💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۹۲
_ظاهرا خیال دارین تا آخر بارداری محدثه نیاریدش شهرستان؛
_ بله، سفر براش خطر داره؛
_چه خطری؟ وقتی پزشک نظر موافق داره؟
_ دکترش زیاد چیزی نمیفهمه.
_ اِ...پس چرا تغییرش نمی دین؟ محدثه می گفت مادرتون بهتون معرفی کرده و خیلی قبولش داره؛ هر دکتری این حداقل ها را می فهمه. این چیزا براشون پیش پا افتاده اس.
_ اره اما نمی تونم ریسک کنم.
_ ریسک؟ چه ریسکی؟
مردم کربلا و مکه میرن تو باردای، دو ساعت راه ریسکه؟
_من بچه اولمه، اگه براش اتفاقی بیفته و دیگه بچهدار نشم هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
_عزیز من، این چیزا دست خداست، اگه نمیخواست بهت بده همینشم نمیداد. پس اگه بخواد بده ، این افکار شما غلطه.
اگه قرار باشه اتفاقی بیافته، تو خونه هم میافته. تو سطح شهر هم میافته.
ممکنه همین فردا صبح که میخواد از در حیاط، پاشو بیرون بذاره، یه گربه جلوش در بیاد، یه لحظه بترسه و منجر به سقط، بشه.
_آره اما تو جاده این احتمالات قویتره. بخوام یا نخوام، درس احتمالی که خوندم تو زندگیم اثر داره.
_یعنی اونقدر اثر داره که جای خدا را، هم گرفته؟
من طبق وظیفهام اینا را بهت میگم وگرنه خودم به اندازه توانم میام کمکش میکنم.
اما محدثه از نظر روحی ضعیفه.
نمیتونه این مدت دووم بیاره افسرده میشه.
نیاز داره سری به وطنش بزنه.
شاید شنیده باشید که میگن زنای قدیم، بعد از زایمان، جن زده میشدن و گاهی هم دیوونه میشدن؟
جن زده نمی شدن، بلکه افسردگی شدید، زایمان میگرفتن. کسی نمیفهمید مشکل شون چیه.
آقا مهدی جان، کم نیستن زن و شوهرهایی که تا قبل از بچهدار شدن با هم خوب و صمیمی بودن؛ اما بعد از اومدن بچه، بینشون فاصله افتاد.
اگه امروز با این بهانهها، در حقش کوتاهی کنی فردا با همین مشکل روبرو میشین.
محدثه نیاز داره بیاد تو خونهای که بزرگ شده، انرژی بگیره.
اونقدر روحیاتشو میشناسم که این اندازه تاکید میکنم.
قوی نیست و روحیه اش ضربه پذیره.
_ من نمیتونم ریسک کنم.
کم اطرافمون تجربه سقط نداریم.
آنقدر توسط خانوادهاش ترسیده بود که دیگر گوشی برای شنیدن حرف های من نداشت.
تجربه های من هم برایش اهمیتی نداشت؛
با شب بخیری از کنارش بر خواستم.
بارداری محدثه به اواخر ماه ششم رسید.
نه من میتوانستم به شهرکرد برای خرید سیسمونی بروم و نه همسر محدثه، او را به شهرمان آورد.
شروع کردم به خرید سیسمونی.
قبل از هر خرید، عکسش را برای محدثه می فرستادم و بعد از تایید خرید انجام می شد.خربد یک هفتهای یکماه طول کشید.
هر چند محدثه از اوضاع ناراحت بود و دلش می خواست خودش حاضر باشد و نظر دهد. این حق طبیعی اش بود اما به لطف شیطنت ها نتوانست. همان شهر هم اجازه بازار رفتن نداشت.
سیسمونی محدثه را چیدم. دو سه روزی هم کنارش ماندم و به شهرم برگشتم.
از بس راه رفته بودم پاهایم درد می کرد، در حد بی قراری.
به دکتر مراجعه کردم؛
_ خانم خیلی راه می رین؟
_ یه مدت مجبور بودم.
_ استراحت کنید کم کم بهتر می شین به علاوه استفاده از کلسیم.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۹۳
محدثه ماه هفتم بارداریش را گذراند. مادر شوهرش هم پایش را عمل کرده بود و از همان ابتدا برای استراحت دوران نقاهتش، به خانه مادرش رفته بود. کارهای پدر شوهر هم روی دوش محدثه بود.
از من خواست چند روزی پیشش بروم و نظافت اساسیی انجام دهم.
مدرسه بچه ها تازه شروع شده بود و نمیشد مرخصی بگیریم.
آقا جواد هم درگیر کارهای خودش بود.
دو سه روزی به همراه حنانه به شهرکرد رفتم تا کمک محدثه کنم.
_محدثه چقدر خونه بهم ریخته است؟
حالت که خدا را شکر خوبه؛ آروم آروم کارهای دم دستیتو انجام بده.
_من اصلا بالا نمیام همهاش پایینم.
_ چرا؟
_ باباش تنهاس
_ یعنی حتی برای خواب هم پایینی؟
_ آره آقا مهدی میگه یه وقت نصفه شب حالش بد میشه. می دونی که قلبش مشکل داره. دوبار سکته کرده.
_درسته، اما اگه نصف شب حالش بد شه، تو خودت اونقدر توان داری که کمک کنی یا تو هم استرس می گیری و حالت بد می شه؟
_وای نه، خدا نکنه من میترسم.
_خب همین دیگه. منم همینو می گم.
چرا مادرش همین جا نموند؟ اقلا دخترش یه ترم مرخصی میگرفت. اتفاقی نمیافتاد.
_چی میگی مامان! اینا اصلا براشون مهم نیست. فقط شوهر منه که نگران باباشه. نه گذاشتن خودم تو خرید سیسمونی باشم و نه حالا می تونم یه دل سیر بشینم نگاشون کنم. مگه چقدر می تونم پله بالا پایین کنم؟ خسته می شم دیگه سنگین شدم.
_عجب که اینطور!
_خونه با سوسک یکی شده. یه شب که بالا میخوابم از سر و رومون بالا میره. میترسم داخل سیسمونی هم بره. هر چی به مهدی میگم سم بپاش گوش نمیده میگه برات ضرر داره.
_آره دیدم پره. فردا صبح که رفت سر کار، تو هم برو پایین، من ماسک میزنم و سم پاشی میکنم.
_ وای جدی مامان! تو درز کابینتها و همه ظرفها رفتن.
_اره.... اصلا برا همچین کارا اینجام.
یک روز کامل توی آشپزخانه راه رفتم تا نظافت انجام شد.
دو تا از اتاق خواب ها هم نظافت شد.
یکی دیگر مانده بود اما من دیگر فرصت نداشتم.
بچه ها به نبودنم عادت نداشتند.
آقا جواد صبح تماس گرفت؛
_هانیه از دیروز تب کرده.
صبح زود بلیط گرفتم و برگشتم.
آقا جواد مقابل ورودی ترمینال با خوشحالی منتظرم ایستاده بود.
_سلااام خوبی؟
_سلام خانوم خودم. صفای خونهام، خدا را شکر، شما که باشی خیلی خوبم.
