💫
دیدیوقتییهمهـمونیمیری
خیلےکهبهتخـوشبگذره
یامیـزبانسنگتمـومبذاره
دلتنمیـخوادبرگـردییاتمومشـه..!
تو این لحظه ها ٬ همونقدردلـمبرا
مهمونیتتـنگشده .
#هیام
╭─┅═♥️═┅╮
@khoodneviss
╰─┅═♥️═┅╯
💌 به جهان درونت نگاه کن!
در اطراف ما جهانی است که با همه عظمتش از روح ما کوچکتر است. باید مواظب باشم جان بیرون، با همه زیبایی ها و عجائبش ما را از جهان درونمان غافل نکند. جهان بیرون اینه شکسته ای از جهان با عظمت درون ماست. به سختی میشود با این اینه زیبایی های روحمان را بشناسیم.
«استاد پناهیان»
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۲۱۵ چند هفته از پیام من به همسر محدثه گذشت و محدثه بعد از دو سه بار
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۱۶
تابستان پر رنج و اضطراب، میگذشت. از یک سو مهدیه در شرف طلاق بود و هر روز برای راهنمایی گرفتن پیش من می آمد و مدام از اتفاقات ریز و درشت بین خود و همسر نالایقش میگفت؛
از یک طرف آقا جواد به خاطر ساختمان سازی و گران شدن لوازم ساختمان و کسری بودجه، استرس زیادی تحمل میکرد و هر روز فاکتور های خونیاش پایین تر میامد. نگرانی از بابت ساخته نشدن خانه در موعد مقرر و از طرف دیگر فشار مسجد، مبنی بر تخلیه منزلی که در اختیارمان گذاشته بودند آقا جواد را بیشتر اذیت میکرد تا جایی که حتی برای مراجعه به پزشک هم حاضر نبود به شهرکرد برود، بماند که نتیجه ی مناسبی هم از همه این سالها درمان از علم پزشکی نوین ندیده بودیم. اما چاره ای هم نداشتیم.
این دغدغه ها خیلی درگیرم کرده بود.
گاهی فشارهای پشت سر هم سبب میشد آموختههایم را فراموش کنم.
این فراموشی سبب میشد درد دیگری در سینه داشته باشم.
و از خدا تسکینش را بخواهم.
محدثه همراه همسرش شد و ارتباطش را با ما، قطع کرد.
از هر دویشان دلگیر شدم.
محدثه چهار سال دایما درد دل کرد و مدام التیامش دادم.
طی این مدت، همه تلاشم بر این بود که به محبت و صلح و گذشت تشویقش کنم.
حال که به تاکید خودش یکی باید با همسرش صحبت میکرد؛ و من این بار را به دوش کشیده بودم؛ شدم خاطی و فراموش شده.
دو ماه هیچ تماسی غیر از آن تماس بیپاسخ مشهد نداشت.
گاهی سینه ام تیر میکشید اما به روی خودم نمیآوردم.
نمیخواستم در این وانفسای روزگار که میگذراندیم دردی به دغدغههای آقا جواد اضافه کنم.
اما آقا جواد متوجه حالم میشد.
با وجود گرفتاری هایش محبتش را بیشتر کرد و مستقیماً به روی خود نیاورد. اما گاهی سرم را به سینهاش می چسباند و میگفت:
_خانومم فقط خودمو خودتو عشقه؛
ما برا هم میمونیم.
بچه ها بدرد ما نمیخورند.
راست میگفت. فرزند رفیق نیمه راه است.
کنار آمدن با این نوع رفتارها کمی سخت بود اما خوبیاش به این بود که ماندگار نبود میگذشت.
گاهی آرام در آغوشش قطرات اشک، بی اختیار سرریز میشد اما سریع پاکشان میکردم تا آقا جواد مهربان نبیند.
یک بار دیگر باید ته ماندههای تعلق و امید به غیر خدا را از دلم پاک میکردم.
باید شسته میشد هر آنچه غیر خدا در دلم نشسته بود.
محدثه امتحان و رشد زندگی من بود.
اما نه آنگونه خوشایند که هر مدعیی طالب باشد.
مشتی بود نمونه خروار تا من بفهمم ایراد فاصلهام و عامل دوریام از خدا چیست و کجاست.
قطعا این عامل، محدثه یا رفتار محدثه نبود.
