خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۸۲ سفره ناهار را جمع کردیم و ظرف ها را به همراهی خانم حاج آقا ضیایی
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۸۳
آقا جواد و محدثه از راه رسیدند.
محدثه با هیجان خاطرات سفر دو هفتهای، برگشت و منتظر عکس العمل گرم و صمیمی و همراه با ابراز دلتنگی از سوی من بود.
اما این حس در من وجود نداشت؛ بلکه برعکس غصهدار روزهای پیش روی خود با محدثه بودم.
با خانم ضیایی تماس گرفتم و برای دو هفته لطفی که در حقم کردند تشکر کردم.
هیچ کدام از اقوام آقا جواد، چنین لطفی نکردند.
فقط منتظر بودند اشکالی در رفتار من ببینند و بزرگش کنند.
توی گوش هم، پچ پچ کنند و دست آخر، چهل کلاغ تحویل آقا جواد بدهند.
_در حقم خیلی لطف کردید خدا از خواهری کمتون نکنه. لطفتونو هیچ وقت فراموش نمی کنم
_این چه حرفیه؟ کاری انجام ندادیم.
_اختیار دارین بزرگواری کردین.
اینجا هیچ کی نگفت تو عروسی یک هفته تنها بودن حقته؛
همه، تو وجود محدثه، دوربین کار گذاشتن عیوب منو بشمارن.
خانم ضیایی بلند خندید؛
_خدا هدایتشون کنه.
_ان شاالله
_خب محدثه اومد خونه خوشحال بود؟
_خیلی، کلی حرف برای گفتن داشت. با ذوق از استخر رفتنتون میگه.
از شنا کردنش که نزدیک بوده غرق بشه نجاتش دادید.
از پارک و فلافل درست کردنتون مدام داره حرف می زنه.
_آره خیلی دلش میخواست داخل کارای من باشه؛ منم مشارکتش میدادم، کلی کیف میکرد. اگه بتونی تو کارات واردش کنی راحتتر می تونی باهاش انس بگیری.
بهتر به حرفت گوش میده.
_ اوه ! خیلی میاد تو دست و پا؛
من حال و حوصله، این کاراشو ندارم. کلافه میشم.
میخوام ظرف بشورم میگه من.
میخوام غذا درست کنم میگه من.
خیلی خودشو قبول داره.
من نمیتونم تحمل کنم میفرسمش بیرون، خیلی هم بدش میآد.
_آهان، هر طور خودتون صلاح میدونین. ولی اگه بتونی این کارو انجام بدی بد نیست.
_ سختمه اما سعی میکنم.
تو این دو هفته که پیشتون بود رفتارشو چطور دیدید؟
_اشکال خیلی داره. استخر که میخواستیم بریم؛ از یه خیابون باید رد میشدیم. با یه دست محدثه را گرفته بودم، با یه دست دیگهام، پسرمو؛ محدثه اصرار میکرد دست طاها رو رها کن فقط منو بگیر.
- ای بابا! آخه چی از تو کم میشه.
بهش گفتم محدثه جان طاها سه سال از تو کوچیک تره نمیشه دستشو رها کنم. اما حرف خودشو میزد.
حاج آقا یه مواردیو توی یه برگه کوچیک یادداشت کرد و به حاج آقاتون داد. یکسری اشکالاتی هست که از نظر حاج آقا ضیایی حتما باید رسیدگی بشه و گرنه مشکل جدی پیدا میکنید.
_ممنون خدا خیرتون بده. من که خودمو کشتم از بس گفتم رفتار محدثه ایراد داره باید بریم مشاوره. فقط یه جواب دارن بهم بدن. محبت کن. بوسش کن. بغلش کن.
خانم ضیایی با صحبت من خندید؛
_ البته این دختر خیلی کمبود داره هر چی محبت بهش داشته باشی تو زندگی بچه های خودت جبران میشه.
_ همین طوره؛ اما هر چیزی جای خودشو داره. بعد هم باید بذارن، من خودم با شیوه خودم محبت کنم. این چیزا که دیکته شدنی نیست. هر چی اصرار می کنن من عصبیتر میشم.
