ذهنم پر از جمله های به هم گره خوردست.
مثل گلوله ی نخی که هر چقدرم تلاش میکنی نمیتونی بازش کنی
نمیتونی سرنخ رو پیدا کنی
نمیتونی یه تیکه ی درست و حسابی ازش دربیاری که کارت رو راه بندازه.
بیشتر اشفته و اذیت میشی
تهش گلوله رو پرت میکنی و دیگه سمتش نمیری.
به خودم اومدم دیدم با هیچ ادمی تا حالا به جز خودم انقد سرزنشگر، بدقول، لجباز، بیتوجه و بداخلاق نبودم.