eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
929 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بادمجون گذاشتم بپزه، تو نیم ساعت سه بار بهش سر زدم نسوزه بار آخر یکی از بادمجونا گفت: آبجی بادمجون کیلویی پنج هزار تومن ارزش نداره به زندگیت برس 😂😂
😁خوبه بعضی جاها ۳۰۰۰ هست. البته این طنز بود. گفتم بخندید ولی در واقع یه کم گریه هم داره . تو این شرایط خیلی ها همین رو هم نمیتونن تهیه کنند. ودر واقع پنج هزار تومان برای ماها عادی هست برای خیلی از مردم سخت هست. خدا کمکشون کنه. واقعا تو این شرایط با قیمت های بالا و متاسفانه عملکرد افتضاح اقتصادی دولت زندگی فوق العاده سخت شده.
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۲۱۳ چند پیام برایش آماده کردم و با کلی پایین بالا کردن، برایش فرستا
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۲۱۴ هر چند محدثه خیلی کم تلفن می‌زد و اگر هم تماس کوتاهی داشت، خیلی رفتارش سرد بود و گاهی بابت تکه‌هایی از نوشته‌ام، اعتراض می‌کرد و من برایش توضیح می‌دادم منظورم از این مطلب چه بوده است؛ اما نکته ای که متوجه شدم این بود که، طی این چهار سالی که از ازدواج محدثه می‌گذشت، محدثه‌ همیشه در حال ناله و شکایت بود، هر جا تیرش به سنگ می‌خورد یکی را سپر بلای خودش می‌کرد، هر چند شیطنت خانواده همسرش کم نبود. من، آقا جواد، و حتی آقا مهدی، برای محدثه حکم سپر داشتیم. اگر من بابت رفتار اشتباهی، ازش شکوه می‌کردم، آقا مهدی مقصر بود و اگر نمی‌توانست برای همسرش بهانه‌ای جور کند....خانواده‌اش. در زندگی خودش هم من و آقا جواد، افراد ظالمی بودیم که مانع خوشحالی و آرامشش می‌شدیم. اما در این قضیه به نظر می‌رسید، همسرش هم برای اینکه ایرادهایش را کمرنگ کند و حقیقت را از محدثه بگیرد و اعتماد محدثه به ما، به عنوان پشتوانه، کم کند، فقط قسمت‌هایی از پیامک را نشان داده بود. از این نظر تفاهم‌شان زیاد بود. قربانی کردن دیگران به ویژه من، برای گذر از دعواهایشان؛ به یاد اوردم اوایل اسفند ناهار منزلشان بودیم. آقا مهدی تا ساعت چهار بعد از ظهر نیامد و همگی گرسنه منتظرش بودیم. محدثه دایما داخل اتاق خواب می‌شد و چند دقیقه بعد عصبانی بر‌می‌گشت و غرغرکنان می‌گفت: _اصلا براش فرق نمی‌کنه که تو خونه مهمون داریم بعد این همه تاخیر تازه می‌گه نمیام شما ناهار بخورین. برا خانواده من ارزش قایل نیست، حالا اگه خانواده خودش بود، سر وقت می اومد. همیشه کارش بی‌احترامی به من و خانواده‌امه؛ چندین بار این جمله تکرار شد. آقا جواد که متوجه ناراحتی محدثه شده بود از من پرسید: _چی شده چرا محدثه ناراحته؟ _نمی‌دونم ظاهراً شوهرش بعد این همه تاخیر گفته نمیام ناهارتونو بخورین. محدثه ناراحته و ازش به دل گرفته. آقا جواد زود رنج ما، ناراحت دخترش شد و قلبش سنگین. من هم از دست آقا مهدی ناراحت شده بودم. ساعت پنج منزل خواهر آقا جواد وعده کرده بودیم و اجباراً مشغول ناهار شدیم که آقا مهدی از راه رسید. عصبی بودم و نتوانستم مثل قبل تحویلش بگیرم. آقا جواد هم کنار سفره بی‌حال افتاده بود و نمی‌توانست برخیزد. بعد از کلی تلاش و گلاب و بید مشک، آرام آرام، حالش بهتر شد. شب، محدثه شروع کرد به توجیه رفتار شوهرش؛ _دندان جلویش افتاده و اعصابش خورد بوده، دوست نداشته با اون وضعیت خونه بیاد. مامان، از رفتارتون ناراحته می‌گه چرا ناراحت بودن؟ منم گفتم نمی‌دونم چرا توپشون پره. محدثه من، قلبش پاک و صاف مثل آسمانی بی‌ابر و آبی بود؛ اما صبر و درایت نداشت. و من به این اتش بارها سوختم و صدالبته ساخته شدم. هاج و واج نگاهش کردم؛ _تو چی بهش گفتی؟ گفتی نمی‌دونم چرا توپشون پره؟ یعنی دلیل ناراحتی ما را تو نمی‌دونستی؟ تو خودت ناراحت نبودی؟ مدام از رفتارش گله نکردی؟ چرا بهش گفتی، نمی‌دونم چرا توپشون پره؟ متوجه شد بد خودش را لو داده است که جمله اش را تغییر داد؛ _نه... گفتم نمی‌دونم چرا ناراحتن. سال گذشته هم برای یکسری ناراحتی های محدثه از زبان خودم اعتراض کرده بودم؛ البته با سبک و سیاق دیگری؛ مهربان‌تر از حال. آن هم با سفارش و به خاطر محدثه؛ شوهرش که گاهی از بعضی حرف‌های من متوجه نکاتی می‌شد، کسل می‌شد و نگاهی به محدثه می‌کرد. برای اینکه بین‌شان ناراحتی پیش نیاید، هر چند بیشتر موارد را از نزدیک دیده بودم، به همسرش گفتم، از جانب خودمه، من خودم دیدم و متوجه شدم. محدثه از موقعیت استفاده کرد و گفت: _من هیچ وقت از زندگیم پیش کسی حرف نمی‌زنم. حتی وقتی مامانم از شما بدگویی می‌کنه مقابلش می‌ایستم و از شما دفاع می‌کنم. از حرفش شوکه شدم. ترجیح دادم سر به زیر بیاندازم و سکوت کنم. ایرادی نداشت من آدم بده باشم اما بین آن دو ناراحتی نباشد. خوشحالی محدثه آرزوی من بود. روز بعد از محدثه پرسیدم: _با این همه علاقه که از شوهرت تو وجود من می‌شناسی، کی بدگویی از شوهرت کردم؟ من به خاطر و سفارش تو باهاش حرف زدم؛ _می‌دونم مامان، اما خواستم وقتی من و مامانش با هم بحثمون می‌شه، آقا مهدی، از من دفاع کنه. بگه تو پیش مادرت از من دفاع کردی منم از تو دفاع می‌کنم. _یعنی من شدم سپر بلای تو که می‌خوای با مادر شوهرت کل کل کنی و بتونی بهش مسلط بشی؟! بنده خدا، حرمت من هیچ، خودت تکیه گاهتو از دست می دی؛ نسبت به خودت جسورش می‌کنی. می‌توانستم حدس بزنم که این‌بار هم احتمالا شوهرش گله کرده چرا از زندگی‌مان برای مادرت گفتی و محدثه دوباره از من، مایه گذاشته باشد. من ماندم و تجربه دیگری؛ زن و شوهر دعوا کنند؛ .....باور کنند. ورود ممنوع.... حتی والدین.... 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۲۱۵ چند هفته از پیام من به همسر محدثه گذشت و محدثه بعد از دو سه بار تماس سرد و بی روح که بیشتر کله گذاری بود، فاصله گرفت و برخلاف سال‌های گذشته که قبل رفتن به مشهد خداحافظی می‌کرد، بی‌خبر رفت. روز آخر قبل از برگشت با گوشی پدرش تماس گرفت و به پدرش گفته بود؛ به امام رضا سلام بدید. و از آقا جواد خواسته بود گوشی را به من بدهد؛ هر چه الو الو کردم، پاسخی نشنیدم و به ناچار گوشی را قطع کردم. آقا جواد پرسید؛ _سلام دادی؟ _نه، هر چی می گم الو، محدثه جواب نمی داد منم قطع کردم. _می‌خواست فقط سلام بدی. _ یعنی خودش، نمی‌خواست یه سلام و علیک کنه؟ _نمی‌دونم این دختره با نادونیاش داره چیکار می‌کنه. سلام به حضرت را هر صبح بعد از نمازم می‌دادم مهم ادب بود. و بعد از آن دیگر تماس نگرفت. چند دفعه آقا جواد تماس گرفت اما محدثه پاسخ نداد. با شوهرش تماس گرفت؛ _چند بار با محدثه تماس گرفتم پاسخ نداد. _ من سر کارم، نمی‌دونم و ظاهراً به محدثه اطلاع داد که شب با پدرش تماس گرفت و توجیه کرد عدم پاسخگویی‌اش را. اما آقا جواد قبول نداشت و معترضش شد. قبل از این، از محدثه ناراحت می‌شدم اما امروز با تمرین و توسل به اهل بیت و شهدای عزیز تورجی زاده و ابراهیم هادی، موفق شده بودم ناراحتی خودم را به حداقل برسانم و منتظر تماسش نباشم. در کتاب رهایی از رنج و در درس انتظار نداشته باش از این کتاب در دانشگاه مجازی حیات برتر آموخته بودم که صرفا به وظیفه‌ام توجه کنم و منتظر رعایت حقوق حقه‌ام نباشم. («🔵 یکی از علت های رنجور شدن انسان اینه که انتظارهای مختلفی از دیگران داره. 🔹 خیلی وقتا این انتظار ها ممکنه به حق و بجا هم باشه ولی در هر صورت آدم باید طوری زندگی کنه که از هیچ کسی انتظار نداشته باشه. ⭕️ چون دنیا طوری ساخته شده که خیلی از اتفاقات اونجوری که آدم میخواد پیش نمیره. 👈 برای همین اگه آدم مدام از دیگران داشته باشه، خیلی وقتا انتظاراتش براورده نمیشه و همین باعث تولید رنج در انسان میشه. 🔴 در واقع شما هر چقدر هم که آدم خوبی باشی و نسبت به همه بهترین برخورد ها رو داشته باشی باز هم مواردی پیش میاد که حق شما رعایت نمیشه. در همین مورد باید به یه نکته مهم توجه کرد: 🔵 ببینید هر انسانی نسبت به دیگران داره و در مقابلش . انسان مومن باید حواسش باشه که خیلی بیشتر از این که دنبال حق و حقوق خودش باشه سعی کنه دنبال انجام باشه. چنین فردی اگه میخواد زندگی آسوده ای داشته باشه باید تلاش کنه که از هیچ کسی انتظار نداشته باشه. ⭕️ کسی که توی زندگی براش خیلی مهم باشه که دیگران به طور کامل حقوقش رو رعایت کنن، آسیب های روانی زیادی خواهد دید. 🔴 چنین آدمی همیشه از همه طلبکار هست و شدیدا متکبر و مغرور و لجباز میشه و زندگی بسیار سخت و دردناکی خواهد داشت. ✅ اگه انسان بتونه با مدتی تمرین، این روحیه رو درون خودش اصلاح کنه که از هیچ کسی انتظار نداشته باشه واقعا میتونه به یه آرامش زیبا برسه...☺️😊»)* وظیفه ام را انجام دادم و.... ......و من تلاش می‌کردم برای خودم آرامش رقم بزنم. *رهایی از رنج ها آقای حسینی 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
و این خانواده شیطان دست از سر ما برنمیدارن.😂🤦‍♀ یه روز دومادشه، یه روز دخترشه ... احتمالا روز بعدی باجناغ اش باشه.😐 بابا ولش کنید لامذهب رو. از بس هی رفتید سراغ خونواده اش که اینجوری قسم خورده ول کنمون نیست. دردنوشت: یکی‌از آرزوهام اینه که ایران از تمام خرافات و سنت های غلط پاک بشه. و فقط سنت رسول الله و ائمه اطهار بر زندگیمون حاکم باشه. به نظر شما به لحاظ فرهنگی ما کی میتونیم تغییر کنیم؟ یعنی میشه این بساط خرافه گرایی رو از مغز خانم‌ها خارج کرد؟ 🤔
از الان رفته پیشواز بنده خدا😂 میدونه قرار چی بشه، جلو جلو داره میگه اقا به پیر به پیغمبر کاری به من نداشته باشید.😁 من باشما دوستم. دست دوستیم را به سمتتان دراز میکنم .مبادا دستم را بپیچانید😌 ولی فکرکنم امسال بیشترین تنش رو داشته باشیم بین دولت و مجلس. هر روز هم سر یه موضوعی دعواست. خدا به خیرش کنه .