اما رنگش گواه خوبی نمیداد.
ظهر که بچه ها از مدرسه آمدند با دیدنم از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورند.
اما ریحانه خیلی کسل بود. جلو رفتم و به آغوش کشیدمش.
بغضش ترکید؛
_مامان دیگه نرو بابا بدون تو غذا نمیخوره.
رو کردم به آقا جواد؛
_واقعا؟
_اشتها نداشتم.
_نه دیگه، اینکه نشد. این بچه حرص می خوره، چرا اشتها نداشتی؟
ریحانه جواب داد؛
_خب معلومه دیگه، چون شما نبودی غذا نمیخورد.
_ نه عزیز من این چه کاریه؟ من مجبورم این مدت برم کمک محدثه.
شما یه جوری رفتار کن که خیال من از شما راحت باشه، اونجا فکرم پیش شما نباشه.
رنگ آقا جواد زرد شده بود و ضعف های قبل مجدد سراغش آمده بود. کم کم طی چند روز آنقدر ضعف کرد که نگرانش شدم.
آزمایشات نشان دهنده نتایج خوبی نبود.
عصر پنج شنبه بود و نمیتوانستیم تا شنبه صبر کنیم و به شهرکرد برویم.
پیش یک متخصص داخلی رفتیم و شرح حال دادیم .
دوز دارویاش را بالا برد.
کم کم حالش بهتر شد.
مرد عاطفی و وابسته هم نوبر است.
تا این اندازه وابسته بودن آزار دهنده است.
محدثه اوایل ماه هشتم بارداری را هم گذراند و طی تماسی با خوشحالی گفت:
_مامان آخر هفته میآم پیشتون.
_اِ....جدی چطور شد؟ دیگه نگران نیست؟
_از بس روحیهام گرفته، حالم بد می شه بیحال می افتم یه گوشه؛ نگرانم شده.
باباشو میفرستیم تهران. قبلش هم یه سری به مامانش میزنیم که متوجه نشن و بعد می آییم.
همچنان گیرش مادرش بود.
چقدر یک مادر میتوانست خود خواه باشد و اطرافیانش را در آتش خودخواهی اش بسوزاند با این عنوان که مادرست و حقش سنگین!!!
احترام وظیفه فرزند است اما باید حدود و مرزها را بتواند خوب مشخص کند تا نه سیخ بسوزد و نه کباب.
موضوع مهمی که متاسفانه داماد ما نتوانست از هم جدا کند و محدثه چند سال عذاب کشید.
آمدن دو سه روزه شان، تاثیر خوبی در روحیه محدثه داشت.
بعد از رفتنشان، برای خرید به بازار رفته بودم، قبل از خرید کامل محدثه تماس گرفت؛
_ مامان فکر کنم نزدیک زایمانم باشه
_ واقعا؟ هنوز که دو هفته وقت داری! زنگ بزن به دکترت، وضعیتت را بهش بگو؟
_هنوز نیومده مطب. نیم ساعت دیگه میاد.
خب وقتش که شد زنگ بزن بعد به من خبر بده تا بیام. الان میرم خونه، منتظر تماس میمونم.
_باشه.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۱۹۳ محدثه ماه هفتم بارداریش را گذراند. مادر شوهرش هم پایش را عمل کر
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۹۴
چمدانم را از قبل آماده کرده بودم. منتظر آقا جواد ماندم تا از مسجد برگردد.
سعی کردم آرام آرام موضوع را بگویم.
آقا جواد سفر ناگهانی را نمیتوانست بپذیرد و استرس پیدا میکرد.
بعد از تعویض لباسهایش، برایش چای آوردم.
چایاش را خورد با کمی تعلل، لب زدم؛
_ظاهراً زایمان محدثه نزدیکه. امشب باید بریم شهرکرد. ساکمونم از قبل بستم.
همان طور که انتظارش را داشتم، آقا جواد مضطرب شد و تپش قلب پیدا کرد؛
مطمئن شدم که مسافر نمی شود.
_میگم اگه شما اذیت میشی من تنها میرم.
_چطوری شبونه تنها میری؟
الان این وقت شب بلیط اتوبوس نیست!
_با آژانس میرم یه آژانس خانم.
البته تا چند دقیقه دیگه محدثه قطعی میکنه باید برم یا نه.
با صدای زنگ گوشی برخواستم و گوشی را پاسخ دادم.
_الو محدثه چی شد؟
_مامان دکتر گفت باید برم بیمارستان بستری شم؛ الآنم می خوان برم اول مطب ببیندم.
_خیلی خوب، باشه تو برو منم با آژانس میام.
راننده خانمی را میشناختم. طی تماسی هماهنگ کردم و لباس پوشیدم و منتظر ماندم.
سوار تاکسی شدم.
حنانه گریه میکرد.
میخواست همراه من بیاید اما شرایط اجازه نمیداد که او را با خود ببرم.
دلم با گریههایش ریش میشد، اما از خدا کمک خواستم بتوانم تحمل کنم.
طی چند سال گذشته از زندگی مشترکمان، غیر از زایمان، زمانی که برای خرید جهیزیه محدثه به شهرکرد میرفتم ریحانه و هانیه سادات را تنها گذاشته بودم.
حال باید مهدی و حنانه سادات دو ساله را هم میگذاشتم و رفتم.
خدایا محدثه در این روزهای حساس از زندگیاش، جز من کسی را ندارد؛ کمک کن بتوانم دوری بچههایم را تحمل کنم و حنانه سادات در غیابم روحیهاش متاثر نشود.
خدایا بخاطر رضای تو، به کمک محدثه میروم یاری ام کن.
نرسیده به شهر، ماشین خراب شد.
دو تا خانم، شب بین راه ماندیم.
جوانی که نشان میداد فروشنده سوپر مارکت کنار خیابان است، متوجه شرایط ما شد و به همراه مرد میانسالی، به سمتمان آمد؛
_سلام خانم ،طوری شده؟
_بله، ظاهراً جوش آورده.
جلو ماشین را بالا زدند؛
_خانم بذار خنک شه، آب بریز رادیاتش آب نداره.
_دو سه روز پیش آبش کردم.
_نمیدونم اما به نظر میرسه آب میخواد.
چند دقیقه بعد خودشان بتری آبی پر کردند و داخل رادیاتور ریختند.
کمکم نشانگر اب، به زیر نقطه جوش رسید.
_خانم با خیال راحت برید درست شد.
راننده تشکری کرد و حرکت کردیم.
ماشین خوب میرفت که نرسیده به بیمارستان مجددا جوش آورد و متوقف شدیم.
باز هم کمک مغازهدارهای اطراف، شامل حالمان شد.
خوب نگاه کردند؛
_اوه اوه چه خرابیی به بار آوردی خانوم!باهاش جلوتر نریا، موتور میسوزونی.
_ پس چیکار کنم آقا؟ مسافرم، باید برگردم شهرستان.
_بذارید یه تماس بگیرم.
و شماره تعمیرکاری را گرفتند و اوضاع ماشین را برایش توضیح دادند.