بماند که بخاطر محدثه بعضی وقتها، قهر و دعوا هم داریم.
_عجب! که اینطور.
خانمی یه موردی؛ اون هفته که اومدیم خونتون حس کردم بارداری، درسته؟
_ بله
_ بسلامتی مبارک باشه ان شاالله؛چند وقتتونه؟
_ممنون، تو ماه چهارمم.
_ان شاالله؛ بچه خودت که به دنیا بیاد حس مادری واقعی را پیدا میکنی و راحت تر میتونی به محدثه هم محبت کنی.
_چی بگم؛ توکل به خدا؛ خیلی مزاحمتون شدم ببخشید.
_اختیار دارید خدا نگهدارتون باشه.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۸۴
بعد از قطع تماس، داخل اتاق شدم. آقاجواد مقابل کتابخانه ایستاده بود، دفترچهای در دستش بود و ورق میزد؛
خوب که نگاه کردم دفتر یادداشتهای دوران دانشگاهم بود؛
_دفترچه منو میخونی؟
_دنبال یه کتاب بودم اتفاقی دیدم کنجکاو شدم.
میگم عبدالله عاصی کیه؟
_عبدالله عاصی؟ نمیدونم، چطور؟
_بهت کارت پستال هدیه کرده چطور نمی شناسیش؟
و همزمان دفتر را سمتم گرفت.
متعجب نگاهش میکردم!
دست خط را شناختم.
هدیه زهرا بود.
امضا زده بود عبدالله عاصی؛
با خنده گفتم؛
این که دوستمه؛
اما آقا جواد آنقدر بهم ریخته بود که با خودش فکر نمیکرد معنای آن میشود بنده گنهکار خدا.
_دوستت مَرده؟
_ای بابا مگه خودت آخر امضات نمیزنی الاحقر میر سید جواد؟ خب اینم اینجوری نوشته.
بنده گنهکار خدا.
خیالش راحت شد.
خندیدن داشت؛
اما من باید با نگرانی از خودم دفاع میکردم.
_فکرت آزاد شد؟
_اره با اون امضا زدنش، کلی بهم استرس وارد کرد. از در اومدی چیزی میخواستی بگی؟
_اره، خانم ضیایی گفت ظاهرا حاج آقا یه نوشته به شما داده.
_آره تو جیب بغل قبامه؛ زحمت بکش خودت برش دار.
برگه را از جیبش برداشتم. نگاهی به یادداشتهای حاج آقا انداختم.
حاج آقا تیتروار اما دقیق، دست روی ایرادهای تکتک مان، گذاشته بود؛
۱.خلأ عاطفی همسر
۲.دقت شود اجتماع چه توقعی از محدثه و هم سن و سال هایش دارد؟
۳.سرکش است و اطاعت پذیر نیست.
۴.به شدت حسود است و متوقع
۵.تنبل است و مسئولیت گریز
۶.در عین حال فضول در کار دیگران و بزرگترهاست.
۷.بحران تصمیم گیری دارد.
۸.احساساتش را شفاف بیان نمیکند و موضع متضاد دارد.
۹.تحت تاثیر پدر و تقلید از پدر است.
۱۰. پدر اجازه چقلی کردن، نه از مادر و نه از هیچ شخص دیگری را، به محدثه ندهد تا راست و دروغ را بهم نبافد.
۱۱. پدر در مقابل بچه از همسرش طرفداری کند.
۱۲.پدر به گریه و لوس بازیاش بیاعتنا باشد.
۱۳.شرایط دشوار است، فعالیت زیادی نیاز است.
۱۴.تعیین فرصت برای رفتن پیش روانپزشک.
حاج آقا چقدر دقیق در طول دو هفته محدثه را شناخت و تحلیل کرد.
عاطفه نداشتن من نسبت به محدثه؛
حمایتهای نابجای آقا جواد؛
و ایرادهای اساسی محدثه؛
این مدت درد را فهمیده بودم اما گوش شنوایی برای حرفهایم نداشتم.