هر چه بود، در وجود خودم بود.
باید میگشتم و در لابلای وجودم مییافتمش.
دوباره باید سیم ارتباط با رب وصل میشد تا ببُرَم توقعاتم را از محدثهها.
و این قصه برای تک تک تعلقات من تکرار شدنی است اگر امروز به داد دل خودم نرسم.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۱۷
اما استرس لحظه ای آرامم نمیگذاشت.
ای کاش مهدیه برای راهنمایی پیش من نمیآمد.
از یک سو تمام اضطراب های او را هم باید تحمل میکردم و از سوی دیگر بچه ها تحت تاثیر قرار میگرفتند.
بدتر از همه این که اگر اشتباه راهنمایی اش میکردم و ضرر میکرد دخیل بودم.
اگر غیر منصفانه راهنمایی اش میکردم حق طرف مقابلش هم روی دوش من سنگینی میکرد.
آقا جواد حال من را خوب می فهمید.
اما با وجود اینکه اصرار داشت بچه ها در محیط آرام و بدون حواشی بزرگ شوند و خودش هم از این وضع ناخوشایند راضی نبود، اما کوچکترین اعتراضی نکرد و مدام با من همراه و همدل بود
اما خودم از درد روحی به خودم میپیچدم.
آنقدر که مهدیه متعجب شد و تلاش میکرد من را آرام کند.
هر چه بگندد نمکش می زنند
وااای به روزی که بگندد نمک!
لحظه ای سیم ارتباطی وصل شد.
به خدا التماس کردم این درد و رنج را از من بگیرد حتی اگر شده با درد جسمی.
غافل از اینکه خدای همیشه شنوا قادرتر از این است که منِ نادان و ناتوان این گونه دعا کنم.
چقدر خوب است که دعا کردن مان به شیوه اهل بیت باشد.
چند دقیقه بعد از ناهار آقا جواد از درد وسط سینه به خود می پیچد.
با این تصور که شاید معده اش درد گرفته باشد هر قرص معدهای که میشناختم و در خانه موجود بود، به خورد این بینوا دادم اما دریغ از اینکه ذره ای دردش تسکین پیدا کند.
_آهان راستی پنتوپرازول هم داریم قرص خوبیه بیارم اونم بخوری؟ ان شاالله اون دردتوکم می کنه.
آنقدر دردش زیاد بود که جز حرف شنوی کار دیگری نمیتوانست انجام دهد.
با ناله؛
_باشه بیار
_بیا با اب زیاد بخور رسوب نکنه تو کلیه ات.
بعد از یک ساعت و نیم درد بیامان، کمی ارام گرفت اما هنوز احساس سنگینی داشت.
به درخواست بچه ها، عصر آن روز، به منزل مادرم رفتیم.
بچه ها منزل مادر بزرگ را به همه ی تفریحگاههای دنیا ترجیح می دهند.
نان خشک آنجا را با مرغ و مسمای هیچجا هم عوض نمیکردند.
بعد از شام مجددا درد به آقا جواد فشار آورد. بی قرار شد.
داروهای معده هیچ کدامشان کارساز نبود.
احمد نگران حال آقا جواد شد؛
_سید جان کاش یه دکتر می رفتی.
و آقا جواد با همان حال زار نالان گفت:
_دیروز پیش متخصص داخلی بودم کلی دارو برای معدهام داد اما نمیدونم امروز شدید شده و چرا اثر نمی کنه.
_می خوای بریم الان یه دکتر؟
وسط پریدم؛
_آره خدا خیرت بده بیا ببریمش اورژانس بیمارستان.
آقا جواد از بس درد کشیده بود کاملا مطیع برای درمان شد.
بچه ها را منزل مادر گذاشتیم تا بدون نگرانی بتوانیم به کارمان برسیم؛
_احمد، بی زحمت سر راه بریم خونه، من دفترچه بیمهشو بردارم.
_باشه حتما
دکتر هم چند داروی معده داد و سونو و آزمایشی اورژانسی نوشت.
آزمایش را سریع انجام دادیم و نیم ساعته پاسخ دادند اما سونو را تا فردا صبح باید صبر میکردیم.
بعد از جواب آزمایش، دکتر چهار تا مسکن که بیشترشان مخدر بود با هم برای آقا جواد نوشت و همان جا تزریق کرد و دستور بستری داد.
