هواے این حوالے
عجیب بوے عطر تو را دارد
تو ڪہ هستے
خیالم راحٺ اسٺ
نفس مے ڪشم در هوایے
ڪہ ٺُ هستے...🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@khoodneviss
╰─┅═♥️═┅╯
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۲۲۰ دکتر به آقا جواد اطمینان داد که با همین دارو طی سه الی چهار هفت
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۲۱
اگه میخوای کسی نتونه هیچ حرفی و به قول خودت، دخالتی تو زندگیت داشته باشه، محکم افسار زندگیتو به دست بگیر. دختر ما رو راضی نگه دار.
مگه پدر مادرا چی از بچههاشون میخوان الا خوشبختی؟
اونی که این وسط مقصره خود خودِ شمایی، نه زهره خانم، نه مادرت و نه هیچ کس دیگه ای. اگه تو ضعف نداشته باشی هیچ کسی به خودش اجازه نمی ده هیچ دخالتی داشته باشه.
هر چند من از مادرت اشتباه و بی انصافی زیاد دیدم، یه خانم جا افتاده که حداقل چهارده، پونزده سال از زهره خانم سنش بیشتره.
خودتم خوب تفاوت بین مادرتو زهره خانمو میدونی.
اگه عاقل بودی به جای اینکه گارد بگیری از زهره خانم مشاوره میگرفتی و از تجربیاتش استفاده میکردی.
آقا مهدی گفت؛ نمیخوام به واسطه این حرفها بین زهره خانم و مادرم درگیری پیش بیاد؛
میخوام خودم مشکلاتمو حل کنم؛
بهش گفتم؛ این خوبه به شرطی که طوری رفتار کنی که مشکلاتت بیرون درز نکنه و خانمت ازت راضی باشه.
ما زمانی وارد میشیم که ببینیم دخترمون تو خونه شما ناراحت باشه. کسی که میتونه به بهترین شکل این مسایلو مدیریت کنه خود شمایی.
ما با پدر و مادر شما کاری نداریم.
از شما توقع داریم، دخترمونو خوشبخت کنی.....
_نمیدونم بر چه اساسی آقا مهدی گفته نمی خوام بین من و مادرش بحث بشه؟! مگه ما اصلا با هم برخورد داریم؟ اون تهران من اینجا!
مگه اصلا تو دوره عقد و شب عروسی که اون همه ظلم کرد و بی احترامی؛ من حرکتی کردم که بخواد منجر به دعوا بینمون بشه؟
جوابی نداشتم الا اینکه فکر کنم مادرش انقدر اهل دعواست که راه بیافتد بیاید شهر ما دعوا!
هر چند بعید می دانستم. برای ازدواج که امری خوشایند است فقط سه بار آمد.
به فرض هم بیاید با چه بهانهای؟
هیچ ارتباطی با او نداشتم...
اما بعد فهمیدم با محدثه دعوایشان شده بود و حرف های بی پایهای که مطرح شده بود، مادرش من را عامل رفتنشان به تهران دانسته بود.
از حرفهای آقا مهدی ناراحت شدم.
چقدر زود یادش رفته است، هر وقت مادرش کوتاهی میکرد یا سر موضوعی اوقات تلخی راه میانداخت من جبران میکردم.
برایم، محدثه و همسرش، فرفی نداشت.
جواب راهنماییها و دغدغههایم را دخالت گذاشت.
آن روز یک نتیجه اساسی از این رفتار گرفتم و آن هم اینکه، داماد جوابی برای عملکردش نداشت، دست پیش گرفت، پس نیافتد.
تلخ است که صرفا وظیفه داشته باشی فرزندی را بزرگ کنی و تمام درد و رنجش را بجان بخری اما محکوم باشی حتی زمانی که خودش دست کمک دراز کرده است.
و چقدر خوب، که روزهای سخت میگذرند.
و چقدر خوب و لازم است که فردایمان، روح بزرگتری نسبت به امروز داشته باشیم.
قبل از این هم، اتفاقات مشابه افتاده بود، اما نمیدانم چرا ما آدمها هر موضوعی را چند بار باید تجربه میکنیم.
این عیب بزرگ در وجود من باید برطرف میشد.
یک هفته شهرکرد بودیم و سپس برگشتیم بدون دیدن محدثه.
آقا جواد به شوهرش گله کرد و او هم جواب داد خواستیم بیاییم اما ان شب که محدثه به گوشی شما تماس گرفته بوده زهره خانم تماس را رد کرد.
و آقا جواد در جوابش گفت:
_این مسایل بین مادر و فرزنده، به شما ارتباطی نداره، سعی کن دیگه دخالت نکنی.