امیدوار بودم آقا جواد با سفارش دوستش، بیشتر با من همراهی کند.
برگه را نشانش دادم؛
_ ببین چه دقیق شناخته!
آقا جواد چند دقیقه به برگه نگاه کرد؛ تیتر اول را درشتتر دید؛
_ببین اونم فهمید که بهش محبت نمیکنی. فکر میکنی با امر و نهی خشک، میتونی همه چیزو درست کنی.
دلخور شدم؛
_فقط همینو نوشته؟
چند بار گفتم بذار تو حال خودم باشم؟ من نمیتونم دیکتهی شما رفتار کنم. راه و روش خودمو دارم.
_راه و روشت داد زدنه؛ مدام امر و نهی کردنه؛
_وقتی کاراش از سطح هم سن و سال هاش پایینتره، با قربون صدقه رفتن درست میشه؟
کدوم بچهای تو این سن باید یاد بگیره غذا بخوره؟
کدوم بچه تو این سن، هنوز بند کفششو بزرگتراش میبندن؟
اینا رو باید قربون صدقه رفتن حل کنم؟
وقتی با گریه اصرار میکنه که من باید کفششو ببندم شما باید همراه من باشی و خیلی قاطع بگی خودت ببند؛
_ آره مثل تو باید همیشه اشک بچه را در بیارم.
آقا جواد طوری گارد گرفت که گویی مقصر تمام اشکالات دخترش من بودم. دلخورتر شدم؛
_یه زحمت بکش کل برگه را با همین دقت بخون، هم ایرادای خودت داخلش هست، و هم اینکه این همه مشکل که تو شخصیت محدثه است از قبله؛
ظاهراً اشتباهی گرفتی که منو عامل همه مشکلاتش میدونی.
اشکالات محدثه به من هیچ ربطی ندارن. من فقط نمیتونم این رفتاراشو بپذیرم؛ همین.
و ناراحت از اتاق خارج شدم.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۸۴ بعد از قطع تماس، داخل اتاق شدم. آقاجواد مقابل کتابخانه ایستاده ب
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۸۵
محدثه پای تلویزیون دراز کشیده بود؛
_ مامان برام آب بیار؛
لحن محدثه همیشه آمرانه بود، هیچ وقت خواهش نمیکرد.
اعصابم از برخورد آقا جواد خورد بود؛
تصور میکردم در حد یک خدمتکارم؛
با اخم میان پیشانی و با لحن تند، پاسخ دادم؛
_ پاشو برو خودت بخور ؛
میدانستم نباید با محدثه تند و عصبی رفتار کنم اما فقط، میدانستم؛
آقا جواد که خوب درکم نمیکرد بهتر از ان، نمیتوانستم برخورد کنم.
هر وقت من حالم بد بود و روبراه نبودم محدثه بیشتر توی دست و پایم میپیچید. بیشتر درخواست داشت و بهانه گیری میکرد.
این جور مواقع بیشتر با هم به مشکل می خوردیم.
بارها به محدثه گفته بودم حالم که خوب نیست از من فاصله بگیر اما گوشش بدهکار نبود و برعکس عمل میکرد.
اضطراب، آرامش نمیگذاشت.
عصبی بودنم مضطربش میکرد. میخواست با نزدیک شدن به من، خودش را آرام کند.
مسأله مهمی که آن زمان نمیفهمیدم.
هیچ مشاوری، در هیچ کدام از مشاوره هایمان نتوانست نکته به این مهمی را بفهمد.
وارد آشپزخانه شدم. مواد کوکو را آماده کردم.
شروع به سرخ کردن شدم. محدثه وارد آشپزخانه شد، اصرار داشت کوکوها را خودش سرخ کند.
دوست نداشتم زمان آشپزی، توی دست و پایم باشد.
با اخم نگاهش کردم؛
_برو بیرون؛ اشپزی بچهبازی نیست.
از حرفم خوشش نیامد؛
با لحن تندی، شبیه به خودم، دست به کمرش زد؛
_امسال میخوام برم کلاس سوم؛ بچه نیستم. همهش به من میگی بچه؛
و با گریه صدادار، از آشپزخانه خارج شد.