احمد مقدمات بستری شدن را فراهم کرد. من هم به درخواست پرستار به سوالات ایشان پاسخ می دادم.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
❤️امام جواد عليه السلام :
هر كس نداند كارى را از كجا آغاز كند، از به سرانجام رساندن آن درماند
مَن لَم يَعْرِفِ المَوارِدَ أعْيَتْهُ المَصادِرُ
«ميزان الحكمه جلد3 صفحه 54»
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۲۱۷ اما استرس لحظه ای آرامم نمیگذاشت. ای کاش مهدیه برای راهنمایی
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۱۸
_شکایت بیمار چی بود که مراجعه کردید؟
_درد قفسه سینه
_سابقه داره؟
_خیلی وقتا معده اش درد میگیره چون کورتون مصرف میکنه، معده اش حساس شده، پیش می اد.
سرش را بالا آورد و با توجه بیشتر پرسید؛
_برا چی کورتون مصرف میکنه؟
_بیماری خونی آی تی پی داره.
_سابقه بیماری قلبی هم داره؟
_یه بیماری مادرزادی داره اما تا الان پیگیری درمانی نکرده. فقط گاهی که عصبی می شه،ضعف پیدا می کنه و بیحال میشه.
_چیه مشکلش؟
_ فکر کنم تو دریچه میترال قلب یه مشکل داره اما تا امروز مشکل خاصی نداشته بیشتر تو چکاب کردن ها خودشو نشون داده.
سری تکان داد و مشغول نوشتن شد.
از سفارشهایی که چند دقیقه قبل به همکارش می کرد نگرانیی در وجودم رخنه کرده بود هر چند اضطراب این چند روز از دلم رخت بربسته بود.
_ببخشید آقا مشکل همسر من چیه؟
_ما دو تا موضوع را مشکوکیم و باید بررسی کنیم. یکی اینکه ایشون یه سکته قلبی را رد کردن چون فاکتورهاشون نامنظمه، که الان همکارم ازشون نوار میگیرن و دیگه اینکه احتمالا سنگ صفرا دارن که اونم با سونو فردا صبح مشخص می شه.
یک آن لرزیدم اما دلم گواهی میداد که در قلبش مشکلی ایجاد نشده و صفرایش مشکلی دارد. اما از خدا خواستم که مشکلی نباشد.
بعد از تزریق، آقا جواد آرام گرفت. احمد پیش آقا جواد ماند و من به خانه مادر رفتم.
ساعت یک و نیم شب بود اما بچه ها بیدار مانده بودند.
بعد از نماز صبح راهی بیمارستان شدم.
احمد خسته بود، راهیاش کردم.
بعد از رفتن احمد، به سفارش پرستار، آقا جواد را به سمت اتاق سونوگرافی بردم.
ظاهراً هنوز بابت قلبش مطمئن نشده بودند که تاکید داشتند حتما با ویلچر برویم.
پرستار پاسخ سونوگرافی را به دکتر نشان داد.
خانم دکتر ضیایی خواهر حاج آقا ضیایی استاد من و دوست آقا جواد و واسطه ازدواجمان، بود.
نگاهی به برگه کرد و رو به آقا جواد گفت:
_حاجآقا صفراتون پر سنگه، اما چون پلاکتتون خیلی پایینه نمی شه جراحی باز کرد. بهتره که عمل لیزر کنیم.
اینجا هم لیزر نداره باید برین.....
آقا جواد که خودش یکی از پزشکان متبحر شهرمان را در شهرکرد میشناخت، موضوع را با ایشان در میان گذاشت و او هم تاکید کرد حتما به مطبش برویم تا یکی از متخصصین ماهر در این زمینه را معرفی کند.
برگه ترخیص را به دست خانم پرستار دادم و همراه آقا جواد به سمت منزل مادر رفتیم.
مهدیه به سفارش لیلا سوپی بار گذاشت تا آقا جواد غذای سبک و روان استفاده کند.
دکتر تاکید کرد که غذای سنگین دردش را بیشتر می کند.
بعد از ناهار بچهها آماده شدند تا به خانهمان برویم.
ساک و لوازم سفر را آماده کردم. مدارک پزشکی آقا جواد را با دقت نگاه کردم که چیزی جا نماند.
خدا را شکر قلبش مشکلی نداشت.