_خانم، میگه یه ساعت دیگه میتونه بیاد.
_خب منتظر می مونیم.
و من را مخاطب قرار داد.
_شرمنده ببخشید میخواستم نه شب برسونمت بیمارستان، الان دهه، وسط راه موندیم.
_اشکال نداره خانم یه حکمتی هست، نگران نباش.
الان زنگ میزنم به دخترم ببینم در چه حاله.
_سونو انجام دادم دکتر فرستادم پیش یه دکتر متخصص دیگه، الان تو اتاق انتظارم،کم کم نوبتم میشه؛ شما کجایی؟
_نرسیده به بیمارستانیم، ماشین خراب شده.
_اِ چرا؟
_نمیدونم من که سر در نمیآرم.
_خب الان میخوایین چیکار کنین؟
_منتظر تعمیر کاریم، گفته یه ساعت دیگه میاد.
_تا اون موقع تکلیف منم معلوم میشه.
_راستی مگه نگفتی کیسه اب پاره شده؟
_ آره. اما الان یه چیزای دیگه می گه. فعلا که درگیرم.
_خیلی خوب، هر کدوم زودتر کارمون تموم شد به اون یکی خبر بده تا بدونیم باید چیکار کنیم.
_ باووشه مامانم فعلا...
قرار بود یک ساعته تعمیرکار برسد، اما بیش از دو ساعت طول کشید حوالی ساعت دوازده، تازه تعمیر کار رسید.
_خانم اینجا نمیشه کاری کرد. الآنم آخر شبه. بیارش تعمیرگاه فردا تا نه صبح برات آماده میکنم.
_نه آقا... من باید امشب برگردم. مسافرم جاییو ندارم نگرانم میشن.
کنار گوشش زمزمه کردم:
_نگران نباش با هم میریم خونه دختر من.
تعمیر کار؛
_خانم نمیشه با این ماشین بیرون بری موتور می سوزونه. از من گفتن بود، خود دانی.
_نمیشه زحمت بکشید در حدی که منو برسونه درستش کنید؟ شهرخودم اساسی درستش میکنم.
_خانم ساعت دوازده شبه منم که بخوام همکاری کنم بازم نمیشه. یه قطعه باید از همکارام بگیرم. الان که دیگه کسی مغازه نیست.
در همین میانه محدثه تماس گرفت؛
_مامان چیکار کردین؟
_ هنوز درگیریم شما چیکار کردین؟
_ کار ما تموم شد دکتر یه سفارشا کرد و گفت هنوز باید صبر کنیم.
_خب الان کجایین.
_داریم برمیگردیم.
_ببین اگه میتونین از مسیر... بیایین باید ماشینو ببریم تعمیرگاه.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۱۹۴ چمدانم را از قبل آماده کرده بودم. منتظر آقا جواد ماندم تا از م
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۹۵
رفتن دو زن تنها به تعمیرگاه، آن هم نیمه شب، سخت بود این گونه حداقل یک مرد همراهان بود.
_ باشه ما تا یک ربع دیگه اونجاییم.
آقا مهدی ماشین راننده را به تعمیرگاه برد و ما هم پشت سر با ماشین آقا مهدی با رانندگی من.
بعد از سپردن ماشین به تعمیرگاه، همگی سوار ماشین آقا مهدی شدیم و به سمت منزلشان راه افتادیم.
حوالی ساعت یک به خانه رسیدیم.
مسیر دو ساعت و نیمه، شش ساعت طول کشید.
راننده مدام خودخوری و عذرخواهی می کرد و من سعی میکردم آرامَش، کنم.
صبح زود آقا جواد تماس گرفت و جویای حال محدثه شد.
از اتفاقات باخبرش کردم؛
_حالا با این اوصاف، من بمونم یا بیام؟
_نمی دونم هر چی صلاح می دونی.
_پیشش باشم که خوبه. ضعیف شده یه مقدار به تغذیهاش برسم. البته به شرطی که مواظب خودت باشی.
_باشه، بمون ما هم عصر سه شنبه می آییم.
_مدرسه بچه ها چهارشنبه چی می شه؟
_اون یه روزو مرخصی میگیرم.
_حنانه سادات چیکار میکنه اذیت نیست؟
_نه، مامانِ من شده.
حسابی با خاله مهریش رفیق شده.
_خدا خیرش بده اومد پیش بچه ها. الان حنانه در چه حاله؟
_اینجا منتظره من گوشی بهش بدم مدام میگه من صحبت کنم.
_عزیزم.....گوشیوه بده باهاش حرف بزنم.
_باشه. از من خداحافظ.
_الو... سلام دخترم؛
_شلام ، مامان شِرا منو نَبُدی؟
مامان بیا منم بِبَل.
_عزیز دلمی، چرا اینقدر زود بیدار شدی؟ بابا میآردت، باشه گلم؟
زبان میریخت و بین حرفهایش یک در میان مدام اعتراض میکرد چرا منو نبردی بیا منو ببر.
دلتنگش شدم و کم طاقت.
وسوسه شدم برگردم اما دلم پیش محدثه بود.
دلش میخواست پیشش بمانم.
از طرف دیگر هم از نظر جسمی و هم روحی خیلی ضعیف شده بود و نیاز به تقویت شدن داشت.
کشمکش درونم را مدیریت کردم برای ماندن.
راننده، حوالی ساعت نه صبح با تعمیر کار تماس گرفت و جویای اوضاع ماشینش شد.
و پاسخ گرفت؛ تا نیم ساعت دیگه آماده است می تونی بیای ببریش.
فضای تعمیرگاه جای مناسبی برای خانم ها نیست، اما چون همسر محدثه سر کار بود، چاره ای نذاشتیم، من هم نمیتوانستم تنهایش بگذارم؛ همراهش رفتم. اما ساعت نه و نیم، شد یک و نیم بعد از ظهر.
راهیش کردم و به سوی منزل محدثه راه افتادم.
رفتن و ماندن در تعمیرگاه در روحیهام خیلی اثر تلخ گذاشت و قلبم را آزرد.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۹۶
دو سه روزی که پیش محدثه بودم تلاش کردم کارهایش را انجام دهم و از نظر تغذیهای هم تقویتش کنم.
ناهار باید غذای بیشتری درست میکردم چرا که پدر شوهرش هم طبقه پایین تنها بود.
آن ایام مهم، کار محدثه همین بود.
برایم جالب شد، مادر شوهر محدثه، روز اولی که خبر باردار بودنش را شنید و حتی چند ماه قبل مکرر تاکید داشتند که محدثه اجازه ندارد از پلهها بالا و پایین کند. اگر چیزی لازم داشت خبر بدهد تا برایش آماده کنند؛ تا جایی که آن روز، وقتی که با هم بیرون رفته بودیم، موقع برگشت، مرموزانه، داخل اتاق بردندش و با چشم اشکی بالا برگشت.
اما در آن شرایط سخت محدثه که واقعا نیاز به کمک داشت از هیچ کدامشان، خبری نبود. محدثه کارش بالا و پایین شدن از پله بود.