نمیدانم حس آقا مهدی بعد از این جواب چه بوده و عکس العملش.
اما حمایت آقا جواد مثل همیشه، امنیت و ارامش را برایم به همراه داشت.
سپاسگذار بودم که تنهایم نگذاشت و حالم را درک کرد.
خوب فهمیده بود که من فقط عصبی شدهام.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۲۲۱ اگه میخوای کسی نتونه هیچ حرفی و به قول خودت، دخالتی تو زندگیت
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۲۲
دو هفته از اتمام دوره مصرف داروها گذشت و خدا را شکر آقا جواد دیگر هیچ دردی در سینه خودش حس نکرد.
اما باید مطمئن میشدم تا فکرم آرام میشد.
_آقا جواد جان، میشه بری سونوگرافی تا معلوم بشه حالت چطور شد.
_باشه امروز، فردا می رم.
دو روز بعد نوبت سونوگرافی گرفت.
_فردا صبح باید ناشتا باشم.
_آره الآنم سبک بخور.
صبح به قصد سونوگرافی از خانه خارج شد.
یکی دو ساعت بعد با برگه سونو به خانه برگشت؛
_خانم کل سنگا از بین رفته.
_جدی؟!
_ آره الحمدلله، بیا این سونو. به دکتر هم نشون دادم؛
_خب با دکتر.... تماس بگیر بگو
_ اره، باید عکس بفرستم.
آقا جواد از سونو عکس گرفت و برایش فرستاد.
چند دقیقه بعد دکتر پیام داد و ابراز خوشحالی کرد.
خدا را شکر کردم که از یک دغدغه بزرگ رها شدیم.
آقا جواد خبر سلامتیاش را به مادرش هم داد، صدای خوشحالی مادر را از همان پشت گوشی به وضوح شنیدم.
ماه مهر به نیمه رسید.
سه ماه و نیم از قطع ارتباط محدثه و همسرش با من گذشت.
هفتهای یک بار با آقا جواد تماس میگرفتند، ان هم زمانی که می دانستند برای نماز از خانه بیرون رفته است.
آقا جواد یکی دوبار در خانه تماس برقرار کرد و محدثه که می دانست پدرش در خانه است خواست گوشی را به من بدهد؛ آقا جواد گوشی را جلو آورد و با اشاره پرسید، صحبت می کنی؟
نپذیرفتم.
آقا جواد بعد از قطع تماس گفت:
_صحبت میکردی بذار تموم بشه.
_ همه این سالها، یا با من تماس گرفتن یا به خونه.
نمیگم چرا با شما تماس می گیرن اما وقتی تماس میگیرن که شما خونه نباشی چه معنایی میده؟ الآنم خودت زنگ زدی، بهم برخورده.
هر چند با خودم میجنگیدم تا نسبت به هر نوع توقعی، حتی احترام، قطع امید کنم اما هنوز موفق نشده بودم. کار سختی بود.
با خودم درگیری داشتم اساسی.
حالم بد شد.
نه می توانستم رفتارشان را تحمل کنم و نه دلم میخواست حرف منفیی بزنم یا ارامش مان را به هم بزنم.
اما درونم بلوایی بود.
وارد آشپزخانه شدم تا جو عوض شود.
گاهی در تنهایی خودم مینشستم و تحلیل میکردم که چرایی رفتار محدثه را.
چرا نیامد دیدن من؟
اگر مایل است با من صحبت کند چرا به گوشی خودم زنگ نمی زند؟
برایم مهم بود خودش با گوشی خودم بدون هیچ دخالتی تماس بگیرد.
میخواستم باور کنم صادقانه رفتار می کند.
یکی از بزرگترین آسیبهای ماندگار چنین ازدواج و چنین زندگیی، بی اعتمادی متقابل بین فرزند و مادر است.
فرزند از عدم دوست داشتن توسط مادر و مادر توسط فرزند.
خودم به خودم پاسخ دادم.
شاید از عکس العمل جدی من نگران است.
از نگاه من حقش بود تنبیه شود.
قطعا همین دلیلش است.
البته با کمی چاشنی بیمعرفتی.
وگرنه دلیلی برای قهر نبود.
من به خاطر او و به سفارش و تاکید خودش، با شوهرش حرف زده بودم.
اما این هم تجربهای شد تا تنها و بدون آقا جواد هیچ حرکتی برای محدثه انجام ندهم هر چند در جریان تمام صحبتهایم بود.
برایم تجربه شد به محدثه کمتر اجازه دهم گله و شکایت کند.