صبح زود روانه شدیم. صبحانه را بین راه داخل ماشین خوردیم.
برای آقا جواد، لقمه های کوچک و گاهی بزرگ میگرفتم. اما دایم نگران بودم که دردش شروع نشود.
آقا جواد خوب میدانست که دلم از محدثه و شوهرش چرکین شده بود. و قطعا مرا مجبور نمیکرد به خانه شان بروم اما دلم تاب نیآورد و این موضوع را مطرح کردم.
_خونه محدثه که نمیریم؟
مکثی کرد:
_نه...اما دیروز زنگ زدم گفتم صفرام سنگ آورده می خوام بیام عمل کنم.
از تعجب کم مانده بود شاخ در بیارم!
_دو ماهه که یه زنگ نزده ببینه مردیم یا زنده ایم. یه احوال پرسی نکرده. خودت زنگ زدی گفتی!
ببخشید اما من دلم نمی خواد بیام خونه کسی که جواب محبتم را با بیاحترامی داد.
این حرف را زدم اما پیش خودم هم قبول داشتم که پدر است و حق دارد دل تنگ شده باشد.
_نه... من خودمم دلم نمیخواد بری اونجا.
خودمم نمیرم. فقط گفتم که بیاد خونه مادرم ببینمش.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۲۱۸ _شکایت بیمار چی بود که مراجعه کردید؟ _درد قفسه سینه _سابقه داره
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۱۹
از همراهی آقا جواد خوشحال بودم اما دلم نمیخواست محدثه از رفتنمان به شهرکرد مطلع شود.
محدثه غیر از مورد مشهد حتی یک تماس کوچک در این مدت با پدرش نگرفته بود.
اگر از نگاه او من اشتباهی کرده بودم چرا با پدرش تماس نگرفت؟
هر چند خودم پاسخش را میدانستم.
شاید نگران بود پدرش به حمایت از من با دلخوری پاسخش را بدهد اما باز هم دلیل خوبی نبود.
من قبول نداشتم که اشتباه کرده باشم چرا که چهار سال مدام از همسر و خانواده اش گله کرد و همیشه انتظار حمایت داشت.
با همه دلخوریها، تلاش نکردم او را به خانواده همسرش حساس یا بدبین کنم.
یا اینکه اصطلاحا زیر زبانش را بکشم تا او بیشتر بگوید یا بر اساس عصبانیت با همسرش صحبت کرده باشم.
اما وقتی که حمایتش کردم فاصله گرفت.
از طرف دیگر مگر من به عنوان یک انسان که ظرفیت محدودی داشتم امکان عصبانی شدن و اشتباه کردن نداشتم؟
این رفتار محدثه را بیانصافی میدانستم و نتوانستم بپذیرم.
بعد از سلام احوال پرسی با مادر آقا جواد داخل خانه شدیم. ساک لباس ها را در گوشه ای گذاشتم و وارد آشپزخانه شدم.
مادر مشغول ریختن چای نگران پرسید:
_مادر حالش خیلی وخیمه؟
_ نه مادر جون، نگران نباشید.
_ به خدا براش ختم صلوات و آیةالکرسی برداشتم. شب تا صبح براش ذکر میگم.
_ما هم، دلمون به همین اذکار شما خوشه.
خیلی دلخوش به داروها نیستیم. اما خب نمی تونیم پیش دکتر نریم. شاید اونا وسیله ی برطرف شدن درد هامون باشن.
_آره مادر حتما برین.
بعد از چند لحظه سکوت با نگرانی افزونتری، پرسید:
_حالا حتما باید عملش کنن؟
صدای زری به فریاد بلند شد:
_ ماماااان سر ریز شد
مادر سریع دستش را عقب کشید و با دست دیگر شیر سماور را بست.
زری با لحن طنز گونه گفت:
_نه که خیلی چشماش قشنگ میبینه و حواس درست درمونی داره، همزمان با چای ریختن سرشو می چرخونه و مشغول تعریفم میشه.
به سمت مادر رفتم و سینی استکانها را از دستش گرفتم؛
_مادر بدین من بریزم.
مادر همچنان منتظر پاسخ من بود و نگاه نگران و سوالی اش مرا می پایید.
_امروز یا فردا می ریم پیش دکتر تا ببینیم خدا چی میخواد.
نگران نباشید اورژانسی نیست شاید اول دارو بدن اول پلاکتش بالا بیاد.
