؟
این رفتار محدثه را بیانصافی میدانستم و نتوانستم بپذیرم.
بعد از سلام احوال پرسی با مادر آقا جواد داخل خانه شدیم. ساک لباس ها را در گوشه ای گذاشتم و وارد آشپزخانه شدم.
مادر مشغول ریختن چای نگران پرسید:
_مادر حالش خیلی وخیمه؟
_ نه مادر جون، نگران نباشید.
_ به خدا براش ختم صلوات و آیةالکرسی برداشتم. شب تا صبح براش ذکر میگم.
_ما هم، دلمون به همین اذکار شما خوشه.
خیلی دلخوش به داروها نیستیم. اما خب نمی تونیم پیش دکتر نریم. شاید اونا وسیله ی برطرف شدن درد هامون باشن.
_آره مادر حتما برین.
بعد از چند لحظه سکوت با نگرانی افزونتری، پرسید:
_حالا حتما باید عملش کنن؟
صدای زری به فریاد بلند شد:
_ ماماااان سر ریز شد
مادر سریع دستش را عقب کشید و با دست دیگر شیر سماور را بست.
زری با لحن طنز گونه گفت:
_نه که خیلی چشماش قشنگ میبینه و حواس درست درمونی داره، همزمان با چای ریختن سرشو می چرخونه و مشغول تعریفم میشه.
به سمت مادر رفتم و سینی استکانها را از دستش گرفتم؛
_مادر بدین من بریزم.
مادر همچنان منتظر پاسخ من بود و نگاه نگران و سوالی اش مرا می پایید.
_امروز یا فردا می ریم پیش دکتر تا ببینیم خدا چی میخواد.
نگران نباشید اورژانسی نیست شاید اول دارو بدن اول پلاکتش بالا بیاد.
در همین حین آقا جواد داخل شد؛
_اول پیش دکتر... طب سنتی میرم.
کمی نگران شدم:
_ منظورت اینه که نمیخوای پیش اون متخصصه بری؟
بعدشم اینجا که طب سنتی نداره
_فعلا بریم پیش دکتر... تو شهر....یک ساعت تا اینجا فاصله داره.
تلفنی بهش گفتم شرایطمو. گفته می تونه سه هفته ای سنگ ها را با داروهای گیاهی آب کنه.
مادر که گویا نور امیدی برای عمل نشدن فرزندش، در دلش روشن شده بود، خوشحال گفت:
_خدا را شکر مادر. ان شالله که با دارو خوب شی مادر جون.
و قربان صدقه پسرش رفت.
مدارک را برداشتیم و به شهر...مطب دکتر رفتیم.
نوبتمان شد.
وارد اتاق دکتر شدیم.
آقای دکتر که آشنایی بیش از ده سال با آقا جواد داشت و تقریبا نیمه رفاقتی هم حاصل شده بود، به احترام برخواست و از پشت میزش بیرون آمد و با آقا جواد احوال پرسی گرمی کرد.
سپس آقا جواد را معاینه کرد و نگاهی هم به مدارک انداخت؛
_حاج آقا صفراتون پره سنگه، پلاکتتون هم خیلی اومده پایین که خود همین صفرا یکی از دلایلشه؛
اصلا نمیشه شما را عمل کرد،
من وسط کلامش پریدم؛
_ببخشید آقای دکتر، گفتند با لیزر هم می شه.
_لیزر، زمانی جواب میده که دو سه تا سنگ باشه؛ نه صفرا حاج آقا که تا دهانهاش پره سنگه.
و رو کرد به آقا جواد؛
_چند وقته درد داری؟
_دو بار بیشتر درد نگرفته همین دو روز پیش.
دکتر متعجب بود:
_عجیبه! درد سنگ صفرا زیاده، شما هم که صفراتون پر، چطور شده تازه متوجه شدید، نمی دونم. با این وضعیت شما، حداقل باید دو سه ماه درد شدید تحمل کرده باشید.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۲۰
دکتر به آقا جواد اطمینان داد که با همین دارو طی سه الی چهار هفته کل سنگها دفع شود؛
_به شما که نگفتن اورژانسی هستی، اگه باور ندارید این مدت که فرصت دارید این داروها را استفاده کنید و سونو انجام بده.