پخت و پز خودش برایش سخت بود حال باید برای پدر شوهر هم آشپزی میکرد. میوه و سبزی پاک کند و بشوید و برای مادر شوهرش هم ببرد.....
ظاهراً خدای ستارالعیوب گاهی صلاح می داند خیلی زود، پرده از بعضی شخصیت ها بردارد.
و من از تمام ماجراهای گذشته می فهمم که همچنان قصد داشتند محدثه را از نزدیک شدن به من منع کنند وگرنه چرا زمانی که اقوامش با نظرش به شدت مخالفت کردند تا این حد فاصله گرفت.
عروس جوان و نوه اول....
نیازش به توجه زیاد است...
دلم برای بچه ها خیلی تنگ شده بود. هر بار که تماس میگرفتند دلم میگرفت اما بخاطر محدثه به روی خودم نمیآوردم.
محدثه میگفت؛
_عذاب وجدان میگیرم وقتی با بچه ها، ابراز دلتنگی میکنید.
عصر چهارشنبه آقا جواد به همراه بچهها آمدند.
برعکس آنچه فکر میکردم، حنانه سادات خیلی آرام دنبال کنجکاویهای کودکانه اش رفت.
خدایا شکرت که لطفت را در حقم کامل کردی.
من باز هم میبایست تنهایش میگذاشتم اگر غیر از این رفتار میکرد، نگران میشدم اما خدا با لطفش، حجت را بر من تمام کرد.
اما ریحانه توی خودش بود، دلش میخواست تنها باشد.
تلاش کردم ریحانه را به بهانه بازار، با خودم تنها کنم و حس آرامش را به دخترم تزریق کنم.
ریحانه شاکی بود از این که تنهایشان میگذاشتم و به محدثه رسیدگی میکردم؛
_شوهرش دادی، اون باید کمکش کنه، تو چرا مارا تنها میذاری؟
فقط محدثه برات مهمه؟
_نه عزیزم همه بچههام برام مهمن. اما هر دورهای از زندگی، بچهها یه نیازهای دارن.
این کارهای محدثه رو شوهرش نمیتونه انجام بده وظیفه مادره.
_پس ما چی؟ من درس دارم.
باید نگران بچه ها هم باشم.
_عزیز من چرا نگرانی؟ بابا هست. مامان بزرگ و خالهها کمک میکنند.
تو چرا خودتو اذیت میکنی؟
من اگه نیام پیش محدثه مشکل پیدا میکنه. کی بیاد کمکش کنه؟
_مادر شوهرش چرا رفت پاشو الان عمل کرد؟
_اولا این چیزا وظیفه مادره نه مادر شوهر. بعدشم ما که نمیتونیم به دیگران بگیم کی چیکار کنه کی چیکار نکنه. من وظیفه خودمو دارم.
دختر گلم این چیزا موقتیه میگذره.
سکوت کرد اما راضی نبود هنوز حرفی نگفته داشت.
کمی خرید کردم و به خانه برگشتیم.
تازه صدای بقیه به اعتراض بالا رفت؛ چرا ریحانه را بردی مارو نبردی؟
با خریدهایی که انجام داده بودم همه را ساکت کردم.
خدا را شکر، بچه ها قانع بودند و به همین آسانی، راه آمدند.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۱۹۶ دو سه روزی که پیش محدثه بودم تلاش کردم کارهایش را انجام دهم و ا
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۹۷
عصر جمعه به شهرمان برگشتیم.
اما برای نوبت ویزیت آقا جواد سه روز بعد مجددا به شهرکرد برگشتیم.
مهری خانهمان، پیش بچهها بود و نگرانیی از بابت بچهها نداشتم.
صبح روز بعد از ویزیت دکتر، مهیای برگشت به شهرستان بودیم؛
محدثه ناراحت گفت؛
_مامان کاش نمیرفتی. نمیتونم به کارهام برسم. شما بری من دوباره باید برم پایین پیش بابا، آقا مهدی.
نمیتونم درست استراحت کنم، غر میزنه چرا این کارو نکردی چرا غذات شوره؟ چرا اون غذا که من دوست داشتم نپختی. حس و حال این جور دقتا را ندارم؛
رو به آقا جواد کردم:
_من دو سه روز میمونم شما برو.
حنانه سادات هم پیشم میمونه.
عصر چهارشنبه محدثه نوبت دکتر داشت، مشخص شد که دوشنبه هفته آینده نوبت زایمان دارد.
بخاطر بچه ها و بویژه ریحانه که بشدت از نبودنهای من رنج میبرد بعد از سه روز برگشتم.
رفتم تا چند روزی کنارشان باشم و اوضاع خانه و زندگی ام را روبراه کنم تا چند روزی بعد از زایمان، که محدثه را با خود به خانه مان میبرم آماده باشد.
طی این چند روز بیشتر اوقات بیکاریام را با ریحانه گذراندم و با هم قدم، زنان به بازار رفتیم تا کمی احساس آرامش کند.
کمی روبراه شد.
عصر یکشنبه مجددا با اتوبوس به شهرکرد برگشتم.
حنانه سادات همان التماس ها را دوباره تکرار کرد.
مهدی، هانیه و ریحانه از رفتنم ناراحت بودند اما چارهای نبود.
با خودم می گفتم:
_اگر محدثه غیر از من کسی را داشت حتما پیش بچهها میماندم اما محدثه مثل هر دختر دیگری امروز، به حضور مادر نیاز دارد.
مهدی تب داشت و من مجبور بودم تنهایش بگذارم.
عجیب بود که در تمام این مدت رفت و برگشت یکی از بچه ها تب می کرد.
نمی دانم اما شاید قرار بود با بیماری بچهها دست و پای من بلرزد. اما به لطف خدا و دل صاف محدثه، این اتفاق نیافتاد.
میدانستم که برمیگردم و این دوری ها چند روزه است.
اما برایم سخت بود جدا شدن از بچه ها.
و خب... با خودم می گفتم خون بچههای من رنگینتر از بچههای شهدای مدافع حرم نیستند. آنها هم دلشان پدر می خواست.
پدر آنها هم بودن در کنار بچههایش را دوست داشت اما هدفش مهم بود. بماند که کار من به اندازه یک بند انگشت کوچک آنها، ارزش نداشت؛
این کجا و آن کجا؛
چه ربطی به هم داشتند؟!
چه وجه اشتراکی وجود داشت؟
هیچ !!!
اما این چیزی بود که خودش را به در و دیوار قلب و ذهنم می چرخید؛
اما باید تمرین میکردم دل کندن از بچه ها را.
بماند که به زودی برمیگشتم.
وابستگی آسیب زاست چه بسا سبب شود دینم را، از من بگیرد.
خوب است این جدایها؛
جنگ بین عقل است و عشق.
خدایا من بچههایم را میگذارم و میروم اما در عوض میخواهم که در راه رسیدن به خودت یاریام نمایی.
صبح زود دوشنبه، به همراه محدثه و شوهرش، به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
آقا مهدی کارهای پذیرش را انجام داد.
محدثه بعد از پذیرش وارد زایشگاه شد.
من هم به همراه وسایل، داخل لابی بیمارستان، منتظر نشستم.
