#خاطره
مادر شهید:
عروسی دوستش بود. رفته بود توی مزار عکس گرفته بود📸. اومد عکسش رو به من نشون داد. بهش گفتم🗣 دوست عروسی کرده 🤵🏻چرا رفتی توی مزار عکس گرفتی🤨؟ جواب داد: ادم وقتی میخواد عروسی کنه باید به فکر مردن😵 هم باشه ...🙂
بابڪخیلیایندراوندرزدکہبرهسوریہ
ولیهمازخدمتسربازیشموندهبود
وهمخانوادهاشرضایتکاملنداشتند...
خیلیتلاشکرد...
دیگہاونآخرابہفرماندهکلگفتہبود:
"حتیشدهتوچرخلاستیکقایممیشمومیرمسوریہ،
پسبزاریدبرم!!!"
#خاطره
📜 #خاطره
| یک تکـه از بهشـت |
هر وقت میرفتیم مشهد، باید حتما میرفت صحن گوهرشاد. ساعتها آنجا مینشست و
دعا میکرد. میگفت: این کنج دیوار یه تکه
از بهشته...
به روایت مادر شهید
#آرمان_عزیز 🕊
#شهید_آرمان_علی_وردی
#برادر_شهیدم
#خاطــره🎞
رفیقشهید :
رفته بودیم راهیان نور ،
موقع ای که رسیدیم خوزستان، بابک هرگز باکفش راه نمیرفت،پیاده دراون گرما... میگفت :
"وجب به وجب این خاک رو شهیدان قدم زدن..
زندگی کردند...راه رفتند... خون شهیدانمون دراین سرزمین ریخته شده.. و ماحق نداریم بدون وضو وباکفش دراین سرزمین گام برداریم."
هرگز بابک دراین سرزمین بدون وضو راه نرفت و
با کفش راه نرفت...
#شهیدبابڪنورے♥️
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
پدر داشت روزهای پایانی را میگذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار میبردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و بهتدریج به بدن تزریق میشد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند.
این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو میبرد؛ حالتی اغماء گونه ...
از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بیهوش و هوشیار در نیمههای شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه میکنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظارهگر واقعهای بوده که من از آن بی خبرم. میگویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمیگرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره میگوید «علی بیا!».
اشاره میکند که «سرت را جلو بیار». سرم را میچسبانم به دهانش. باصدای بیجوهرهای میگوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ میشود. میگویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او میکنم و عبور میکنم ... تا اینروزها که اولین موشکها با جسارتی وصفناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگهای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک میکشد برای همه کشتیهای اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صفآرایی و آبروداری میکند.
باز صدای پدر را میشنوم: «یمن را دریاب ...!»
📌کوچه شهدا ↙️ ↙️ ↙️ ↙️
🆔https://eitaa.com/Koche_shohada