🌹﷽🌹
#ناحله_فصلدوم
#پارت_202
اگه تو نخوای که من نمیرم ولی مطمئن باش فقط برامون شرمندگیش میمونه! در هر صورت من نرم یکی دیگه میره حرم خانم که خالی نمیمونه،این ماییم که خودمون رو از این سعادت محروم کردیم.خودمون سد راهمون شدیم
صداش همش تو سرم اکو میشد راست میگفت،حق با اون بود من که میدونستم محمد عاشق شهادته،من اینجوری عاشقش شده بودم،من میدونستم اون دوست داره شهید بشه و زنش شدم با اینکه به روی خودم نمیاوردم و یه جورایی خودم و گول میزدم،میدونستم حالا اگه مانعش میشدم ته نامردی بود میدونستم محمد بیشتر از من عذاب میکشه میدونستم چقدر اذیت میشه،ولی میترسیدم،خیلی میترسیدم. تقریبا همون زمان که محمد گفت بیست و پنج روزی که نبود و من و خونه ی بابام بودم ،سوریه رفته بود، خبرای داعش پخش شد. فیلم ها و عکساشون تو فضای مجازی پر شده بود. با دیدنشون از ترس تمام بدنم میلرزید، حتی نمیشد حیوان خطابشون کرد ،مطمئنا حیوانات هم نمیتونستن در این حد وحشی باشن. حتی فکر کردن به اینکه محمد قرار بود بره و باهاشون بجنگه برام ترسناک بود،ولی میدونستم باید جلوی این قوم باطل گرفته بشه تا صبح با خودم کلنجار رفتم انقدر فکرای جور واجور تو ذهنم بود که خوابم نمیبرد. با شنیدن صدای گریه ی زینب از جام بلندشدم و رفتم بغلش کردم تا آروم بشه. محمد تا خودِ صبح نیومد نفهمیدم چقدر گذشت که چشم به در خوابم برد.
________
واسه شام آبگوشت بار گذاشتم زینب خیلی لجباز شده بود و برخلاف گذشته همش چشماش اشک آلود بود شاید خبر از دل پدرو مادرش داشت محمد اومد بچه رو بغل کرد و رفت تو اتاق دیگه واقعا کلافه شده بودم علاوه بر کارای خونه و بچه داری کارای دانشگاهم خیلی زیاد شده بود دیگه وقت واسه سرخاروندن هم نداشتم خواستم برم دوش بگیرم که یادم افتاد امروز سه شنبه بود واسم عجیب بود چرا محمد هیئت نرفته بود. در اتاق رو زدم و وارد شدم محمد برگشت سمت من که گفتم
_چرا نرفتی هیئت؟
سرش روبرگردوند و جوابی نداد منتظر نگاهش میکردم چند ثانیه گذشت و جواب نداد کلافه گفتم
_جواب نمیدی؟
با بی حوصلگی برگشت سمتم و یه دستش رو برد تو موهاش و گفت
+باچه رویی برم هیئت؟
_وا یعنی چی؟ تاحالا با چه رویی میرفتی؟
+فاطمه من خجالت میکشم
_ازچی؟
+هیچی
_چیزی شده محمد؟
+نه چیزی نشده
_پس از چی خجالت میکشی؟
+از خودم،از روضه ی حضرت زینب از اینکه اسم حضرت زینب بیاد و من...
سرمو انداختم پایین و از اتاق خارج شدم دلم واسش می سوخت شرمنده شده بودم شرمنده تر از همیشه!
با اینکه دل کندن ازش واسم خیلی سخت و شاید هم غیرممکن بود باید میتونستم محمد باید میرفت و منم باید سخت ترین تصمیم زندگیم و می گرفتم!
_________
آخرین پیراهنش رو با اشک تا کردم و تو ساک گذاشتم میدونستم دلش میخواد رفتنش برگشت نداشته باشه سرش گرم نوشتن بود،پرسیدم
_چی مینویسی؟
+وصیت...
_بخونش ببینم
+خیلی خب،پس خوب گوش کن بسم رب الشهداء والصدیقین
_بسه بسه نمیخواد ادامه بدی!
ازجام پاشدم و رفتم تو اتاق پشت در نشستم وزدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم که از پشت در صدای محمد و شنیدم
+گریه نکن،منم...
دیگه ادامه نداد همونجا پشت در رو زمین نشست وبه در تکیه داد
_محمد،پس دعا کن منم شهید بشم به خدا نمیتونم،به جون تو به جون زینب...
+هیس،دنیا هنوز به امثال تو نیاز داره تو باید باشی،تو یه مسئولیت شرعی به گردنته
_کاش زینب مثل تو بشه،دقیقا عین خودت !
+ان شالله باهم بزرگش میکنیم... فاطمه
_جان؟
گفت:
+نکنه راضی نباشی یه وقت؟مطمئنی دلت رضا میده؟
چیزی نگفتم،از جام بلند شدم و در رو باز کردم سعی کردم محکم باشم آب دهنمو بزور قورت دادم و گفتم:
_ میدونم قامت مرتضی از همسرش دلبری میکنه اما چشمامو میبندم و نمیبینمت...!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم هق هقم شروع شد
گفت :
+چه عجب،شما مارو مرتضی خطاب کردی!
_خواستم روح مادرت وشاد کرده باشم
مادرش اینطوری خطابش میکرد سعی کردم همه ی این لحظات رو به خاطرم بسپرم با خودم گفتم کاش هیچ وقت آخرین باری وجود نداشت میدونستم چقدر دوستم داره،به عشقش شک نداشتم و میدونستم اون بیشتر از من میشکنه، چون نمیتونه احساسش رو بروز بده چیزی نگفت. بعد از خونه بیرون رفت قرار بود شب همه بیان خونمون و با محمد خداحافظی کنن....
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
❤️🌹 @naheleayn
حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️
https://harfeto.timefriend.net/16370978011667