eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
925 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۸۶ صدای پر از گله آقا جواد، از افکارم بیرونم برد؛ _ بیا کمکش کن خس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۸۷ بدبینی های آقا جواد کمتر نشده بود اما نمی‌توانستم با حاج آقا ضیایی یا هیچ شخص دیگری در این‌باره صحبت کنم. دلم نمی‌خواست نگاه خانواده‌ام یا دوستان خودش نسبت به آقا جواد تغییر کند. مجبور بودم بسوزم و بسازم. می‌توانستم درک کنم ظلمی که در حقش شد بیشتر از توانش بود. بماند که ناحق خودم تحت فشار قرار می‌‌گرفتم. آقا جواد با کوچکترین جرقه‌ای آتش می‌گرفت. همیشه ریز و درشت اخبار و اطلاعات کسانی که تماس داشتند را از من می‌خواست. طبق خواسته‌اش، بی‌کم و کاست توضیح می‌دادم. خانم حسینی از دوستان فعال در بسیج دانشگاه و همسر یکی از فعالان بسیج دانشجویی بود. گاهی با هم در ارتباط بودیم. آن شب تماس گرفت؛ _بجای عروسی عازم سفر عمره هستیم. حلال کنید. _الحمدلله، خوشبخت باشید؛ برا ماهم دعا کنید؛ در لحظه، گوشی را بدست همسرش داد؛ او هم تکرار کرد جملات همسرش را. شوکه شدم از این صحبت ناخواسته. آقا جواد موافق نبود با اقایانی که قبل از ازدواج سر و کار داشتم، کوچکترین ارتباطی داشته باشم. من هم مشکلی با این موضوع نداشتم اما، نمی‌دانستم در چنین موقعیتی بهترین کار چیست. به سرعت برق و باد پیش آمد. بعد از تلفن آقا جواد مثل همیشه پرسید؛ _کی بود؟ صادقانه پاسخ دادم؛ اما آقا جواد برافروخته شد و به هیچ‌ صراطی مستقیم نمی‌شد. خیلی جدی قهر کرد و رختخوابش را جدا کرد. هر چه توضیح دادم فایده نداشت. ‌ در دلم به دوستم غر می زدم؛ بدون هماهنگی گوشی را به همسرش داد. مشکلات من با محدثه کم بود؛ آقا جواد هم بیش از دو هفته بابت یک تماس قهر کرد و حرفم را باور نداشت. هر چند صبر من زیاد بود، اما این رفتار غیر منطقی را نتوانستم بپذیرم. طبق معمول که از کار می‌آمد، میوه و چای برایش آوردم. محدثه را دنبال نخود سیاه منزل خانم جلیلی فرستادم. جدی شدم. روبرویش نشستم؛ _از نگاه شما، من خطا کردم؟ _بله وقتی می‌دونی نباید با افرادی که من حساسم حرف بزنی و می‌زنی خطا کردی. _من که توضیح دادم؛ نپذیرفتی. می‌خوام بدونم اگه برا همچین خطایی، من باید، دو سه هفته با قهر آقا، تنبیه بشم؟ اگه راستی راستی، گناه کنم چقدر تنبیه می‌شم؟ با اون، بقول خودت مرحومه، چطور برخورد می‌کردی؟ وقتی ده سال می‌دونستی شیشه خورده داره؟ نکنه همه ی غیرتتو نگه داشتی خرج من کنی؟ من اگه بد باشم، شما منو تو شیشه زندانی کنی، بازم خطا می‌کنم و اگر هم، نه، خوب باشم لازم به این بگیر و ببندها نیست. مطمئن باش نمی‌تونی چه مثبت و چه منفی منو هیچ جوره تغییر بدی. من بچه نیستم. مسیر زندگیمو انتخاب کردم. من خواسته هاتو، به عنوان همسر، رعایت می‌کنم؛ اما بخاطر شما نیست که مسایل شرع و اخلاق را رعایت می‌کنم. باور من، به بالاتر از شماست که خودت هم در مقابلش موظفی. اینم بدون من دستت امانتم؛ هر چند تا آخر عمر. شما حق نداری هر جور دلت خواست رفتار کنی. اگه واقعا نمی تونی بپذیری بهتره با یه مشاور در میون بذاری. من بنا نیست جور ظلم دیگری رو تا ابد به دوش بکشم. بالاخره با کلی سخنرانی آقا راضی شدند، این قائله خاتمه پیدا کند. بعد از سه هفته بحث تمام شد. آن بنده خداها از سفرشان برگشتند و ما تازه آشتی کردیم. خدا بداد من برسد برای سوءتفاهم بعدی اما من با خدا حرف‌ها داشتم. در خانواده‌ای که کسی به باورهای من کاری نداشت؛ من با اعتقاد زندگی کردم. خانه ای که همه سرشان به دعوا گرم بود؛ من برای باورهایم می‌جنگیدم. در خانه ای که به تنها مسایلی که فکر نمی‌شد؛ احتمال خطا رفتن بچه ها و مواظبت از بچه ها بود. من خودم از خودم مواظبت کردم و کوچکترین خطایی نکردم. در آن خانه ای که، حرمت والدین و بزرگ ترها رعایت نمی‌شد؛ به احترام پدرم نماز مستحبی‌ام را بعد از یک بار صدا زدن می شکستم و پاسخش را می‌دادم؛ اما اینجا دائما به من حمله می‌شد و همیشه در معرض اتهام بودم. ازدواج کردم آرامش بگیرم؛ اما زندگی‌ام شد میدان جنگ. گاهی دستانم را روی سرم می‌گذاشتم و به خدا شکوه می‌کردم از حال و روز خودم؛ از این همه فشار که نمی دانستم بابت چیست؟ این چه امتحانی است که از طاقت من، سنگین تر است؟ مجازات کدام گناه است که نمی‌دانم؟ خدایا هرچه هست، نمی‌دانم، اما التماست می کنم از مسیر خارج می نکنی! من قبل از ازدواج برای تربیت فرزندام، کلی برنامه ریزی داشتم؛ اما حالا که نزدیک است اولین فرزندم متولد شود من مشغول جنگ با محدثه و پدرش هستم. همه چیز، برعکس برنامه های من شد. خدایا می‌ترسم؛ اما به تو امید دارم، مواظبم باش. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
دختری آمد سراپا فاطمه این رقیه خانم است یا فاطمه؟ @Khoodneviss
معجزه بالاترازاین هست دردنیا مگر یک سه ساله یک جهانی را شفاعت میکند‌ ‌
🔹 التماس دعای پولی!😳 درخواست واریز وجه به حساب آقای محمد ترابیان، ملقب به حاج فردوسی! 🌐 سایت مذکور👈hajferdowsi.ir : آدم چی‌ بگه؟ 😐 من دیگه رد دادم🤦‍♀ چقدر همین ها وجه روحانیت رو خراب میکنن.😒
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۸۷ بدبینی های آقا جواد کمتر نشده بود اما نمی‌توانستم با حاج آقا ضی