آقا مهدی کمی کنار من نشست و سپس رفت داخل ماشین، که بخوابد.
شب قبل بخاطر استرس خوب نخوابیده بود.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۱۹۷ عصر جمعه به شهرمان برگشتیم. اما برای نوبت ویزیت آقا جواد سه ر
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۹۸
چند ساعتی توی لابی نشستم و دو سه بار، با شماره داخلیی که برای تماس با محدثه، داده بودند، تماس گرفتم.
دفعه اول که دردهایش کم بود صحبت کرد و از حالش برایم گفت. دفعه دوم به سختی صحبت میکرد، اما سری آخر دیگر حاضر نبود گوشی را بگیرد، که نشان می داد دردهایش شدید شده بود.
خسته و گرسنه بودم و نیاز به کمی استراحت داشتم.
آقا مهدی داخل ماشین خوابیده بود. دلم نمیامد بیدارش کنم.
صبح زود که برای آقا مهدی، صبحانه آماده کرده بودم، لقمهای هم برای خودم آماده کردم.
از داخل کیف بیرون آوردم.
هنوز لقمهام را قورت نداده بودم که آقا مهدی از پشت سرم رسید.
رنگ به صورت نداشت؛
با نگرانی پرسید:
_هنوز مرخص نشده؟
_نه، نگران نباشید، زایمان اوله، طول میکشه.
چرا رنگتون پریده؟
_از بس سرم درد می کنه.
_چرا؟
_ از بس تلفنم زنگ خورد نذاشتن بخوابم.
_شما که میخواستی بخوابی، چرا خاموش نکردی؟
_اخه روز کاریه، مدام براشون سوال پیش میاد نمیشه نپرسن؛ من برم نمازمو بخونم.
_بفرمایید. بعد بیایید پیش وسایل تا من هم برم بخونم.
_باشه
بعد از نماز کمی خوابیدم رفع خستگی کنم.
بعد از چند دقیقه، زنگ گوشیام به صدا در امد.
آقا مهدی بود؛
_گفتند زایمان کرده بیایین پایین من حالم خیلی بده نمیتونم بمونم.
_ باشه همین الان.
به سرعت خودم را به آقا مهدی رساندم.
اما آقا مهدی حالش خوب نبود و نمی توانست بنشیند.
_قرص خوردی؟
_نه ندارم میرم تو ماشین
آقا مهدی از بیمارستان خارج شد و من هم به سمت زایشگاه...
_ببخشید خانم، همراه محدثه امام جمعه هستم، ظاهراً زایمان کرده وسایلشو آوردم.
_اره اما هنوز لوازمتون پیش خودتون باشه.
_میتونم ببینمش؟
_آره بیا ببینش و برو یه مقدار خرما و آبمیوه براش بیار.
_چشم
و در را باز کرد.
محدثه روی تختی داخل راهرو زایشگاه بیحال خوابیده بود و پرستار پسر کوچولویش را برایش آورد.
و همزمان از من پرسید مادرشی؟
و به محدثه اشاره کرد.
_ بله
_ پس نوهتونه؟
_ بله خانوم میشه بیام جلوتر ببینمش؟
_ نه همونجا وایسید من نوزادو میارم.
_عزیزم؛ چقدر کوچیکه!
_دو کیلو و نیمه
یک عکس از نوزاد گرفتم و برای پدرش فرستادم.
_خانم برو براش خرما و آبمیوه بگیر
_کی تحویلش می دین؟
_تا یک ساعت دیگه.
از دکه داخل بیمارستان آبمیوه و خرما تهیه کردم و به زایشگاه بردم.
دلم برای آقا مهدی شور میزد. از داروخانه قرص استامینوفن گرفتم و از دکه هم آب معدنی.
از بیمارستان خارج شدم و در خیابان های اطراف دنبال ماشین آقا مهدی چشم چرخاندم.
همزمان سبد و ساک و لوازمی که بیمارستان داده بود، را با خود این طرف و آن طرف میکردم.
خسته شدم.
دوباره به بیمارستان برگشتم و وسایلم را گوشه ای گذاشتم و از بیمارستان خارج شدم.
خودم را به خیابان رساندم و همزمان با گوشی، تماس گرفتم.
با بی حالی پاسخ داد.
_آقا مهدی جان کجایین؟ براتون قرص آوردم.
_من این طرف خیابونم دارم می بینمتون.
و از ماشین خارج شد.
_دیدمتون.
به سمت هم رفتیم.
_این قرصها را بخورید تا سر دردتون بهتر بشه
_فایده نداره تا الان چند بار آوردم بالا.
_چرا؟ این دیگه چه مدل سر دردیه؟
_میگرنه تا نیارم بالا بهتر نمیشم.
_خب این قرصا را بخورید تا بهتر بشین
و گوشی را به سمتش گرفتم.
_اینم عکس پسرتون.
با ذوق نگاهش کرد؛
_چرا اینقدر زشته؟
به حرفش خندیدم؛
_نمیدونم شاید شبیه بابا مامانش باشه.
و بعد اضافه کردم؛
خیلی ریزه میزهاس، بزرگ بشه خوشگل میشه.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
👆👆👆👆مهری که ایام عقدش را میگذراند قصد عروسی گرفتن داشت اما بخاطر محدثه چند هفته به تعویق انداخت.
هر چند کنار بچهها بودم اما رسیدگی به محدثه و در عین حال، بچه داری و خانه داری واقعا سخت بود. محدثه دلش می خواست شب ها کنارش بخوابم و از این بابت که من در اتاق دیگری میخوابیدم گله میکردد.
_ببین محدثه خدا را شکر بچهات آرومه شیر میخوره میخوابه، اذیتت نمیکنه. منم روزا باید راه برم، اگه شبا بیام پیش تو، با صدای بچهات بیدار میشم، نمیتونم سیر بخوابم.
تو میتونی روز بخوابی اما من، هم باید به بچه ها رسیدگی کنم و هم غذا درست کنم. رفت و آمد متفرقه برا دیدن تو هم که زیاده.
اگه رو براه و سر حال نباشم واقعا نمیتونم دووم بیارم.
چیزی نگفت اما از نظر روحی نیاز داشت، یک درمیان کنارش میخوابیدم اما شرایطمان به صورت مقطعی کمی سخت و شلوغ شده بود.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۱۹۹ آقا مهدی نتوانست بیمارستان بماند. من هم به سمت بیمارستان راه اف
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۰۰
بیست روزی از زایمان محدثه گذشت. محدثه دیگر تحمل دوری شوهرش را نداشت. هر چند که آخر هفتهها می آمد و کنار همدیگر بودند.
پیشنهاد دادم یک هفته دیگر هم بماند استراحت کند که نپذیرفت.
_اگه میخوای عروسی خاله مهری بیایی، اینجا باش بعد برو خونهت؛
_نه مامان دیگه نمیتونم بمونم میرم و آخر هفته دوباره برا عروسی خاله میام.
_هر طور صلاح میدونی.
قرار شد محدثه به همراه همسرش، صبح زود پنج شنبه برسند.
صبح جمعه بعد از صبحانه، آقا مهدی، برای رفتن عجله داشت.