در همین حین آقا جواد داخل شد؛
_اول پیش دکتر... طب سنتی میرم.
کمی نگران شدم:
_ منظورت اینه که نمیخوای پیش اون متخصصه بری؟
بعدشم اینجا که طب سنتی نداره
_فعلا بریم پیش دکتر... تو شهر....یک ساعت تا اینجا فاصله داره.
تلفنی بهش گفتم شرایطمو. گفته می تونه سه هفته ای سنگ ها را با داروهای گیاهی آب کنه.
مادر که گویا نور امیدی برای عمل نشدن فرزندش، در دلش روشن شده بود، خوشحال گفت:
_خدا را شکر مادر. ان شالله که با دارو خوب شی مادر جون.
و قربان صدقه پسرش رفت.
مدارک را برداشتیم و به شهر...مطب دکتر رفتیم.
نوبتمان شد.
وارد اتاق دکتر شدیم.
آقای دکتر که آشنایی بیش از ده سال با آقا جواد داشت و تقریبا نیمه رفاقتی هم حاصل شده بود، به احترام برخواست و از پشت میزش بیرون آمد و با آقا جواد احوال پرسی گرمی کرد.
سپس آقا جواد را معاینه کرد و نگاهی هم به مدارک انداخت؛
_حاج آقا صفراتون پره سنگه، پلاکتتون هم خیلی اومده پایین که خود همین صفرا یکی از دلایلشه؛
اصلا نمیشه شما را عمل کرد،
من وسط کلامش پریدم؛
_ببخشید آقای دکتر، گفتند با لیزر هم می شه.
_لیزر، زمانی جواب میده که دو سه تا سنگ باشه؛ نه صفرا حاج آقا که تا دهانهاش پره سنگه.
و رو کرد به آقا جواد؛
_چند وقته درد داری؟
_دو بار بیشتر درد نگرفته همین دو روز پیش.
دکتر متعجب بود:
_عجیبه! درد سنگ صفرا زیاده، شما هم که صفراتون پر، چطور شده تازه متوجه شدید، نمی دونم. با این وضعیت شما، حداقل باید دو سه ماه درد شدید تحمل کرده باشید.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۲۰
دکتر به آقا جواد اطمینان داد که با همین دارو طی سه الی چهار هفته کل سنگها دفع شود؛
_به شما که نگفتن اورژانسی هستی، اگه باور ندارید این مدت که فرصت دارید این داروها را استفاده کنید و سونو انجام بده.
نتیجه شو برا من تو ایتا بفرست.
خوب هم نشدی برو عمل انجام بده تا اون زمان تضمین میکنم هیچ مشکلی براتون پیش نیاد.
اما مطمئنم که شما نیاز به درمان دیگهای نداری.
امروز دارو مصرف کنی فردا باید موقع دفع، منتظر چند تکه سنگ ریز به رنگ سبز لجنی باشی.
بعد از اتمام کار خوشحال و راضی، از اتاق دکتر خارج شدیم و همان جا از داروخانه مطبش داروها را تهیه کردیم و به سمت شهرکرد راه افتادیم.
آقا جواد با اطمینان گفت:
_همین داروها را مصرف میکنم .....
نگذاشتم ادامه دهد:
_پیش دکتر هم بریم ضرر ندارهها.
بهش نمیگیم رفتیم طب سنتی که بدش بیاد.
_نه...من دیگه جایی نمی رم.
سعی داشتم آقا جواد را راضی کنم. لیلا هم که از صبح چندین بار زنگ زده و جویای حال آقا جواد بود، تماس گرفت.
_ آقای امام جمعه زاده چطوره؟
_خوبه
_ درد نداره؟
_ نه خدا را شکر بهتره.
_ رفتین دکتر؟
_ آره اما نه اونجا که قرار بود. رفتیم پیش طب سنتی؛
با نگرانی و اعتراض؛
_ زهرههه؟! چرا نرفتین خیلی دردش زیادهها!! اذیت میشهها.
_دکتر.... اطمینان داده که خوب می شه.
_ضرر نداره یه سر هم پیش متخصص برین. بعدشم زشته باهاش هماهنگ کردین.
_من که از خدامه اما آقا جواد میگه باهاش حرف می زنه.
لیلا که نتوانست ما که نه، آقا جواد را راضی کند، خداحافظی کرد.