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۸۸ بعد از رفتن آقا جواد و محدثه، مشغول شستن ظرف‌های صبحانه بودم که تلفن به صدا در امد؛ _بفرمایید؛ صدای ظریف خانم جوانی از پشت تلفن به گوش رسید؛ _ الوو سلام خانوم _ سلام بفرمایید؛ _ ببخشید خانوم من تازه اینجا ساکن شدم. کسیو اینجا ندارم می‌شه با هم دوست بشیم. _کجا نشستید؟ _ همین اطراف؛ _ازکجا اومدید برای چی اومدید؟ _برای کار بابام، از جنوب، خانوادگی اومدیم. _خب خانواده ات هم هستند، دیگه تنها نیستی؟ _ خب آره... اما من، دلم می‌خواد دوست داشته باشم. باهاش رفت و آمد کنم. و خودش ادامه داد؛ _گفتید خونه شما کدوم اپارتمانه؟ _برا چی می‌خوای بدونی؟ _خب با هم دوست بشیم دیگه. _بیشتر از خودتون بگید من که راحت نمی‌تونم با شما دوست بشم. _خب اگه ادرس شما را داشته باشم، می تونم بیام کم کم دوست می‌شیم. و شروع کرد به درد دل کردن، از تنهاییش در خانه شان و عدم درک توسط اعضا خانواده‌اش؛ _البته یه همسایه داریم، خیلی با هم جوریم. شوهرش راننده است و چند روز از هفته مسافرته؛ شبهایی که شوهرش نیست از من می خواد برم پیشش بخوابم؛ یه دوست هم داره اونم همیشه پیشمون می‌آد، تا صبح با همیم. _خب پس چطور می‌گی تنهایی؟ دو تا دوست خوب داری، منو می‌خوای چیکار؟ در کمال وقاحت ادامه داد؛ _ آخه نمی‌دونی که، اون دوستمون خانم نیست، من محدودم تا یه حدی می تونم..... اونا راحت تر.... جل الخالق! چی می‌شنیدم؟ _ یعنی چی خانوم معلومه چی می‌گی؟شب تا صبح یه مرد تو خونه است و تو و اون خانوم هم اونجایید؟ مگه نمی‌‌گی دوستت شوهر داره؟ _ خب آخه شوهرش خوب نیست، اونم تنهاس. دوستم می‌گه منو خییلی پسندیده. مدام سراغمو می‌گیره. که به رفیقت بگو بیاد. یه دخترم داره، اونو زود خواب می‌کنه. _ یعنی چی خانوم؟ من نمی‌فهمم چی می‌گی‌! نمی ترسی؟ _ نه دوستم که ازدواج کرده است شوهرش هم خوب بهش نمی رسه. یجورایی حق داره. منم کارمو بلدم. کم مانده بود، حالم به هم بخورد؛ تقریبا داد زدم؛ _ تو خیلی عوضی و مزخرفی. منو چه به دوستی با تو؟ قطع کردم. کم مانده بود قلبم از جا کنده شود. خدایا خودم کم مصیبت دارم، این جانور از کجا پیدایش شد؟ باید به آقا جواد می‌گفتم. در آن شهر هنوز شماره روی گوشی نمی‌افتاد. نکند آدرس را هم پیدا کند و مشکل ساز شود؟ گوشی را بر داشتم؛ _ سلام خانومم _ با صدایی که از وحشت می‌لرزید جواب سلامش را دادم و ماجرا را تعریف کردم. آقا جواد بعد از کمی سکوت پرسید؛ _ آدرس که ندادی؟ _ نه، اصلا، من آدمایی که کلی سال می‌شناسم، خونه دعوت نمی‌کنم. حالا به این عوضی آدرس بدم؟ _کار خوبی کردی! ممنون خانوم بهم گفتی؛ _ خب مگه قرار بود نگم؟ _ فکر می‌کردم بخاطر حساسیت هام همچین چیزاییو نگی. _ مطمئن باش هیچ چیزیو ازتون مخفی نمی‌کنم. _ممنون عزیزم، حتما بگو، حتی اگه فکر کردی من بدم بیاد یا باهات بد اخلاقی کنم. باور کن خیر زندگی مونو می‌خوام. دلم می‌خواد زندگی مون سالم باشه. خانومم دوستت دارم. _می‌دونم عزیزم.من درکتون می کنم. فکرم درگیر تماس بود. مگر یک نفر چقدر می‌توانست کثیف باشد؟ جلسه قرآن منزل یکی از همسایه ها بودیم. ماهای آخر بارداری بودم و بالا رفتن از پله،سخت. به سختی و نفس زنان خودم را از پله ها بالا کشاندم. وارد شدم کمی دیر رسیده بودم جلسه قرآن شروع شده‌ بود. اولین جای خالی اتاق نشستم. همه به نوبت قرآن را خواندند. جزء تمام شد. قرآن‌ها را جمع کردند. صاحب خانه با کیک و چای پذیرای کرد و صحبت ها گل انداخت. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۸۹ یک لحظه تصمیم گرفتم از همسایه ها بپرسم ایا آنها هم، از این تماس‌ها داشته اند؟ نکند من را می‌شناخت؟ یا از آدم‌هایی هستند که شهرستان، افسانه با خودش خانه می‌برد؟ شاید توطئه باشد و می‌خواهد زندگی من را از هم متلاشی کند؟ _خانوما ببخشید؛ این مدت که تو این محل ساکن هستید تا حالا مزاحم تلفنی داشتید؟ منفجر شدند؛ همگی با هم شروع کردند؛ مشابه حرف‌هایی که ان دختر می‌گفت. به نظر اتفاقی نیست و برنامه ای در کار باشد؛ _به همسراتون گفتید؟ _وای مگه بیکاریم؟ _دنبال درد سر می‌گردیم؟ _مگه باورشون می‌شه؟ _یه انگ بهمون می‌چسبونن که خودت تنت می‌خاریده. _ول کن تو را خدا خانم حاج آقا. _سری که درد نمی‌کنه دستمال نمی‌بندن. عصر آقا جواد زودتر از روزهای قبل به خانه آمد. طبق معمول بعد از پذیرایی، مقابلش نشستم. _صبح فکر کردم شاید یه نفر، ما رو می شناسه که مزاحم شده. برا اطمینان، امروز تو جلسه قرآن از همسایه ها، سوال کردم ببینم کسی مزاحمشون، شده یا نه؛ آقا جواد با دقت گوش می‌داد؛ _خب؛ _ همه بدون استثناء گفتن آره مزاحم داشتن، حتی بعضیا گفتن یه مرد مزاحم شون شده، اما از ترس شوهراشون چیزی نگفتن. فکر کنم این یه نقشه‌اس برا خانواده‌های اداره شما؛ ببین ما حتی نمی‌تونیم شماره ازشون داشته باشیم. هر کی هست اینو می‌دونه که با تک تک خانواده‌ها تماس می‌گیره. آقا جواد با دقت به حرف های من گوش می‌کرد؛ _ اره همین طوره سریع شماره مسئول حراست را گرفت و ماجرا را توضیح داد. آقا جواد با حوله آب وضویش را خشک می‌کرد. من هم آماده بودم تا با هم نماز بخوانیم؛ تلفن به صدا در آمد؛ نزدیک تر بودم گوشی را برداشتم؛ _الو بفرمایید؛ صدای نتراشیده مردی که تلاش می‌کرد ظریف صحبت کند می‌امد؛ _ سلام خاانووم خیلی جدی پاسخ دادم؛ _ شما؟ _ تنهایی؟ یکم با هم اختلاط کنیم؟ _ چی؟ _با هم دوست بشیم؛ البته اگه آقاتون نیست. همین طور که حرف می‌زد، با اشاره به آقا جواد توضیح دادم که مزاحم است و گوشی را بدستش دادم؛ آقا جواد حسابی ازش پذیرایی کرد و گوشی را گذاشت. عصبی بود اما از طرف دیگر، از رفتار من خوشحال بود. جلو آمد و من را به آغوش خود کشید. _ممنون خانومم که اینقدر جدی برخورد می‌کنی. به هیچ نامردی رو نمی‌دی. اگه اون مرحومه تو صداش ناز و عشوه نمی‌ذاشت و با نامحرم، نازک حرف نمی زد؛ کارش به اون وضعیت نمی‌رسید. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۸۹ یک لحظه تصمیم گرفتم از همسایه ها بپرسم ایا آنها هم، از این تماس‌