نتیجه شو برا من تو ایتا بفرست.
خوب هم نشدی برو عمل انجام بده تا اون زمان تضمین میکنم هیچ مشکلی براتون پیش نیاد.
اما مطمئنم که شما نیاز به درمان دیگهای نداری.
امروز دارو مصرف کنی فردا باید موقع دفع، منتظر چند تکه سنگ ریز به رنگ سبز لجنی باشی.
بعد از اتمام کار خوشحال و راضی، از اتاق دکتر خارج شدیم و همان جا از داروخانه مطبش داروها را تهیه کردیم و به سمت شهرکرد راه افتادیم.
آقا جواد با اطمینان گفت:
_همین داروها را مصرف میکنم .....
نگذاشتم ادامه دهد:
_پیش دکتر هم بریم ضرر ندارهها.
بهش نمیگیم رفتیم طب سنتی که بدش بیاد.
_نه...من دیگه جایی نمی رم.
سعی داشتم آقا جواد را راضی کنم. لیلا هم که از صبح چندین بار زنگ زده و جویای حال آقا جواد بود، تماس گرفت.
_ آقای امام جمعه زاده چطوره؟
_خوبه
_ درد نداره؟
_ نه خدا را شکر بهتره.
_ رفتین دکتر؟
_ آره اما نه اونجا که قرار بود. رفتیم پیش طب سنتی؛
با نگرانی و اعتراض؛
_ زهرههه؟! چرا نرفتین خیلی دردش زیادهها!! اذیت میشهها.
_دکتر.... اطمینان داده که خوب می شه.
_ضرر نداره یه سر هم پیش متخصص برین. بعدشم زشته باهاش هماهنگ کردین.
_من که از خدامه اما آقا جواد میگه باهاش حرف می زنه.
لیلا که نتوانست ما که نه، آقا جواد را راضی کند، خداحافظی کرد.
مادر، خوشحال بود که نیازی به جراحی نیست.
خودم هم از این موضوع خیلی خوشحال بودم. در دلم به کلام این پزشک ایمان داشتم. چرا که مرد معتقدی بود و بی جهت اطمینان نمیداد.
از سوی دیگر تقریبا به طب سنتی ایمان داشتم.
صدای زنگ گوشی آقا جواد از آنسوی اتاق، از حال خودم بیرونم آورد.
اقا جواد هم مشغول نماز بود.
آنقدر زنگ خورد تا قطع شد.
مجدد صدای گوشی بلند شد؛ ریحانه گوشی را جواب داد.
محدثه بود؛
ریحانه متاثر از ناراحتی من از محدثه، کمی کلامش سرد بود.
اما توضیح داد که پدر مشغول نماز است. چند لحظه بعد گوشی به دست سمت من امد؛
_میخواد با شما حرف بزنه.
ناراحت از عملکردش بودم؛
گاهی فشارهای متعدد و عدم تقویت باور،سبب فراموشی و عدم بکارگیری آموزهها میشود.
تماس را قطع کردم؛
_اگه کسی با من کار داشته باشه به خودم زنگ می زنه، مثل همه این سالا.
و گوشی را به سویی سر دادم.
آقا جواد نمازش تمام شد:
_جوابشو میدادی میخواستن بیان اینجا.
_دو ماهه انگار نه انگار، حتی یه زنگ نزده احوال پرسی کنه، خودت بهش زنگ می زنی میگی من مریضم دارم میام دکتر بیا احوالمو بپرس؟!
_ یه موضوعو اینقدر کش نده. عصر زنگ زد گفت میخواد بیاد ببیندمون.
_منو بازیچه قرار داده، هر وقت حالشون خوبه، من بَدَم. هر وقت با هم دعوا دارن مغز منو تو دستش میگیره.
مدام رو سرم رژه می ره که ال کردن و بل کردن.
بعدشم، هم خودش بیاحترامی میکنه و هم به اون آقا اجازه بیاحترامی میده. من باهاش کار ندارم، دلمم نمیخواد ببینمش.
ناراحت بودم و غر میزدم اما خودم هم ایمان نداشتم که نخواهم ببینمش.
سخت دلتنگ بودم.
آقا جواد که دید عصبی هستم ترجیح داد سکوت کند.