آقا جواد که بحث بینمان را شنیده بود، کتاب بدست وارد آشپزخانه شد؛
_ دوباره چتون شده؟ بلد نیستین دو کلام درست با هم حرف بزنین؟
_ چرا بلدم؛ اومده بزور میگه من کوکوها را سرخ کنم.
عصبانی شد؛
_خب بده سرخ کنه چی میشه؟
_بیا بابا جون؛ بیا سرخ کن
محدثه لبخند پیروزمندانهای زد و کفگیر را از من گرفت.
با ناراحتی از آشپزخانه خارج شدم.
آقا جواد همچنان غر میزد؛
_نمیخواد نمازشب بخونی. برو درست رفتار کردنو، یاد بگیر.
بحث کردن بیشتر فایده نداشت. وقتی بخاطر محدثه عصبانی میشد، خیلی چیزها یادش میرفت.
روزهای خواستگاری گفته بود، دغدغه اولم برای ازدواج، دخترم است.
باید به اینجای داستان بیشتر فکر میکردم.
من خودم مقصر بودم که خوب فکر نکردم.
آن زمان به کمتر چیزی که فکر میکردم محدثه بود.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۸۶
صدای پر از گله آقا جواد، از افکارم بیرونم برد؛
_ بیا کمکش کن خسته شد.
_ من نمیتونم تو آشپزخونه با محدثه کار کنم؛ یا من آشپزی کنم یا محدثه؛
آقا جواد عصبانی بود و همچنان غر میزد اما بی توجه گذشتم؛
وارد آشپزخانه شدم، صورت کوچک محدثه از داغی شعلهی گاز سرخ شده بود.
درمانده و مستأصل نگاهم میکرد؛ مایل نبود ادامه دهد.
کفگیر را از دستش گرفتم؛
_از این به بعد دخالت کنی باید خودت تا آخرش انجامش بدی، فهمیدی؟
زیر چشمی نگاهم کرد؛
_ آره
و به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
قدش بلند بود اما، بچه بود.
آشپزی واقعا برایش زود بود اما فضول بود و پدر، حامیاش.
محدثه دلش میخواست قدم به قدم در کنار من باشد اما من پذیرش نداشتم.
شاید اگر از سمت آقا جواد اصرار نبود انکار من کمتر میشد.
هر چند نمیتوانستم طبق خواستهشان عمل کنم، اما دلم به آزارش راضی نبود. اما آقا جواد نمیتوانست باورم کند.
سفره را پهن کردم. محدثه آرام سر سفره نشست. اما آقا جواد دلخور توی اتاق نشسته بود و ناز کشیدن میخواست.
اینکه حق با من بود یا نه مهم نبود؛
مهم این بود که آقا جواد، با وجود علاقهی زیادی که به من داشت اما در ارتباط با دخترش به من ایمان نداشت و همهی رفتارهای من را نامادرانه میدانست.
نامادری بودن جرم کمی نبود؛
و من خودم بدست خودم و با اختیار خودم چنین جرم بزرگی را مرتکب شده بودم.
داخل اتاق شدم. اخم کرده بود، مثلاً کتاب میخواند.
کنارش نشستم؛
_ پاشو بریم شام بخوریم.
طلبکار بود؛
_ گرسنه نیستم؛
_ اگه گرسنه نیستی چرا راضی شدی محدثه روبروی شعله صورتش سرخ بشه؟
خب خاموشش میکردی؛
آقا جواد که گویا منتظر همین یک جمله بوذ؛
_اگه بیانصاف نبودی اون بچه اذیت نمیشد.
_ اون بچه اذیت شد چون خیلی فضوله و شما نابجا ازش دفاع میکنی.
پیش خودت نگفتی اگه روغن داغ تو چشمش میافتاد چی میشد؟
فقط می خوای حرف دخترت به کرسی بشینه. برات فرق نمیکنه که منو ضایع میکنی تا محدثه را بزرگ کنی.
مطمئن باش محدثه آخرین بار آشپزی اش بود.