🌀🌀🌀سخن نویسنده خاطره ی نامادری با شما 👇 سلام دوستان ریحان هستم؛ از اینکه وقتتون را برای مطالعه خاطراتم می‌گذارید هم عذرخواه و هم سپاسگزارم. در خلال پارت گذاری، بعضی از دوستان، پیام هایی می‌فرستن که نشون می‌ده به خاطر این نوشته ها، فکرشون درگیره و گاها از نظر روحی اذیت می شن. دوستان همانطور که در مقدمه عرض کردم، این خاطره را برای بهتر بودن، برای شناخت اشتباهات و برای عبرت و تجربه گرفتن دیگر دوستان نوشتم. خیلی‌ها با گوشه‌ای از مسایل زندگی من درگیر هستند. بعضی فقر، بعضی اختلافات خانوادگی، گاهی تفاوت عقاید با خانواده، گاهی در نوع ازدواج و.... اگر براتون امکان داره یکبار دیگه مقدمه را مطالعه بفرمایید شاید در خلال قصه از دست محدثه یا پدرش عصبی بشین و... اما عزیزان من خودم هم ایراد داشتم. سعی‌ام اینه که توضیح بدم. من با خانواده ای بسیار بسیار عاطفی وصلت کردم و خودم از خانواده‌ای بودم که از ابراز محبت بی‌بهره بود، خانواده ای که حتی حرمت هم را نگه نمی داشتند چه برسه به محبت. اگر دقت داشته باشید خودتون هم، از روزی که یادتون می‌اد تا الان، تک تک تون روزهای سخت و طاقت فرسایی را پشت سر گذاشتین. گاهی خودتون عاملش بودین گاهی دیگری. اما درگیر بودید. هیچ تفاوتی بین من و شما نیست فقط نوع سختی هامون متفاوته. تنها فرقش اینه که من نشستم فکر کردم و یه جمع بندی کردم و نوشتم اما شما شاید نه. و دیگه اینکه این اتفاقات طی ۲۵سال برای من پیش آمده اما شما طی مدت کوتاهی با نوشته من متوجه این قصه می‌شید و از نظر روحی متاثر، اما، این دوران را پشت سر گذشتم. ان شاالله پارت های آخر خاطره شما را به یاد بخش هایی از پارت های اول بیاندازد و به نتیجه مد نظر من برسید. 💠نویسنده خاطره ی نامادری💠
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۸۹ یک لحظه تصمیم گرفتم از همسایه ها بپرسم ایا آنها هم، از این تماس‌
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۹۰ اواخر بارداری‌ام را پشت سر می‌گذاشتم. خدا را شکر بارداری سالمی بود و غیر از سختی‌های معمول یک بارداری، مشکل دیگری نداشتم. برای راحتی خودم ترجیح می‌دادم کمتر از منزل خارج شوم مگر برای پیاده روی که سفارش خانم دکتر بود. بیشتر مواقع آقا جواد ظرف ها را می‌شست، آشپزخانه مرتب می‌کرد، جارو می‌زد، رختخواب پهن و جمع می‌کرد؛ فقط آشپزی بلد نبود. چقدر نیاز بود آن محبت‌های به تمام معنا واقعیش. صدای آقا جواد از داخل اتاق با کسی تلفنی صحبت می‌کرد شنیده می‌شد. بعد از چند دقیقه، وارد سالن شد؛ _خواستگاریی که چند روز پیش، زینب ازش صحبت می‌کرد، قراره امشب برای مهربرون بیاد؛ مادر تلفن زد و گفت امشب بریم اونجا. _اِ... چه خوب! ان شاالله خوشبخت بشه! جواد جان نمی‌خوای براشون تحقیق کنی؟ _مگه تو مادر منو تو این دو سال نشناختی؟ مدام راه می‌ره و سرزنش می‌کنه. من همون ازدواج اولشو تحقیق کردم برام بسه. مادرم برام آبرو نذاشت. خیر سرش مهندس بود؛ مسجدی و نمازشب خون بود، مردک نابود کرد زینب بیچاره رو. مادرم راه می‌رفت می‌گفت تو مقصری؛ آخه من بد بخت کجا تو خونه‌شون بودم ببینم راه و مرامش چیه! بیرونش خوب بود همه ازش تعریف می کردن. چه می‌دونستم روانیه و قراره با روح و روان خواهرم بازی کنه. _ مگه چیکار میکرد؟ آقا جواد تلخی خاطرات، آزارش می‌داد، چهره‌اش گرفته شد؛ _ یه دفعه می‌خواسته بره خونه مادرش؛ زینب می‌گه تو با برادرت مدام دعوا و کتک کاری می‌کنی من استرس پیدا می‌کنم تنها برو. نامرد زینب بیچاره را می‌کُنه تو حمام و کیسه نون خشکو می‌ذاره جلوش، می‌ره تا سه روز بر نمی‌گرده. مادرم هر چی خونه‌اش، تماس می‌گرفته کسی گوشیو جواب نمی‌داده. زنگ زد به من که تو نزدیکی برو در خونه‌اش، ببین چرا جواب نمی‌ده. رفتم در خونه‌شون هر چی زنگ زدم جواب نداد. از همسایه‌ها پرسیدم گفتند ندیدنش. می‌دونستم جاییو ندارم بره. رفتم جلالو صدا زدم اومد از دیوار خونه بالا رفت. هر چی جلوتر می‌رفتیم صدای گریه‌ بیشتر به گوش می‌رسید. رفتیم تا تو حموم. زینب تو حموم اونقدر گریه کرده بود که رمق نداشت. مردک روانی از این کارها زیاد انجام می‌داد. زینب با زحمت تونست ازش جدا بشه. دلم برای مظلومیتش سوخت؛ _ان شاالله با این خوشبخت بشه؛ اما شما برو تحقیق. _بخدا مادر هر کاری خودش بخواد انجام می‌ده. الان بعد ده سال از طلاق زینب هنوز منو سرزنش می‌کنه. اما مادر، حسن آقا، داماد دایی را قبول داره. به اون می‌گم پرس و جو کنه. به خانه مادر شوهر رسیدیم زینب تک و تنها، همه‌ی کارها روی دوشش بود. زیبا نیامده بود. همسرش ندیده با باجناقش حسودی کرده بود. آقاجمال، بودن در کنار دوستانش را به مراسم خواهرش ترجیح داده بود. این وسط آقا جواد مانده بود و من و شکم گنده‌ام. توی خانه مادر شوهر من، ابداع و نوآوری فراوان بود؛ مثلاً در همه‌ی خانه‌ها، کش قیتونی فقط برای بیرجامه استفاده می‌شد؛ اما آنجا کاربردهای مختلفی داشت. از کش قیتونی برای جمع کردن سیم های اضافه استفاده می‌شد. بند آویز لباس می‌شد. برای نصب دستمال لوله‌ای کاربرد داشت و بجای فنر پشت در و پنجره قابل استفاده بود. جالب‌تر از همه بجای بست شیر گاز بخاری هم از کش قیتونی کمال استفاده می‌شد. گشتی زدم و با قیچی همه‌ی توانمندی‌های کش قیتونی را برش زدم. از زینب سوال کردم چه مسایلی را با داماد مطرح کردی؟ و از پاسخش متوجه شدم خیلی مسایل را نگفته است. یکسری کد دستش دادم؛ _اینها را هم بپرس. _آخه امشب برا مهربرون دارن می‌آن. _خب بیان، به داماد بگو یکی دو ساعت زودتر بیاد سوالاتتو بپرس. پذیرفت و داماد احضار شد. یکی دو ساعت پشت درهای بسته سنگ های خود را واکندند. زمان حضور میهمانان رسید. پذیرای از میهمانان به عهده‌ی من بود. چای و میوه و شیرینی را آماده می‌کردم. دم در، آقا جواد وسایل را از من می‌گرفت و پذیرایی می‌کرد. بعد از تعیین مهر، داماد اصرار داشت خطبه‌ی عقد توسط آقا جواد خوانده شود. اما به دلیل عدم انجام تحقیقات و آزمایش، اقا جواد نپذیرفت و به دلیل موافقت مادر و زینب خانم، طلبه‌ی دیگری از اقوام را خبر کردند. عقد خوانده شد. آخر شب میهمانان رفتند. ساعت از یک گذشته بود که آقا جمال به خانه برگشت. طبق عادتش سری به آشپزخانه زد و دنبال چیزی برای خوردن بود. توی این دو سال، غیر از سلام، کلام دیگری بین من و آقا جمال رد و بدل نشده بود. آقا جمال کم حرف بود. من هم از ارتباط غیر ضروری با نامحرم گریزان بودم. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۹۱ چادر‌ سر کردم و وارد آشپزخانه شدم. بعد از سلام و پاسخ آقا جمال قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود خواستم چند دقیقه بماند. سرش را پایین انداخت، چشمی گفت و گوشه‌ی دیوار ایستاد. مخاطب قرارش دادم؛ _شما در جریان بودی امشب خواهرت مهربرون داشت؟ _ بله _ پس کجا تشریف داشتین؟ فقط من و آقا جواد وظیفه حضور داشتیم؟ _یه نفر نبود پذیرای کنه. من با وجود شرایط سختم مدام در رفت و آمد بودم. اقا جواد هم باید روی بحث مهر تمرکز می‌کرد؛ اما مجبور بود مدام پا شه و وسایل پذیرایو از من بگیره. اگر چنین مواقعی بدرد هم نخورید، پس به چه بدرد هم می‌خورین؟ رفقات اولویت داشتن به خواهرت؟ ادب کرد و سرش را بالا نیاورد. فقط عذرخواهی کرد؛ _حق با شماست، اشتباه کردم. صبح آقا جمال مرخصی گرفت، خودش و ماشینش را در اختیار عروس و داماد قرار داد. آزمایش و خرید را همراهشان رفت. برای ناهار هم همه‌ی خانواده را کباب میهمان کرد. عجب ابهتیییی!!!! 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
إِلَهِي قَدْ سَتَرْتَ عَلَيَّ ذُنُوباً فِي الدُّنْيَا اى خدا تو در دار دنيا ، گناهانم را از تمام خلق پنهان داشتی... @Khoodneviss
دوشنبه ها دو برابر من عاشقت هستمـ امــامـِ دومِـ خـوبـمـ تـمـامـِ زنــدگــی امـ @Khoodneviss
اختصاص ۲۰ درصد حقوق ماهانه فرماندهان سپاه به آسیب‌دیدگان کرونا سخنگو و مسئول روابط عمومی کل سپاه: 🔹فرماندهان در ستاد فرماندهی کل ،حوزه مرکزی تا سپاه‌های استانی در این نهضت مومنانه مشارکت کرده‌اند. 🔹به فضل الهی تا پایان بحران کرونا با اختصاص ۲۰ درصد از حقوق ماهیانه خود بخشی از نیازهای این دسته از هموطنانی که تحت تأثیر بیماری کرونا شغل خود را از دست داده اند، را تامین خواهند کرد. 🔹آحاد کارکنان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیز آمادگی خود برای تخصیص بخشی از حقوق ماهیانه خود برای مشارکت در رزمایش کمک مومنانه را اعلام کرده‌اند که با هماهنگی کارگزینی رده مربوطه مورد اقدام قرار خواهد گرفت. fna.ir/ewkppg @Farsna