این دو ماه فشارهای روحی زیادی تحمل کرده بودم و محدثه هم سبب رنجشم شده بود. هر چند مثل دفعات گذشته نبود اما چند موضوع با هم فشار آورده بود.
درظاهر، حاضر نبودم لحظه ای با محدثه، هم کلام یا رو در رو شوم اما در دلم میخواستم که او منصف باشد و سری بزند.
به شدت درگیر احساسات متناقض بودم و این چند روز هم نتوانستم آرام بگیرم. تنها چیزی که موفق بودم اینکه دقت کنم حرفی نزنم یا رفتاری نداشته باشم که کسی متوجه اتفاق بینمان نشود.
اما محدثه و شوهرش هم آنقدر مروت نداشتند که به دیدنمان بیایند.
صبح آقا جواد با برنامه قبلی، سری به هر دویشان زد.
از آقا جواد دلگیر شدم انتظار داشتم به دیدنشان نرود.
منطق خودم هم احساسم را تایید نمیکرد اما دلم این را میخواست.
آقا جواد که برگشت، ناراحتیام را به روی خودم نیاوردم.
بعد از ناهار و استراحت خودش لب باز کرد از آنچه بینشان گذشته بود.
_ رفتم باهاشون حرف زدم.
از رفتارشون گله کردم و گفتم که حق نداشتن بیاحترامی کنن.
از قضاوت عجولانهام پیش وجدانم خجل شدم.
آقا جواد مثل همیشه محکم، حمایتم کرده بود.
اما آقامهدی طلبکارانه گفته بود؛
زهره خانم تو زندگی شخصی من دخالت کرده که آقا جواد پاسخ داده بود؛ دخالت زمانیه که بدون اعتراض همسرت حرفی بزنیم، یا اینکه به زندگی دختر من ربط نداشته باشه.
اما وقتی چند سال دختر من از موضوعاتی رنج میبره و مدام درد دل میکنه نباید بی تفاوت بود.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
هواے این حوالے
عجیب بوے عطر تو را دارد
تو ڪہ هستے
خیالم راحٺ اسٺ
نفس مے ڪشم در هوایے
ڪہ ٺُ هستے...🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@khoodneviss
╰─┅═♥️═┅╯
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۲۲۰ دکتر به آقا جواد اطمینان داد که با همین دارو طی سه الی چهار هفت
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۲۱
اگه میخوای کسی نتونه هیچ حرفی و به قول خودت، دخالتی تو زندگیت داشته باشه، محکم افسار زندگیتو به دست بگیر. دختر ما رو راضی نگه دار.
مگه پدر مادرا چی از بچههاشون میخوان الا خوشبختی؟
اونی که این وسط مقصره خود خودِ شمایی، نه زهره خانم، نه مادرت و نه هیچ کس دیگه ای. اگه تو ضعف نداشته باشی هیچ کسی به خودش اجازه نمی ده هیچ دخالتی داشته باشه.
هر چند من از مادرت اشتباه و بی انصافی زیاد دیدم، یه خانم جا افتاده که حداقل چهارده، پونزده سال از زهره خانم سنش بیشتره.
خودتم خوب تفاوت بین مادرتو زهره خانمو میدونی.
اگه عاقل بودی به جای اینکه گارد بگیری از زهره خانم مشاوره میگرفتی و از تجربیاتش استفاده میکردی.
آقا مهدی گفت؛ نمیخوام به واسطه این حرفها بین زهره خانم و مادرم درگیری پیش بیاد؛
میخوام خودم مشکلاتمو حل کنم؛
بهش گفتم؛ این خوبه به شرطی که طوری رفتار کنی که مشکلاتت بیرون درز نکنه و خانمت ازت راضی باشه.
ما زمانی وارد میشیم که ببینیم دخترمون تو خونه شما ناراحت باشه. کسی که میتونه به بهترین شکل این مسایلو مدیریت کنه خود شمایی.
ما با پدر و مادر شما کاری نداریم.
از شما توقع داریم، دخترمونو خوشبخت کنی.....
_نمیدونم بر چه اساسی آقا مهدی گفته نمی خوام بین من و مادرش بحث بشه؟! مگه ما اصلا با هم برخورد داریم؟ اون تهران من اینجا!