چون خسته شد.
الآنم بیا شامتو بخور که عزیز دردونهات خستگی از تنش بیرون بیاد.
یک لحظه به خودش آمد؛
_ راست میگی روغن خطر داره حواسم نبود.
مثل خیلی وقتها، با همین حرف ها،جنگمان، تبدیل به آشتی شد و نازنین داماد، سفره را به قدوم خودشان متبرک کردند.
سر سفره، آقا جواد رو به محدثه کرد؛
_بابا این دفعه رفتی پای گاز ببین صورتت چه قرمز شده!
دیگه نرو هنوز برات زوده خدای نکرده روغن تو صورتت نریزه.
محدثه قبل از پدرش تسلیم شده بود؛
آرام گفت:
_ چشم
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
” انّ الله یحبُ المحسنین ”
خدا نيكوكاران را دوست دارد
بقره | ۱۹۵
- گاهی نشاندن لبخند
بر چهره ایی غم زده ،
می شود نیکو کاری !
دریغ نکنیم ...
#معشوق_خدا_باشیم
شبتون خدایی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@Khoodneviss
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۸۶ صدای پر از گله آقا جواد، از افکارم بیرونم برد؛ _ بیا کمکش کن خس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۸۷
بدبینی های آقا جواد کمتر نشده بود اما نمیتوانستم با حاج آقا ضیایی یا هیچ شخص دیگری در اینباره صحبت کنم.
دلم نمیخواست نگاه خانوادهام یا دوستان خودش نسبت به آقا جواد تغییر کند.
مجبور بودم بسوزم و بسازم.
میتوانستم درک کنم ظلمی که در حقش شد بیشتر از توانش بود.
بماند که ناحق خودم تحت فشار قرار میگرفتم.
آقا جواد با کوچکترین جرقهای آتش میگرفت.
همیشه ریز و درشت اخبار و اطلاعات کسانی که تماس داشتند را از من میخواست. طبق خواستهاش، بیکم و کاست توضیح میدادم.
خانم حسینی از دوستان فعال در بسیج دانشگاه و همسر یکی از فعالان بسیج دانشجویی بود.
گاهی با هم در ارتباط بودیم. آن شب تماس گرفت؛
_بجای عروسی عازم سفر عمره هستیم.
حلال کنید.
_الحمدلله، خوشبخت باشید؛ برا ماهم دعا کنید؛
در لحظه، گوشی را بدست همسرش داد؛ او هم تکرار کرد جملات همسرش را.
شوکه شدم از این صحبت ناخواسته.
آقا جواد موافق نبود با اقایانی که قبل از ازدواج سر و کار داشتم، کوچکترین ارتباطی داشته باشم.
من هم مشکلی با این موضوع نداشتم اما، نمیدانستم در چنین موقعیتی بهترین کار چیست. به سرعت برق و باد پیش آمد.
بعد از تلفن آقا جواد مثل همیشه پرسید؛
_کی بود؟
صادقانه پاسخ دادم؛
اما آقا جواد برافروخته شد و به هیچ صراطی مستقیم نمیشد.
خیلی جدی قهر کرد و رختخوابش را جدا کرد.
هر چه توضیح دادم فایده نداشت.
در دلم به دوستم غر می زدم؛ بدون هماهنگی گوشی را به همسرش داد.
مشکلات من با محدثه کم بود؛ آقا جواد هم بیش از دو هفته بابت یک تماس قهر کرد و حرفم را باور نداشت.
هر چند صبر من زیاد بود، اما این رفتار غیر منطقی را نتوانستم بپذیرم.
طبق معمول که از کار میآمد، میوه و چای برایش آوردم.
محدثه را دنبال نخود سیاه منزل خانم جلیلی فرستادم. جدی شدم.
روبرویش نشستم؛
_از نگاه شما، من خطا کردم؟
_بله وقتی میدونی نباید با افرادی که من حساسم حرف بزنی و میزنی خطا کردی.
_من که توضیح دادم؛ نپذیرفتی.