طی این مدت کارها خیلی فشرده و سنگین بود و من بسیار خسته بودم.
آن روز حال محدثه به نسبت یکی دو ماه گذشته خوب بود و من دلم میخواست کمی بیشتر بمانند.
رو به همسرش کردم؛
_من این مدت که محدثه سرحال نبود خیلی اذیت شدم حالا که حالش خوبه، چند ساعت بیشتر بمونید. به جای صبح عصر برید.
_نه من خیلی خسته ام. این مدت خیلی تو راه بودم؛ یا درگیر محدثه بودم یا مادرم، یا کار.
اونقدر این مدت از تو راه بودن خسته شدم که حالا حالاها، دیگه نمیخوام از شهر بیرون بزنم و جاده را ببینم.
_چه فرقی میکنه صبح برین یا عصر، چند ساعت مشکلی ایجاد نمیکنه.
_نه، میخوام سر ظهر برسم که شوفاژها را روشن کنم خونه زودتر گرم بشه.
_ خب فردا صبح زود؛
_نه نه. نمیتونم فردا صبح خیلی کار دارم تمام نیروهامو برا فردا صبح هماهنگ کردم، کارهای عقب افتاده این مدت باید جبران بشه، دو هفته دیگه میآییم ان شاالله.
محدثه هم تاکید کرد دو هفته دیگه عروسی دوستمه حتما میآییم.
خواهشم بیجواب ماند و البته دلخوش شدم که دوهفته دیگر میآیند.
صبح شنبه بچه ها مدرسه بودند، مشغول تهیه ناهار شدم، اما دلم عجیب به شور افتاد، ناخواسته نگران محدثه شدم.
گوشی را برداشتم و تماس گرفتم.
اما هر چه زنگ میخورد کسی پاسخ نمیداد.
شاید خوابیده باشد و صدای تلفن را نشنود، صبر کردم و نیم ساعت بعد، مجددا تماس گرفتم.
باز هم پاسخی دریافت نشد.
احتمال دادم، طبقه پایین پیش پدر شوهرش باشد، چند باری با همراهش تماس گرفتم اما باز هم بیپاسخ ماند
شاید همچنان خواب است و گوشی خانه را از پریز کشیده و همراهش هم روی بیصداست.
به ادامه کارهایم رسیدم.
حوالی ساعت دوازده پیامی از محدثه روی گوشیام آمد.
_سلام مامان، ببخشید خواب بودم الآنم میخوام شیرش بدم و پوشکشو عوض کنم بعد هم قراره ببرمش مرکز بهداشت.
اصل پیامی که من دریافت کردم این بود:
_نه من میتونم زنگ بزنم و نه تو زنگ بزن. وقت ندارم.
تا پنج عصر صبر کردم.
هر کاری که داشته تا الان تمام شده است و حالا فرصت دارد، احوالش را بپرسم.
چند باری تماس گرفتم هم به خانه و هم به همراه؛ اما پاسخی دریافت نشد.
دیگر واقعا بیتاب شدم؛ نکند اتفاقی افتاده است.
یک ساعت بعد مجددا تماس گرفتم؛
_سلام مامان
_سلام خوبی؟ کجایی؟ چرا تلفن جواب نمیدی؟
_مامان الان بیرونم برسم خونه زنگ میزنم.
حوالی ساعت نه با خودم گفتم:
_ یه خانم تازه زایمان کرده، تو سرمای زمستون کجا رفته که هنوز به خونه نیومده؟! اگه اومده بود زنگ میزد!
پیام دادم؛
_هنوز خونه نرفتی که زنگ نزدی؟
چند دقیقه بعد پاسخ داد؛
_نه من تهرانم.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۲۰۰ بیست روزی از زایمان محدثه گذشت. محدثه دیگر تحمل دوری شوهرش را
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۰۱
هر چند بعد متوجه شدم محدثه بخاطر کمی سنش و شوق به ذوق و اشتیاق خانواده همسر نسبت به نوزادش حاضر شده است برود اما آن روز که بعد از مدت چند ماه رفت و آمد فشرده، خیلی خسته بودم، دلگیر شدم، گویی دیواری روی سرم خراب شده بود.
تهران؟!
من دیروز برای اولین بار طی این سه سال، بعد از دو ماه بیوقفه تلاش برای زایمان سالم و طی شدن دوران نقاهت محدثه، خواهش کردم پیشم بمانند، اما با آن دلایل، مجابم کردند و رفتند.
و امروز محدثه نهایت تلاشش را بکار بست تا من در جریان تهران رفتنشان قرار نگیرم.
دلشکسته شدم از این رفتار؛ مثل کوه فرو ریختم.
نمی دانستم آیا حق داشتم ناراحت شوم یا نه؟
آیا اجازه اعتراض داشتم یا نه؟
اصلا به چه چیز اعتراض کنم؟
تنها کسی که همیشه همراه و همدل من بود، آقا جواد بود که او هم گاهی ناخواسته تحت تاثیر عواطف پدری قرار گرفت و خطا رفت هر چند بعد از عروسی محدثه اعتمادش عمیق شد.
گاهی خودم را اشتباهی میگرفتم؛ جایگاهم فراموشم میشد.
در خیالات واهی غرق میشدم؛ همین طور که من محدثه را فرزند خودم می دانم او هم من را مادر خودش میداند.
من به دامادم خیلی علاقه و محبت دارم و او را مثل فرزند خودم میدانم. برایش تولد گرفتم حتی در ایام عقدشان که باردار بودم منزلشان تولد گرفتم، هدیه تهیه کردم و روز میلاد مولا تکریمش کردم.
قربان صدقه اش میرفتم و محبتم را ابراز میکردم.
قطعا مهر و محبتی از سمت او هم به جوش امده.
اما نه، توهمی بیش نبود.
باید مروری روی جایگاه خودم داشته باشم.
حتی اگر به فرض هم انها، من را در جایگاه نامادری ببینند، باز هم توقع نداشتم رو راست نباشند.
یعنی این همه تلاش من آنقدر حرمت نداشت که یک خواهشم را بپذیرند؟
اما مادر آقا مهدی که تعمدا برنامه جراحی پایش را در روزهای بارداری محدثه گذاشت و بعد هم دوران استراحتش را بیرون از خانه خودش گذراند و بارش را روی دوش محدثه گذاشت و دقیقا زمانی که نوبت دکتر محدثه میشد آقا مهدی میبایست مادرش را برای ویزیت میبرد.
با شوهر خودش هم نمیرفت این اندازه بر من برتری داشت؟
خدایا قصه چیست؟
صرفا بخاطر حق حیات که کوچک هم نیست، این همه امتیاز داشت که با همه کوتاهیهایش، زن تازه زایمان کرده را به دیدنش ببرد، اما من چون نامادری بودم، حقی نداشتم؟
ای کاش پاسخی برای سوالی که پر از درد بود، برایم پیدا میشد!
من نامادری؛
نه....اصلا خدمتکار که مدتی در خانوادهای کار کرده مزدش را هم گرفته است؛ ایا حقی گردن، صاحب خانه نداشتم؟؟
اگر اعتراضی میکردم هم به شیوههای مختلف گوشه کنایه میزدند و من را سبب توقف قطار زندگیشان میدانستند.