مگه اصلا تو دوره عقد و شب عروسی که اون همه ظلم کرد و بی احترامی؛ من حرکتی کردم که بخواد منجر به دعوا بینمون بشه؟
جوابی نداشتم الا اینکه فکر کنم مادرش انقدر اهل دعواست که راه بیافتد بیاید شهر ما دعوا!
هر چند بعید می دانستم. برای ازدواج که امری خوشایند است فقط سه بار آمد.
به فرض هم بیاید با چه بهانهای؟
هیچ ارتباطی با او نداشتم...
اما بعد فهمیدم با محدثه دعوایشان شده بود و حرف های بی پایهای که مطرح شده بود، مادرش من را عامل رفتنشان به تهران دانسته بود.
از حرفهای آقا مهدی ناراحت شدم.
چقدر زود یادش رفته است، هر وقت مادرش کوتاهی میکرد یا سر موضوعی اوقات تلخی راه میانداخت من جبران میکردم.
برایم، محدثه و همسرش، فرفی نداشت.
جواب راهنماییها و دغدغههایم را دخالت گذاشت.
آن روز یک نتیجه اساسی از این رفتار گرفتم و آن هم اینکه، داماد جوابی برای عملکردش نداشت، دست پیش گرفت، پس نیافتد.
تلخ است که صرفا وظیفه داشته باشی فرزندی را بزرگ کنی و تمام درد و رنجش را بجان بخری اما محکوم باشی حتی زمانی که خودش دست کمک دراز کرده است.
و چقدر خوب، که روزهای سخت میگذرند.
و چقدر خوب و لازم است که فردایمان، روح بزرگتری نسبت به امروز داشته باشیم.
قبل از این هم، اتفاقات مشابه افتاده بود، اما نمیدانم چرا ما آدمها هر موضوعی را چند بار باید تجربه میکنیم.
این عیب بزرگ در وجود من باید برطرف میشد.
یک هفته شهرکرد بودیم و سپس برگشتیم بدون دیدن محدثه.
آقا جواد به شوهرش گله کرد و او هم جواب داد خواستیم بیاییم اما ان شب که محدثه به گوشی شما تماس گرفته بوده زهره خانم تماس را رد کرد.
و آقا جواد در جوابش گفت:
_این مسایل بین مادر و فرزنده، به شما ارتباطی نداره، سعی کن دیگه دخالت نکنی.
نمیدانم حس آقا مهدی بعد از این جواب چه بوده و عکس العملش.
اما حمایت آقا جواد مثل همیشه، امنیت و ارامش را برایم به همراه داشت.
سپاسگذار بودم که تنهایم نگذاشت و حالم را درک کرد.
خوب فهمیده بود که من فقط عصبی شدهام.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۲۲۱ اگه میخوای کسی نتونه هیچ حرفی و به قول خودت، دخالتی تو زندگیت
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۲۲
دو هفته از اتمام دوره مصرف داروها گذشت و خدا را شکر آقا جواد دیگر هیچ دردی در سینه خودش حس نکرد.
اما باید مطمئن میشدم تا فکرم آرام میشد.
_آقا جواد جان، میشه بری سونوگرافی تا معلوم بشه حالت چطور شد.
_باشه امروز، فردا می رم.
دو روز بعد نوبت سونوگرافی گرفت.
_فردا صبح باید ناشتا باشم.
_آره الآنم سبک بخور.
صبح به قصد سونوگرافی از خانه خارج شد.
یکی دو ساعت بعد با برگه سونو به خانه برگشت؛
_خانم کل سنگا از بین رفته.
_جدی؟!
_ آره الحمدلله، بیا این سونو. به دکتر هم نشون دادم؛
_خب با دکتر.... تماس بگیر بگو
_ اره، باید عکس بفرستم.
آقا جواد از سونو عکس گرفت و برایش فرستاد.
چند دقیقه بعد دکتر پیام داد و ابراز خوشحالی کرد.
خدا را شکر کردم که از یک دغدغه بزرگ رها شدیم.
آقا جواد خبر سلامتیاش را به مادرش هم داد، صدای خوشحالی مادر را از همان پشت گوشی به وضوح شنیدم.