میخوام بدونم اگه برا همچین خطایی، من باید، دو سه هفته با قهر آقا، تنبیه بشم؟ اگه راستی راستی، گناه کنم چقدر تنبیه میشم؟ با اون، بقول خودت مرحومه، چطور برخورد میکردی؟
وقتی ده سال میدونستی شیشه خورده داره؟
نکنه همه ی غیرتتو نگه داشتی خرج من کنی؟
من اگه بد باشم، شما منو تو شیشه زندانی کنی، بازم خطا میکنم و اگر هم، نه، خوب باشم لازم به این بگیر و ببندها نیست.
مطمئن باش نمیتونی چه مثبت و چه منفی منو هیچ جوره تغییر بدی. من بچه نیستم. مسیر زندگیمو انتخاب کردم.
من خواسته هاتو، به عنوان همسر، رعایت میکنم؛
اما بخاطر شما نیست که مسایل شرع و اخلاق را رعایت میکنم.
باور من، به بالاتر از شماست که خودت هم در مقابلش موظفی.
اینم بدون من دستت امانتم؛ هر چند تا آخر عمر.
شما حق نداری هر جور دلت خواست رفتار کنی.
اگه واقعا نمی تونی بپذیری بهتره با یه مشاور در میون بذاری.
من بنا نیست جور ظلم دیگری رو تا ابد به دوش بکشم.
بالاخره با کلی سخنرانی آقا راضی شدند، این قائله خاتمه پیدا کند.
بعد از سه هفته بحث تمام شد. آن بنده خداها از سفرشان برگشتند و ما تازه آشتی کردیم.
خدا بداد من برسد برای سوءتفاهم بعدی
اما من با خدا حرفها داشتم.
در خانوادهای که کسی به باورهای من کاری نداشت؛ من با اعتقاد زندگی کردم. خانه ای که همه سرشان به دعوا گرم بود؛ من برای باورهایم میجنگیدم.
در خانه ای که به تنها مسایلی که فکر نمیشد؛ احتمال خطا رفتن بچه ها و مواظبت از بچه ها بود.
من خودم از خودم مواظبت کردم و کوچکترین خطایی نکردم.
در آن خانه ای که، حرمت والدین و بزرگ ترها رعایت نمیشد؛ به احترام پدرم نماز مستحبیام را بعد از یک بار صدا زدن می شکستم و پاسخش را میدادم؛
اما اینجا دائما به من حمله میشد و همیشه در معرض اتهام بودم.
ازدواج کردم آرامش بگیرم؛ اما زندگیام شد میدان جنگ.
گاهی دستانم را روی سرم میگذاشتم و به خدا شکوه میکردم از حال و روز خودم؛
از این همه فشار که نمی دانستم بابت چیست؟
این چه امتحانی است که از طاقت من، سنگین تر است؟
مجازات کدام گناه است که نمیدانم؟
خدایا هرچه هست، نمیدانم، اما التماست می کنم از مسیر خارج می نکنی!
من قبل از ازدواج برای تربیت فرزندام، کلی برنامه ریزی داشتم؛ اما حالا که نزدیک است اولین فرزندم متولد شود من مشغول جنگ با محدثه و پدرش هستم.
همه چیز، برعکس برنامه های من شد.
خدایا میترسم؛ اما به تو امید دارم، مواظبم باش.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
معجزه بالاترازاین هست دردنیا مگر
یک سه ساله یک جهانی را شفاعت میکند
#جانمرقیةخاتون
🔹 التماس دعای پولی!😳
درخواست واریز وجه به حساب آقای محمد ترابیان، ملقب به حاج فردوسی!
🌐 سایت مذکور👈hajferdowsi.ir
#هیام : آدم چی بگه؟ 😐
من دیگه رد دادم🤦♀
چقدر همین ها وجه روحانیت رو خراب میکنن.😒
#khoodneviss
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۸۷ بدبینی های آقا جواد کمتر نشده بود اما نمیتوانستم با حاج آقا ضی
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۸۸
بعد از رفتن آقا جواد و محدثه، مشغول شستن ظرفهای صبحانه بودم که تلفن به صدا در امد؛
_بفرمایید؛
صدای ظریف خانم جوانی از پشت تلفن به گوش رسید؛
_ الوو سلام خانوم
_ سلام بفرمایید؛
_ ببخشید خانوم من تازه اینجا ساکن شدم. کسیو اینجا ندارم میشه با هم دوست بشیم.