اما از این سو خانواده و اقوام آقا جواد یک به یک به خودشان آمده بودند که نامادری هم لایق تقدیر است.
عمو رضا تماس گرفت؛
_ سلام عروس برادر
_ سلام عمو خوبین؟
_ الحمدلله الحمدلله؛ زنگ زدم بهت بگم حواسمونو هست تا کجا پا محدثه وایسادی و هواشو داشتی.
ممنون خدا پدرتو بیامرزه.
_ ممنون عمو اما من نیاز به تشکر ندارم. اون روزی که جواب بله به آقا جواد دادم قول دادم از صفر تا صد مواظب محدثه باشم. چه تو تربیتش که خب...سختی و تلخی داشت چه حالا که زایمان داشت.
من فقط وظیفه مو انجام دادم.
_ درسته اما ما هم وظیفه داریم شعور داشته باشیم ببینیم خوبیا را.
_ ممنون عمو شما به من لطف دارین.
محدثه با ریحانه و هانیه و بقیه برام یکیان.
با خودم هم سر جنگ داشتم، اگر نیتم خدایی بود این اعتراضها جایگاه نداشت، پس شاید نیتم اشکال دارد.
خدایا خسته شدم از این تردیدها، از این حال و از این وضعیت، حق را به من نشان بده.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۲۰۱ هر چند بعد متوجه شدم محدثه بخاطر کمی سنش و شوق به ذوق و اشتیاق
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۰۲
کسل و دل شکسته بودم اما با کسی حرفی نمیزدم.
آقا جواد چند باری پرسید؛
_خانم تو خودتی، مشکلی پیش اومده؟
_نه عزیزم چیزی نیست
_ واقعا؟
_ آره چیز خاصی نیست.
_ اما ناراحت به نظر می رسی.
_ خب... من تو این مدت خیلی بهم فشار اومده. برنامه و نظم زندگیم بهم ریخته.
کارهای محدثه و بچه اش زیاد بود مدام باید برای تیرویید و زردی و ..... درمانگاه و دکتر میبردمش. کارای خودمم بود، خونه داری، بچهها، مهمون.... یه مدت هم که مدام شهرکرد بودم.
خستهام؛ دست خودم نیست روحیهام بهم ریخته.
_راست میگی عزیزم، واقعا خسته شدی. خدا خیرت بده که محدثه را تنها نذاشتی. ان شاالله خدا پدر عزیزتو رحمت کنه که دختر خوبی تحویل من داد.
_عزیزم، من وظیفه مو انجام دادم.
به همسرم دروغ نگفتم اما همه واقعیت را هم نگفتم.
چرا که اگر متوجه رفتارشان میشد برخورد میکرد. محدثه تازه زایمان کرده بود و روحیهاش ضعیف بود.
شاید از سوی همسرش تحت فشار بوده و نمیتوانسته خلاف نظر او رفتار کند.
زندگیست باید بسازد.
جمع کردن سفره ناهار را به ریحانه سپردم.
طبق برنامهریزیمان، نوبتش بود.
شب هم هانیه باید جمع میکرد.
وارد آشپزخانه شدم تا دستهایم را بشویم و آبی بنوشم.
ریحانه که ته سفره را جمع کرده بود و مشغول تمیز کردن روی کابینت بود، نگاهی نگران به من انداخت؛
_مامان یه چیزی بگم؟
_بگو عزیزم
_ببخشید من به شما تا الان خیلی دروغ گفتم.
گریهاش گرفته بود؛
همه دوستام با ماماناشون رو راستن اما من نه.
_چیو بهم دروغ گفتی؟
_من از یه رازهایی خبر دارم اما بهت نگفتم.
_خب...اینکه دروغ نیست. اگه حرف اشتباهی بهم بگی دروغه؛
_ ازت مخفی که کردم. این کار خوبیه؟ دوستام همه حرفاشونو به ماماناشون میگن اما من نه.
_خب عزیزم تو هم بگو چرا ناراحتی؟
_می ترسم
_از چی می ترسی از من؟
_ نه... آخه... یه رازه... می ترسم محدثه ناراحت بشه. من الان پنج ساله رازشو پیش خودم نگه داشتم.
_ریحانه نمی فهمم چی میگی چه رازی؟ محدثه چیو ناراحت می شه بگی؟
_من که می دونم محدثه دختر شما نیست. چرا شما اینقدر ما را تنها گذاشتی بخاطرش؟
ماها دختر شماییم. اون خواهر من نیست.
_یعنی چی مامان؟ این حرفا چیه؟ محدثه خواهرته.خواهر بزرگته.
_چرا مامان الکی میگی؟ محدثه خودش گفت مامان من یکی دیگه س. شما هم خیلی به من دروغ گفتی. من می فهمیدم دروغ میگی.
هی الکی میگی خدا هر وقت بخواد بهشون بچه می ده. من می دونم بچه چطور بدنیا می اد . از همه چی خبر دارم.
_یعنی چی دخترم؟ تا خدا نخواد به کسی بچه نمی ده.
_ ببین مامان، محدثه همه چیو بهم گفته. حتی گفته چند نفر می اومدن تو خونه و چیکار می کردن.
کف سرم به گز گز افتاد، کنار کابینت ها سر خوردم. رمق از دست و پاهایم رفت.
_کی محدثه این حرفا را بهت زده؟
_کلاس اول که بودم. پنج سال پیش
آن روز محدثه شانزده ساله بود و ریحانه هفت ساله.
چقدر این دختر تودار بود و محدثه نادان!
چرا این حرف های به این مهمی و تلخی را برای ریحانه تعرفه کرده بود، نمی دانم.
_مامان به من جواب ندادی اون که خواهر ما نیست، چرا این قدر در حق ما ظلم کردی و رفتی پیشش؟
_عزیزم خواهرته. پدر شما یکیه. مثل عمو جلال، عمه عطیه و بابا. مگه اونا مادراشون با هم فرق ندارن؟ اما خواهر برادرن.
شما هم خواهرید.
_بچه تو که نیست چرا همه کاراشو انجام دادی؟
_ برای اینکه روز عقد قبول کرده بودم قول داده بودم. اگه من نمی خواستم برم کی می خواست کمکش کنه؟
_ مادر شوهرش.
_مامان جون مادر شوهر خیلی وظیفه خودش نمی دونه. وظیفه مادره. بعدشم پاشو عمل کرده بود. نمیتونستم تنهاش بذارم،گناه داشت.
از طرفی، اگه من نمی رفتم، می دونی بابا چقدر اذیت میشد؟
هر چند محدثه خیلی کار بدی کرده این حرفا را بهت زده، دستم بهش برسه پوستشو می کنم.
_ نه مامان تو را خدا نه. اون به عنوان راز بهم گفته بفهمه به رازش خیانت کردم خیلی از دستم ناراحت می شه.
بد و بیراهی بار محدثه کردم؛
_بیخود کرده ناراحت بشه حق نداشت این حرفا را بهت بزنه.