ماه مهر به نیمه رسید.
سه ماه و نیم از قطع ارتباط محدثه و همسرش با من گذشت.
هفتهای یک بار با آقا جواد تماس میگرفتند، ان هم زمانی که می دانستند برای نماز از خانه بیرون رفته است.
آقا جواد یکی دوبار در خانه تماس برقرار کرد و محدثه که می دانست پدرش در خانه است خواست گوشی را به من بدهد؛ آقا جواد گوشی را جلو آورد و با اشاره پرسید، صحبت می کنی؟
نپذیرفتم.
آقا جواد بعد از قطع تماس گفت:
_صحبت میکردی بذار تموم بشه.
_ همه این سالها، یا با من تماس گرفتن یا به خونه.
نمیگم چرا با شما تماس می گیرن اما وقتی تماس میگیرن که شما خونه نباشی چه معنایی میده؟ الآنم خودت زنگ زدی، بهم برخورده.
هر چند با خودم میجنگیدم تا نسبت به هر نوع توقعی، حتی احترام، قطع امید کنم اما هنوز موفق نشده بودم. کار سختی بود.
با خودم درگیری داشتم اساسی.
حالم بد شد.
نه می توانستم رفتارشان را تحمل کنم و نه دلم میخواست حرف منفیی بزنم یا ارامش مان را به هم بزنم.
اما درونم بلوایی بود.
وارد آشپزخانه شدم تا جو عوض شود.
گاهی در تنهایی خودم مینشستم و تحلیل میکردم که چرایی رفتار محدثه را.
چرا نیامد دیدن من؟
اگر مایل است با من صحبت کند چرا به گوشی خودم زنگ نمی زند؟
برایم مهم بود خودش با گوشی خودم بدون هیچ دخالتی تماس بگیرد.
میخواستم باور کنم صادقانه رفتار می کند.
یکی از بزرگترین آسیبهای ماندگار چنین ازدواج و چنین زندگیی، بی اعتمادی متقابل بین فرزند و مادر است.
فرزند از عدم دوست داشتن توسط مادر و مادر توسط فرزند.
خودم به خودم پاسخ دادم.
شاید از عکس العمل جدی من نگران است.
از نگاه من حقش بود تنبیه شود.
قطعا همین دلیلش است.
البته با کمی چاشنی بیمعرفتی.
وگرنه دلیلی برای قهر نبود.
من به خاطر او و به سفارش و تاکید خودش، با شوهرش حرف زده بودم.
اما این هم تجربهای شد تا تنها و بدون آقا جواد هیچ حرکتی برای محدثه انجام ندهم هر چند در جریان تمام صحبتهایم بود.
برایم تجربه شد به محدثه کمتر اجازه دهم گله و شکایت کند.
هر چند دلیل نشستنم پای درد و دل هایش این بود که با غریبه ترها، درد دل نکند به خاطر سادگیاش کسی گولش بزند و یا بد راهنماییاش کند.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۲۳
با صدای بوق ماشین، حنانه سادات با سرعت خودش را به آیفون رساند و با شیرین زبانی، در را برای پدرش باز کرد.
آقا جواد وسایل خریداری شدهاش را به آشپزخانه آورد.
بعد از سلام و خوشآمدگویی از سوی من، گفت:
_دکتر به محدثه گفته احتمالا ام اس داری.
از محدثه عصبانی بودم اما بدخواهش نه.
_ رو چه حسابی دکتر بهش گفته ام اس داری؟ با چه علایمی رفته؟
_نمی دونم سردرد زیاد، بی حالی،... ظاهراً درد سرش هیچ جوره نمی افته.
_نه... برا محدثه ای که من میشناسم، این علامتا،روحی ان؛
خودشم از عملکرد خودش داغونه.
عاقلانه نمیتونه راه و مرامشو پیدا کنه، نشسته حرص خورده.
سر درد شده نتیجهاش.
آقا جواد از حرفهایم فقط عصبانی بودنم را متوجه شد، ناراحت گفت:
_بدبین نباش، دیگه تمومش کن.
چند بار دکتر رفته فایده نداشته.
یه مشت داروی گرون قیمت و کمیاب بهش دادن.
اما من محدثه را خوب می شناختم.