مادر، خوشحال بود که نیازی به جراحی نیست.
خودم هم از این موضوع خیلی خوشحال بودم. در دلم به کلام این پزشک ایمان داشتم. چرا که مرد معتقدی بود و بی جهت اطمینان نمیداد.
از سوی دیگر تقریبا به طب سنتی ایمان داشتم.
صدای زنگ گوشی آقا جواد از آنسوی اتاق، از حال خودم بیرونم آورد.
اقا جواد هم مشغول نماز بود.
آنقدر زنگ خورد تا قطع شد.
مجدد صدای گوشی بلند شد؛ ریحانه گوشی را جواب داد.
محدثه بود؛
ریحانه متاثر از ناراحتی من از محدثه، کمی کلامش سرد بود.
اما توضیح داد که پدر مشغول نماز است. چند لحظه بعد گوشی به دست سمت من امد؛
_میخواد با شما حرف بزنه.
ناراحت از عملکردش بودم؛
گاهی فشارهای متعدد و عدم تقویت باور،سبب فراموشی و عدم بکارگیری آموزهها میشود.
تماس را قطع کردم؛
_اگه کسی با من کار داشته باشه به خودم زنگ می زنه، مثل همه این سالا.
و گوشی را به سویی سر دادم.
آقا جواد نمازش تمام شد:
_جوابشو میدادی میخواستن بیان اینجا.
_دو ماهه انگار نه انگار، حتی یه زنگ نزده احوال پرسی کنه، خودت بهش زنگ می زنی میگی من مریضم دارم میام دکتر بیا احوالمو بپرس؟!
_ یه موضوعو اینقدر کش نده. عصر زنگ زد گفت میخواد بیاد ببیندمون.
_منو بازیچه قرار داده، هر وقت حالشون خوبه، من بَدَم. هر وقت با هم دعوا دارن مغز منو تو دستش میگیره.
مدام رو سرم رژه می ره که ال کردن و بل کردن.
بعدشم، هم خودش بیاحترامی میکنه و هم به اون آقا اجازه بیاحترامی میده. من باهاش کار ندارم، دلمم نمیخواد ببینمش.
ناراحت بودم و غر میزدم اما خودم هم ایمان نداشتم که نخواهم ببینمش.
سخت دلتنگ بودم.
آقا جواد که دید عصبی هستم ترجیح داد سکوت کند.
این دو ماه فشارهای روحی زیادی تحمل کرده بودم و محدثه هم سبب رنجشم شده بود. هر چند مثل دفعات گذشته نبود اما چند موضوع با هم فشار آورده بود.
درظاهر، حاضر نبودم لحظه ای با محدثه، هم کلام یا رو در رو شوم اما در دلم میخواستم که او منصف باشد و سری بزند.
به شدت درگیر احساسات متناقض بودم و این چند روز هم نتوانستم آرام بگیرم. تنها چیزی که موفق بودم اینکه دقت کنم حرفی نزنم یا رفتاری نداشته باشم که کسی متوجه اتفاق بینمان نشود.
اما محدثه و شوهرش هم آنقدر مروت نداشتند که به دیدنمان بیایند.
صبح آقا جواد با برنامه قبلی، سری به هر دویشان زد.
از آقا جواد دلگیر شدم انتظار داشتم به دیدنشان نرود.
منطق خودم هم احساسم را تایید نمیکرد اما دلم این را میخواست.
آقا جواد که برگشت، ناراحتیام را به روی خودم نیاوردم.
بعد از ناهار و استراحت خودش لب باز کرد از آنچه بینشان گذشته بود.
_ رفتم باهاشون حرف زدم.
از رفتارشون گله کردم و گفتم که حق نداشتن بیاحترامی کنن.
از قضاوت عجولانهام پیش وجدانم خجل شدم.
آقا جواد مثل همیشه محکم، حمایتم کرده بود.
اما آقامهدی طلبکارانه گفته بود؛
زهره خانم تو زندگی شخصی من دخالت کرده که آقا جواد پاسخ داده بود؛ دخالت زمانیه که بدون اعتراض همسرت حرفی بزنیم، یا اینکه به زندگی دختر من ربط نداشته باشه.
اما وقتی چند سال دختر من از موضوعاتی رنج میبره و مدام درد دل میکنه نباید بی تفاوت بود.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