_کجا نشستید؟
_ همین اطراف؛
_ازکجا اومدید برای چی اومدید؟
_برای کار بابام، از جنوب، خانوادگی اومدیم.
_خب خانواده ات هم هستند، دیگه تنها نیستی؟
_ خب آره... اما من، دلم میخواد دوست داشته باشم. باهاش رفت و آمد کنم.
و خودش ادامه داد؛
_گفتید خونه شما کدوم اپارتمانه؟
_برا چی میخوای بدونی؟
_خب با هم دوست بشیم دیگه.
_بیشتر از خودتون بگید من که راحت نمیتونم با شما دوست بشم.
_خب اگه ادرس شما را داشته باشم، می تونم بیام کم کم دوست میشیم.
و شروع کرد به درد دل کردن، از تنهاییش در خانه شان و عدم درک توسط اعضا خانوادهاش؛
_البته یه همسایه داریم، خیلی با هم جوریم.
شوهرش راننده است و چند روز از هفته مسافرته؛
شبهایی که شوهرش نیست از من می خواد برم پیشش بخوابم؛ یه دوست هم داره اونم همیشه پیشمون میآد، تا صبح با همیم.
_خب پس چطور میگی تنهایی؟ دو تا دوست خوب داری، منو میخوای چیکار؟
در کمال وقاحت ادامه داد؛
_ آخه نمیدونی که، اون دوستمون خانم نیست، من محدودم تا یه حدی می تونم..... اونا راحت تر....
جل الخالق! چی میشنیدم؟
_ یعنی چی خانوم معلومه چی میگی؟شب تا صبح یه مرد تو خونه است و تو و اون خانوم هم اونجایید؟ مگه نمیگی دوستت شوهر داره؟
_ خب آخه شوهرش خوب نیست، اونم تنهاس.
دوستم میگه منو خییلی پسندیده.
مدام سراغمو میگیره.
که به رفیقت بگو بیاد.
یه دخترم داره، اونو زود خواب میکنه.
_ یعنی چی خانوم؟ من نمیفهمم چی میگی! نمی ترسی؟
_ نه دوستم که ازدواج کرده است شوهرش هم خوب بهش نمی رسه. یجورایی حق داره. منم کارمو بلدم.
کم مانده بود، حالم به هم بخورد؛ تقریبا داد زدم؛
_ تو خیلی عوضی و مزخرفی. منو چه به دوستی با تو؟
قطع کردم.
کم مانده بود قلبم از جا کنده شود.
خدایا خودم کم مصیبت دارم، این جانور از کجا پیدایش شد؟
باید به آقا جواد میگفتم.
در آن شهر هنوز شماره روی گوشی نمیافتاد.
نکند آدرس را هم پیدا کند و مشکل ساز شود؟
گوشی را بر داشتم؛
_ سلام خانومم
_ با صدایی که از وحشت میلرزید جواب سلامش را دادم و ماجرا را تعریف کردم.
آقا جواد بعد از کمی سکوت پرسید؛
_ آدرس که ندادی؟
_ نه، اصلا، من آدمایی که کلی سال میشناسم، خونه دعوت نمیکنم. حالا به این عوضی آدرس بدم؟
_کار خوبی کردی! ممنون خانوم بهم گفتی؛
_ خب مگه قرار بود نگم؟
_ فکر میکردم بخاطر حساسیت هام همچین چیزاییو نگی.
_ مطمئن باش هیچ چیزیو ازتون مخفی نمیکنم.
_ممنون عزیزم، حتما بگو، حتی اگه فکر کردی من بدم بیاد یا باهات بد اخلاقی کنم. باور کن خیر زندگی مونو میخوام. دلم میخواد زندگی مون سالم باشه. خانومم دوستت دارم.