او هم مثل پدرش، آدمِ اضطراب و استرس نبود.
در ایام عقد هم بخاطر استرس، گلبول های سفیدش به مشکل خورد و وسط آن همه مشغله و استرس تولید مادر شوهرش و کارهای جهیزیه و عروسی، دنبال دکتر برای محدثه بودیم.
با دو استکان چای کنارش نشستم.
طبق روال همیشگی چای سرد شدهاش را یک نفس سرکشید.
با خندهای گفتم؛
_بلند بگو یا حسین.
لبخندی زد و سپس با نگاهی به چهرهام میزان آرامشم را سنجید؛
_احتمالا محدثه فردا میاد؛
در دلم گذشت؛
آهان پس این آسمون ریسمون بافتن ها برا این بود که اینو بگی؟ خب بیاد چرا ننه من غریبم.....
معنای سکوتم را میشناخت؛
_واقعا دکتر اون حرفا را بهش گفته. ام ار ای داده.
گفته اگه سر دردت ادامه پیدا کنه واقعا باید نگران باشی.
_خب عاقلانه زندگی کنه تا اینجور نشه.
اینا همه اش از استرسه.
خودش خودشو تنها کرد. من کار بدی نکردم. گله های خودشو با شوهرش مطرح کردم.
شما که در جریانی؛ کارم بد بود یا حرفام ایراد داشت؟
بجای حمایت تنهام گذاشت، خودشم تنها شد.
بنا نیست مدام تحقیر بشم چون محدثه هنوز شیوه حل مشکلاتشو نمیدونه؛ آخه تا کی؟؟
چند دفعه دیگه باید این اتفاق بیافته؟
چهار تا بچه دیگه هم دارم؛ باید بتونم مواظب اونا هم باشم.
با این راه و روش محدثه، از من چیزی باقی می مونه؟
_میدونم عزیزم، بهت حق می دم.
می دونمم نادونی محدثه کار دست خودش می ده. اما چیکار کنم؟ بچهمونه.
مجبوریم بسوزیم و بسازیم.
هم خوشحال شده بودم از خبر آمدنش و هم عصبی؛
بعد از چند ماه،.....
نمی دانستم چگونه باید برخورد کنم.
هر چه تلاش کردم بتوانم برخورد گرمی داشته باشم، موفق نبودم.
به سردی با هر دویشان سلام و احوال پرسیی کردم و به داخل اتاق دعوتشان کردم.
محدثه خودش را در آغوشم انداخت اما نتوانستم تحویلش بگیرم. فقط سکوت کردم تا بغضم نشکند.
چای ریختم و از ریحانه خواستم پذیرایی کند.
خودم را در اشپزخانه مشغول کردم، نمی توانستم کنارشان بنشینم.
محدثه مجدد از پشت من را در آغوشش گرفت.
برخورد سردم هم مانع نشده بود فاصله بگیرد.
_مامان تو را خدا ببخش غلط کردم؛
مامان دارم از سر درد می میرم.
بغضم را رها کردم.
بوسیدمش اما صدای اعتراضم با گریه در هم تنید؛
_خیلی بی معرفتی محدثه.
_اره مامان بیمعرفتم. غلط کردم ببخشید. هر چی میخوای بهم بگو اما منو ببخش
_مگه خودت نخواستی با شوهرت حرف بزنم پس چرا این کارو کردی؟.
محدثه محکم به آغوشم چسبیده بود و عذر خواهی میکرد اما جدا نمیشد.
خودم هم به این آغوش نیاز داشتم.
در رفتارش یک دلیل اساسی وجود داشت و آن هم اینکه بخاطر نوشته های من، همسرش، اعتراض کرده و محدثه نخواسته یا نتوانسته بود دفاع کند و ترجیح داد فاصله بگیرد.
اما نتوانست دوام بیاورد.
اما بعد بیشتر فهمیدم که همسرش هم بیانصافی کرده بود و گوشههایی از نوشته را نشانش داده بود و محدثه را نسبت به من بیاعتماد کرده بود تا خودش از سوی محدثه توبیخ نشود و همچنان بتواند بتازد که البته با حمایت آقا جواد از صحبت های من، مجبور به تغییر بعضی رفتارهایش شد.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