هر چند دلیل نشستنم پای درد و دل هایش این بود که با غریبه ترها، درد دل نکند به خاطر سادگیاش کسی گولش بزند و یا بد راهنماییاش کند.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۲۳
با صدای بوق ماشین، حنانه سادات با سرعت خودش را به آیفون رساند و با شیرین زبانی، در را برای پدرش باز کرد.
آقا جواد وسایل خریداری شدهاش را به آشپزخانه آورد.
بعد از سلام و خوشآمدگویی از سوی من، گفت:
_دکتر به محدثه گفته احتمالا ام اس داری.
از محدثه عصبانی بودم اما بدخواهش نه.
_ رو چه حسابی دکتر بهش گفته ام اس داری؟ با چه علایمی رفته؟
_نمی دونم سردرد زیاد، بی حالی،... ظاهراً درد سرش هیچ جوره نمی افته.
_نه... برا محدثه ای که من میشناسم، این علامتا،روحی ان؛
خودشم از عملکرد خودش داغونه.
عاقلانه نمیتونه راه و مرامشو پیدا کنه، نشسته حرص خورده.
سر درد شده نتیجهاش.
آقا جواد از حرفهایم فقط عصبانی بودنم را متوجه شد، ناراحت گفت:
_بدبین نباش، دیگه تمومش کن.
چند بار دکتر رفته فایده نداشته.
یه مشت داروی گرون قیمت و کمیاب بهش دادن.
اما من محدثه را خوب می شناختم.
او هم مثل پدرش، آدمِ اضطراب و استرس نبود.
در ایام عقد هم بخاطر استرس، گلبول های سفیدش به مشکل خورد و وسط آن همه مشغله و استرس تولید مادر شوهرش و کارهای جهیزیه و عروسی، دنبال دکتر برای محدثه بودیم.
با دو استکان چای کنارش نشستم.
طبق روال همیشگی چای سرد شدهاش را یک نفس سرکشید.
با خندهای گفتم؛
_بلند بگو یا حسین.
لبخندی زد و سپس با نگاهی به چهرهام میزان آرامشم را سنجید؛
_احتمالا محدثه فردا میاد؛
در دلم گذشت؛
آهان پس این آسمون ریسمون بافتن ها برا این بود که اینو بگی؟ خب بیاد چرا ننه من غریبم.....
معنای سکوتم را میشناخت؛
_واقعا دکتر اون حرفا را بهش گفته. ام ار ای داده.
گفته اگه سر دردت ادامه پیدا کنه واقعا باید نگران باشی.
_خب عاقلانه زندگی کنه تا اینجور نشه.
اینا همه اش از استرسه.
خودش خودشو تنها کرد. من کار بدی نکردم. گله های خودشو با شوهرش مطرح کردم.
شما که در جریانی؛ کارم بد بود یا حرفام ایراد داشت؟
بجای حمایت تنهام گذاشت، خودشم تنها شد.
بنا نیست مدام تحقیر بشم چون محدثه هنوز شیوه حل مشکلاتشو نمیدونه؛ آخه تا کی؟؟
چند دفعه دیگه باید این اتفاق بیافته؟
چهار تا بچه دیگه هم دارم؛ باید بتونم مواظب اونا هم باشم.
با این راه و روش محدثه، از من چیزی باقی می مونه؟
_میدونم عزیزم، بهت حق می دم.
می دونمم نادونی محدثه کار دست خودش می ده. اما چیکار کنم؟ بچهمونه.
مجبوریم بسوزیم و بسازیم.
هم خوشحال شده بودم از خبر آمدنش و هم عصبی؛
بعد از چند ماه،.....
نمی دانستم چگونه باید برخورد کنم.
هر چه تلاش کردم بتوانم برخورد گرمی داشته باشم، موفق نبودم.
به سردی با هر دویشان سلام و احوال پرسیی کردم و به داخل اتاق دعوتشان کردم.
محدثه خودش را در آغوشم انداخت اما نتوانستم تحویلش بگیرم. فقط سکوت کردم تا بغضم نشکند.
چای ریختم و از ریحانه خواستم پذیرایی کند.
خودم را در اشپزخانه مشغول کردم، نمی توانستم کنارشان بنشینم.
محدثه مجدد از پشت من را در آغوشش گرفت.
برخورد سردم هم مانع نشده بود فاصله بگیرد.
_مامان تو را خدا ببخش غلط کردم؛
مامان دارم از سر درد می میرم.
بغضم را رها کردم.
بوسیدمش اما صدای اعتراضم با گریه در هم تنید؛
_خیلی بی معرفتی محدثه.