💫 دیدی‌وقتی‌یه‌مهـمونی‌میری خیلےکه‌بهت‌خـوش‌بگذره یامیـزبان‌سنگ‌تمـوم‌بذاره دلت‌نمیـخوادبرگـردی‌یاتموم‌شـه..! تو این لحظه ها ٬ همونقدردلـم‌برا مهمونیت‌تـنگ‌شده . ╭─┅═♥️═┅╮ @khoodneviss ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 به جهان درونت نگاه کن! در اطراف ما جهانی است که با همه عظمتش از روح ما کوچکتر است. باید مواظب باشم جان بیرون، با همه زیبایی ها و عجائبش ما را از جهان درونمان غافل نکند. جهان بیرون اینه شکسته ای از جهان با عظمت درون ماست. به سختی میشود با این اینه زیبایی های روحمان را بشناسیم. «استاد پناهیان»
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۲۱۵ چند هفته از پیام من به همسر محدثه گذشت و محدثه بعد از دو سه بار
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۲۱۶ تابستان پر رنج و اضطراب، می‌گذشت. از یک سو مهدیه در شرف طلاق بود و هر روز برای راهنمایی گرفتن پیش من می آمد و مدام از اتفاقات ریز و درشت بین خود و همسر نالایقش می‌گفت؛ از یک طرف آقا جواد به‌ خاطر ساختمان سازی و گران شدن لوازم ساختمان و کسری بودجه، استرس زیادی تحمل می‌کرد و هر روز فاکتور های خونی‌اش پایین تر می‌امد. نگرانی از بابت ساخته نشدن خانه در موعد مقرر و از طرف دیگر فشار مسجد، مبنی بر تخلیه منزلی که در اختیارمان گذاشته بودند آقا جواد را بیشتر اذیت می‌کرد تا جایی که حتی برای مراجعه به پزشک هم حاضر نبود به شهرکرد برود، بماند که نتیجه ی مناسبی هم از همه این سالها درمان از علم پزشکی نوین ندیده بودیم. اما چاره ای هم نداشتیم. این دغدغه ها خیلی درگیرم کرده بود. گاهی فشارهای پشت سر هم سبب می‌شد آموخته‌هایم را فراموش کنم. این فراموشی سبب می‌شد درد دیگری در سینه داشته باشم. و از خدا تسکینش را بخواهم. محدثه همراه همسرش شد و ارتباطش را با ما، قطع کرد. از هر دویشان دلگیر شدم. محدثه چهار سال دایما درد دل کرد و مدام التیامش دادم. طی این مدت، همه تلاشم بر این بود که به محبت و صلح و گذشت تشویقش کنم. حال که به تاکید خودش یکی باید با همسرش صحبت می‌کرد؛ و من این بار را به دوش کشیده بودم؛ شدم خاطی و‌ فراموش شده. دو ماه هیچ تماسی غیر از آن تماس بی‌پاسخ مشهد نداشت. گاهی سینه ام تیر می‌کشید اما به روی خودم نمی‌آوردم. نمی‌خواستم در این وانفسای روزگار که می‌گذراندیم دردی به دغدغه‌های آقا جواد اضافه کنم. اما آقا جواد متوجه حالم می‌شد. با وجود گرفتاری هایش محبتش را بیشتر کرد و مستقیماً به روی خود نیاورد. اما گاهی سرم را به سینه‌اش می چسباند و می‌گفت: _خانومم فقط خودمو خودتو عشقه؛ ما برا هم می‌مونیم. بچه ها بدرد ما نمی‌خورند. راست می‌گفت. فرزند رفیق نیمه راه است. کنار آمدن با این نوع رفتارها کمی سخت بود اما خوبی‌اش به این بود که ماندگار نبود می‌گذشت. گاهی آرام در آغوشش قطرات اشک، بی اختیار سرریز می‌شد اما سریع پاکشان می‌کردم تا آقا جواد مهربان نبیند. یک بار دیگر باید ته مانده‌های تعلق و امید به غیر خدا را از دلم پاک می‌کردم. باید شسته می‌شد هر آنچه غیر خدا در دلم نشسته بود. محدثه امتحان و رشد زندگی من بود. اما نه آنگونه خوشایند که هر مدعیی طالب باشد. مشتی بود نمونه خروار تا من بفهمم ایراد فاصله‌ام و عامل دوری‌ام از خدا چیست و کجاست. قطعا این عامل، محدثه یا رفتار محدثه نبود. هر چه بود، در وجود خودم بود. باید می‌گشتم و در لابلای وجودم می‌یافتمش. دوباره باید سیم ارتباط با رب وصل می‌شد تا ببُرَم توقعاتم را از محدثه‌ها. و این قصه برای تک تک تعلقات من تکرار شدنی است اگر امروز به داد دل خودم نرسم. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۲۱۷ اما استرس لحظه ای آرامم نمی‌گذاشت. ای کاش مهدیه برای راهنمایی پیش من نمی‌آمد. از یک سو تمام اضطراب های او را هم باید تحمل می‌کردم و از سوی دیگر بچه ها تحت تاثیر قرار می‌گرفتند. بدتر از همه این که اگر اشتباه راهنمایی اش می‌کردم و ضرر می‌کرد دخیل بودم. اگر غیر منصفانه راهنمایی اش می‌کردم حق طرف مقابلش هم روی دوش من سنگینی می‌کرد. آقا جواد حال من را خوب می فهمید. اما با وجود اینکه اصرار داشت بچه ها در محیط آرام و بدون حواشی بزرگ شوند و‌ خودش هم از این وضع ناخوشایند راضی نبود، اما کوچکترین اعتراضی نکرد و مدام با من همراه و همدل بود‌ اما خودم از درد روحی به خودم می‌پیچدم. آنقدر که مهدیه متعجب شد و تلاش می‌کرد من را آرام کند. هر چه بگندد نمکش می زنند وااای به روزی که بگندد نمک! لحظه ای سیم ارتباطی وصل شد. به خدا التماس کردم این درد و رنج را از من بگیرد حتی اگر شده با درد جسمی. غافل از اینکه خدای همیشه شنوا قادرتر از این است که منِ نادان و ناتوان این گونه دعا کنم. چقدر خوب است که دعا کردن مان به شیوه اهل بیت باشد. چند دقیقه بعد از ناهار آقا جواد از درد وسط سینه به خود می پیچد. با این تصور که شاید معده اش درد گرفته باشد هر قرص معده‌ای که می‌شناختم و در خانه موجود بود، به خورد این بینوا دادم اما دریغ از اینکه ذره ای دردش تسکین پیدا کند. _آهان راستی پنتوپرازول هم داریم قرص خوبیه بیارم اونم بخوری؟ ان شاالله اون دردتوکم‌ می کنه. آنقدر دردش زیاد بود که جز حرف شنوی کار دیگری نمی‌توانست انجام دهد. با ناله؛ _باشه بیار _بیا با اب زیاد بخور رسوب نکنه تو کلیه ات. بعد از یک ساعت و نیم درد بی‌امان، کمی ارام‌‌ گرفت اما هنوز احساس سنگینی داشت. به درخواست بچه ها، عصر آن روز، به منزل مادرم رفتیم. بچه ها منزل مادر بزرگ را به همه ی تفریحگاه‌های دنیا ترجیح می دهند. نان خشک آنجا را با مرغ و مسمای هیچ‌جا هم‌ عوض نمی‌کردند. بعد از شام مجددا درد به آقا جواد فشار آورد. بی قرار شد. داروهای معده هیچ کدامشان کارساز نبود. احمد نگران حال آقا جواد شد؛ _سید جان کاش یه دکتر می رفتی. و آقا جواد با همان حال زار نالان گفت: _دیروز پیش متخصص داخلی بودم کلی دارو برای معده‌ام داد اما نمی‌دونم امروز شدید شده و چرا اثر نمی کنه. _می خوای بریم الان یه دکتر؟ وسط پریدم؛ _آره خدا خیرت بده بیا ببریمش اورژانس بیمارستان. آقا جواد از بس درد کشیده بود کاملا مطیع برای درمان شد. بچه ها را منزل مادر گذاشتیم تا بدون نگرانی بتوانیم به کارمان برسیم؛ _احمد، بی زحمت سر راه بریم خونه، من دفترچه بیمه‌شو بردارم. _باشه حتما دکتر هم چند داروی معده داد و سونو و آزمایشی اورژانسی نوشت. آزمایش را سریع انجام دادیم و نیم ساعته پاسخ دادند اما سونو را تا فردا صبح باید صبر می‌کردیم. بعد از جواب آزمایش، دکتر چهار تا مسکن که بیشترشان مخدر بود با هم برای آقا جواد نوشت و همان جا تزریق کرد و دستور بستری داد. احمد مقدمات بستری شدن را فراهم کرد. من هم به درخواست پرستار به سوالات ایشان پاسخ می دادم. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