_میدونم عزیزم.من درکتون می کنم.
فکرم درگیر تماس بود. مگر یک نفر چقدر میتوانست کثیف باشد؟
جلسه قرآن منزل یکی از همسایه ها بودیم.
ماهای آخر بارداری بودم و بالا رفتن از پله،سخت.
به سختی و نفس زنان خودم را از پله ها بالا کشاندم.
وارد شدم کمی دیر رسیده بودم جلسه قرآن شروع شده بود. اولین جای خالی اتاق نشستم.
همه به نوبت قرآن را خواندند. جزء تمام شد. قرآنها را جمع کردند.
صاحب خانه با کیک و چای پذیرای کرد و صحبت ها گل انداخت.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۸۹
یک لحظه تصمیم گرفتم از همسایه ها بپرسم ایا آنها هم، از این تماسها داشته اند؟
نکند من را میشناخت؟ یا از آدمهایی هستند که شهرستان، افسانه با خودش خانه میبرد؟
شاید توطئه باشد و میخواهد زندگی من را از هم متلاشی کند؟
_خانوما ببخشید؛ این مدت که تو این محل ساکن هستید تا حالا مزاحم تلفنی داشتید؟
منفجر شدند؛
همگی با هم شروع کردند؛
مشابه حرفهایی که ان دختر میگفت.
به نظر اتفاقی نیست و برنامه ای در کار باشد؛
_به همسراتون گفتید؟
_وای مگه بیکاریم؟
_دنبال درد سر میگردیم؟
_مگه باورشون میشه؟
_یه انگ بهمون میچسبونن که خودت تنت میخاریده.
_ول کن تو را خدا خانم حاج آقا.
_سری که درد نمیکنه دستمال نمیبندن.
عصر آقا جواد زودتر از روزهای قبل به خانه آمد.
طبق معمول بعد از پذیرایی، مقابلش نشستم.
_صبح فکر کردم شاید یه نفر، ما رو می شناسه که مزاحم شده. برا اطمینان، امروز تو جلسه قرآن از همسایه ها، سوال کردم ببینم کسی مزاحمشون، شده یا نه؛
آقا جواد با دقت گوش میداد؛
_خب؛
_ همه بدون استثناء گفتن آره مزاحم داشتن، حتی بعضیا گفتن یه مرد مزاحم شون شده، اما از ترس شوهراشون چیزی نگفتن.
فکر کنم این یه نقشهاس برا خانوادههای اداره شما؛
ببین ما حتی نمیتونیم شماره ازشون داشته باشیم. هر کی هست اینو میدونه که با تک تک خانوادهها تماس میگیره.
آقا جواد با دقت به حرف های من گوش میکرد؛
_ اره همین طوره
سریع شماره مسئول حراست را گرفت و ماجرا را توضیح داد.
آقا جواد با حوله آب وضویش را خشک میکرد. من هم آماده بودم تا با هم نماز بخوانیم؛ تلفن به صدا در آمد؛
نزدیک تر بودم گوشی را برداشتم؛
_الو بفرمایید؛
صدای نتراشیده مردی که تلاش میکرد ظریف صحبت کند میامد؛
_ سلام خاانووم
خیلی جدی پاسخ دادم؛
_ شما؟
_ تنهایی؟ یکم با هم اختلاط کنیم؟
_ چی؟
_با هم دوست بشیم؛ البته اگه آقاتون نیست.
همین طور که حرف میزد، با اشاره به آقا جواد توضیح دادم که مزاحم است و گوشی را بدستش دادم؛
آقا جواد حسابی ازش پذیرایی کرد و گوشی را گذاشت.
عصبی بود اما از طرف دیگر، از رفتار من خوشحال بود. جلو آمد و من را به آغوش خود کشید.
_ممنون خانومم که اینقدر جدی برخورد میکنی. به هیچ نامردی رو نمیدی.
اگه اون مرحومه تو صداش ناز و عشوه نمیذاشت و با نامحرم، نازک حرف نمی زد؛ کارش به اون وضعیت نمیرسید.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