_اره مامان بیمعرفتم. غلط کردم ببخشید. هر چی میخوای بهم بگو اما منو ببخش
_مگه خودت نخواستی با شوهرت حرف بزنم پس چرا این کارو کردی؟.
محدثه محکم به آغوشم چسبیده بود و عذر خواهی میکرد اما جدا نمیشد.
خودم هم به این آغوش نیاز داشتم.
در رفتارش یک دلیل اساسی وجود داشت و آن هم اینکه بخاطر نوشته های من، همسرش، اعتراض کرده و محدثه نخواسته یا نتوانسته بود دفاع کند و ترجیح داد فاصله بگیرد.
اما نتوانست دوام بیاورد.
اما بعد بیشتر فهمیدم که همسرش هم بیانصافی کرده بود و گوشههایی از نوشته را نشانش داده بود و محدثه را نسبت به من بیاعتماد کرده بود تا خودش از سوی محدثه توبیخ نشود و همچنان بتواند بتازد که البته با حمایت آقا جواد از صحبت های من، مجبور به تغییر بعضی رفتارهایش شد.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خوشه ی ماه خاص بودنش به خاطر اینه که شاید به آدم تلنگر میزنه.
و با درونت بیشتر مرتبط میشی.
مامعمولا از خودمون دوریم. بیشتر در بیرون زندگی میکنیم تا درونمون.
اما از درونیاتمون غافلیم.
توصیه میکنم یه بار در خلوت و تفکر رمان رو بخونید.
شاید باورتون نشه اما خود من هم از این رمان درس میگیرم.
#هیام
💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷
یادمرفت سلام شبانگاهی کنم🙊🙈
سلام شب بخیر . حال دلتون چطوره؟
خوبید؟
ان شاء الله که حال دلتون همیشه خوب باشه.
داشتم یه چرخی تو تلگرام میزدم و کانال های رمان رو از نظر میگذروندم که ببینم چطوری هست میشه باهاشون تبادل کرد یا نه .
با چیزی که دیدم واقعا متأسف شدم. شنیده بودم فضا چطوریه ولی نه تا این حد.
یعنی خواننده با خوندن این رمان ها با فضایی کامل تخیلی و روانی از هیجان جنسی روبه رو میشه .
ذهن و خیالش تماما در این چارچوب قرار میگیره. ادمهای متاهل با این رمان ها در هال های از تخیل غرق میشن و نسبت به شریک زندگیشون متوقع. و مجردها هم که دیگه گفتن نداره بندگان خدا ...
اصلا توی فضای ایتا چنین رمان هایی با تم جنسی وجود نداره. الحمدلله چشمش نزنیم.
واقعا حالم بهم خورد. دقیقا هنگ هنگم .
وحالا متوجه لزوم حضورم و ارزش کارم در تلگرام شدم.
لطفا نوجوان ها و جوان هایی که میشناسید توی فضای تلگرام هستند. اول باهاشون صحبت کنید که وارد ایتا بشن البته اگر دروازه ی ایتا باز باشه.
اگر دیدید راضی نمیشن و حاضر نیستند در ایتا باشند.
در تلگرام کانال ما رو بهشون معرفی کنید.
تشویقشون کنید به خوندن رمان های پاک و در عین حال عاشقانه . (چون معمولا نوجوان ها و جوان ها تم عاشقانه دوست دارن)
مطمئنم با خوندن این رمان ها حال روحی بهتری پیدا میکنند. و کم کم متوجه میشن چقدر رمان هایی که میخوندن بی ارزش بوده
لینک رمان های من در تلگرام👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-qGaC6dmojsQ
#هیام
حقیقت همینه ...
امشب انگیزه من برای اونجا موندن خیلی بیشتر شد.
قبلش چند نفر بهم توپیدند که چرا اونجا میری ...
اونهم توی دشمن گرام .
اما آیا واقعا من نویسنده در قبال این نوجوان ها تکلیف ندارم؟
انگیزه ام خیلی زیاد شده.
حتی اگر یک نفر رو بتونم از اون فضا بیرون بکشم به نظرم می ارزه.
دعا کنیم همگی برای فرزندان این سرزمین.
توصیه: هیچکس رو برای رفتن به تلگرام ترغیب نکنید.
اگر من لینک کانالم در تلگرام رو میذارم برای اونهایی هست که اونجا هستند و حاضر نیستن بیان ایتا. و یا بخاطر مسائل درسی و... توی تلگرام هستن.
خلاصه که شما هم در این امرفرهنگی سهیم باشید و اونها رو ترغیب به خوندن این داستان ها کنید.
#هیام