_مامان جون من. بخدا خودم کنجکاو بودم. اطرافیان که حرف می زدن فهمیدم یه چیزایی هست، از محدثه پرسیدم بهم گفت.
_نباید میگفت. تو بچه بودی اون که بزرگ شده بود. اقلا یه مشورت با من می کرد نه اینکه ریز و درشتو بذاره کف دست تو.
ریحانه التماس میکرد و حتی تهدید؛
_مامان نگو. اگه بگی دیگه هیچ وقت باهات حرف نمی زنم.
_باشه اما به بابا میگم
_ نه مامان خواهش می کنم دعواش می کنه.
_خب دعواش کنه، بیجا کرده این چرندیاتو تحویل تو داده.
راستی ریحانه تو این چیزا را به بچهها نگیا؟
_قول می دم مامان به شرطی که نذاری بابا دعواش کنه.
_ باشه نگران نباش
حواسمان را جمع کنیم، بچهها باهوشند و دقیقا در اوج بازی حواسشان به گفتگوی بزرگترهاست.
#ریحان
🍃💜🍃💜?🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۲۰۲ کسل و دل شکسته بودم اما با کسی حرفی نمیزدم. آقا جواد چند باری
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۲۰۳
سری تکان دادم و مطمئنش کردم و با تأسف از آشپزخانه خارج شدم.
بیدلیل نبود که محدثه مکرر تاکید میکرد مواظب ریحانه باش از همه چیز خبر دارد. گوشی دستش نده کنجکاو است.
خودش خرابی به بار آورده بود.
دوباره روز از نو و دغدغه از نو.
به خیال خودم دقت کامل داشتم و بچههایم از آسیب دورند اما....
خدایا تدبیر امور دست توست راضی نشو دختر معصوم من، به ناحق آسیب ببیند.
من از حقوق خودم به خاطر محدثهِ آسیب دیده، گذشته بودم؛
برایم سخت و سنگین بود که طفل معصومم این همه سال درد کشیده اما حرفی نزد.
خدایا تازه اول بلوغش است مواظبش باش.
خدایا اگر در حق محدثه کوتاهی کردهام برای جبرانش به بچههایم چوب نزن.
خواستم برخلاف قولی که به ریحانه داده بودم سر فرصت با محدثه حرف بزنم اما چه باید میگفتم و چه فایدهای داشت؟
غیر از این بود که میگفت میخواهی منت کمک کردنت را روی سرم بگذاری؟!
خدا کند که زودتر عاقل شود خدا کند.
اعتراض من دردی را دوا نمی کرد.
سکوت کردم تا کمتر فاصله ایجاد شود، کمتر برنجد؛
خدایا مرا در صورت کوتاهی در حق محدثه ببخش تنبیهم نکن. سخت است و طاقت فرسا.
سرم از درد و فشار ناراحتی در حال انفجار بود
بالشتی برداشتم و گوشهی هال، دراز کشیدم.
خستگی روحیهام، جسمم را هم خسته کرده بود؛ به استراحت نیاز داشتم، اما درگیری فکری آرامم نمیگذاشت.
خواب پشت پلکهای من، سمج خانه کرده بود اما غرق در رفتار محدثه بودم.
دنبال چرایی و درستی رفتارش و حیطه حقوقی منِ نامادری میگشتم.
یک بار حرفهای ریحانه یکبار پیچاندن برای تهران رفتنشان.
فرضا من نامادری بدی بوده باشم، برای شوهرش که مادری کردم.
طی مدت سه سالی که دامادمان شد، کوتاهیی در حقش نکردم.
نکند چون خیلی دوستش داشتم پر رو شده بود؟
بهتر نیست مدتی بیتوجه باشم؟
و.....
با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم.
نفهمیدم بعد از آن همه فکر و خیال، کی خوابم برد؟
هانیه صدا زد؛
_مامان محدثه اس باهات کار داره.
نامش قلبم را لرزاند. از دستش ناراحت بودم و دلشکسته.
حرفهای ریحانه در سرم اکو شد؛
دوست نداشتم همکلامش شوم اما از سویی هم، دلم نمیخواست ناراحتش کنم.
با اکراه گوشی را از دست هانیه گرفتم.
با نشاط سلام کرد؛
_مامان دلم برات تنگ شده.
اما من بیحوصله پاسخ دادم.
دیروز همه توانش را بکار بست تا پاسخ تلفنم را ندهد.
_سلام تو خوبی؟
_ممنون. کسلی مامان چیزی شده؟
_نه
_پس چرا ناراحتی؟
تحملم تمام شد و بغضم ترکید.
_چرا دیروز سعی میکردی من نفهمم رفتی تهران؟
چرا فکر میکنی منم مثل مادر شوهرتم، باید یواشکیش بیای و بری؟
_چون تو هم مثل اون خوشت نمیاد من برم اونجا.
_واقعا محدثه من اینجوریام؟ این سه سال تو یه ساختمون بودین. هر وقت خواستین کنار هم بودین.
کنترلتون دست من بوده یا تو دنبال خوشایند من بودی یا من میگفتم پیش اونا نرو؟!
هر چند الان فرق داره؛
تازه زایمان کردی. اون موظف بود بیاد دیدنت، تو رفتی دیدنش؟
هنوز بدنت مجروحه؛
فکر نمیکنی به خودت بیاحترامی کردی؟
حداقل بذار بدنت جون بگیره یکی دو ماه بگذره، بعد.
_آقا مهدی میگفت مامانش خیلی سراغ محمد را میگیره
_خب بگیره، اون شهرکرد بود نیومد تو را و بچه را ببینه، اونوقت تو راه میافتی؟
حالا رفتی، چرا منو میپیچونی؟
راستی مگه شوهرت نمیگفت خیلی کار داره؟
شما حتی به شعور من توهین کردین.
من خواهش کردم، گفتم خستهام، دلم میخواد پیشم بمونین؛ فقط چند ساعت، این راه و روش درسته؟!
_اَه مامان هر وقت زنگ میزنم حالمو میگیری.
_نزن. دیگه زنگ نزن محدثه، مگه نمیگی من حالتو میگیرم زنگ نزن، بذار منم راحت باشم.
من که اسباب بازی تو دستایِ تو نیستم که هر وقت دوست داشتی جواب بدی یا بهم زنگ بزنی اما هر وقت یکی دیگه تحویلت گرفت منو یادت بره.
با این بحث ها تماس تمام شد.
دلم نمیخواست دیگر تماس بگیرد اما هر روز تماس میگرفت.
محدثه به حمایت عاطفی من شدیداً نیاز داشت و هیچ گاه منتظر ناراحتی من از خودش نبود، اما یاد نگرفته بود حرمت من را آنگونه که حق بود نگه دارد، نمی توانست جلو زیادهخواهیهای خانواده همسرش بایستد.
شاید هم همسرش غیر منطقی، اصرار و ایستادگی میکرد.
و شاید هم، همان روز اول که مرا در دیدگان آنها خراب کرد دیگر نتوانست چهرهای زشت ساخته شده از من نزد انها، به دست خودش را تغییر دهد.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