کوچهشهدا -!'🇵🇸
بسمحق... :)🍂 #پارت9 پسرکفلافلفروش ایمقسمت #گمگشته سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسی ابن ج
بسمحق... :)🍂
#پارت10
پسرکفلافلفروش
اینقسمت #گمگشته
در دوران نوجوانی فوتباليست خوبيیبود، به او میگفتند: »هادی دل پيهرو هادی هم دوست داشت خودش را بروز دهد.
كمی بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن، گمشدهی خودش
را پيدا كند.
بعد در جمع بچههای بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد. هادی در هر
عرصهای كه وارد ميشد بهتر از بقيه كارها را انجام ميداد. در مسجد هم
گوی سبقت را از بقيه ربود.
بعد با بچههای هيئتی رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران، خيلی از لحاظ معنوی رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشدهیخودش را نيافته.
بعد در اردوهای جهادی و اردوهای راهيان نور و مشهد او را ميديدم. بيش
از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ...
از لحاظ كار و درآمد شخصی هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه
ميخواست نرسيد.
بعد با بچههای قديمی جنگ رفيق شد. با آنها به اين جلسه و آن جلسه
ميرفت دنبال خاطرات شهدا بود.
بعد موتور تريل خريد، برای خودش كسی شده بود با برخی بزرگترها
اينطرف و آنطرف ميرفت. اما باز هم ...
تا اينكه پايش به حوزه باز شد. كمتر از يك سال در حوزه بود. اما گويی هنوز ...
بعد هم راهي نجف شد. روح نا آرام هادی، گمشدهاش را در كنار مولایيش
اميرالمؤمنين پيدا كرد.
او در آنجا آرام گرفت و براي هميشه مستقر شد...
از زبان حجتالسلامسمیعی
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮
@rcrcrcrcjik
╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچهشهدا -!'🇵🇸
بسمحق... :)🍂 #پارت10 پسرکفلافلفروش اینقسمت #گمگشته در دوران نوجوانی فوتباليست خوبيیبود، به ا
بسمحق...🍂
#پارت11
پسرکفلافلفروش
اینقسمت #شوخطبعی
_._._._._._._
همیشه روی لبش لبخند بودنه از این بابت که مشکلی ندارد.من خبردارم که اوبا کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم میکرد.
رفاقت بااو هیچکس را خسته نمیکرد.اما مواظب بود در شوخی هایش گناه نباشد.
بار اولی که هادی را دیدم قبل از حرکتش به اردوی جهادی بود.وارد مسجدشدم و دیدم جوانی سرش روی پای دیگری گذاشته و خوابیده...
رفتم جلو و تذکر دادم که اینجا مسجداست بلند شو.
ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلي حالم
گرفته شد. بنده ي خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد.
خيلي دلم برايش سوخت. معذرت خواهي كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا.
بقيه ي بچه هاي مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند...
چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او همانگونه صحبت كرد.
آن شخص هم خيلي دلش براي اين پسر سوخت.
ساعتي بعد سوار اتوبوس شديم و آمادهي حركت، يك نفر از انتهاي
ماشين با صداي بلند گفت: نابودي همه ي علماي اس...
بعد از لحظهاي سكوت ادامه داد: نابودي همه علماي اسرائيل صلوات.
همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقايي كه شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود..
به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟ ح
دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد ميخنديديم.
اين هادي ذوالفقاري از بچه هاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه،
خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتني است. شما رو
سر كار گذاشته بود.
يادم هست زماني كه براي راهيان نور به جنوب ميرفتيم، من و هادي و
چند نفر ديگر از بچه هاي مسجد، جزء خادمان دوكوهه بوديم. آنجا هم هادي
دست از شيطنت بر نميداشت.
ً مثال، يكي از دوستان قديمي من با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود
دوكوهه و ميخواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد.
هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب!سر تا پاي
اين رفيق ما خيس شد. يكدفعه دوست قديمي ما دويدكه هادي را بگيرد و
ادبش كند.
هادي با چهرهاي مظلومانه شروع كرد با زبان لالي صحبت كردن.
اين بنده ي خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت.
شب وقتي به اتاق ما آمد، يك ِ باره چشمانش از تعجب گرد شد. هادي
داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف میزد..
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮
@rcrcrcrcjik
╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچهشهدا -!'🇵🇸
بسمحق...🍂 #پارت11 پسرکفلافلفروش اینقسمت #شوخطبعی _._._._._._._ همیشه روی لبش لبخند بودنه از این
بسمحق...🍂
#پارت12
پسرکفلافلفروش
ادامه#شوخطبعی
_._._._._._
در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام هادي
با شوخ طبعي ها خستگي كار را از تن ما خارج ميكرد.
يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن ميگفت »پتوي اِجكت«
يا پتوي پرتاب!
كاري كه هادي با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچه ها را
روي آن مينشاند و بقيه دورتادور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن
شخص را بالا و پايين پرت ميكردند.
يك بار سراغ يكي از روحانيون رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان
خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد
روي اين پتو بنشيني؟!
بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان ميشود.
حاج آقا كه از خنده هاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را
برداشت و نشست روي پتو.
هادي و بچه ها چندين بار حاج آقا را باال و پايين پرت كردند. خيلي سخت
ولي جالب بود.
بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف
دوكوهه.
بعد از آن خيلي از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را
چشيدند...
شيطنتهاي هادي در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زماني که پاي
او به حوزهي علميه باز نشده بود ادامه داشت.
يادم هست يک روز سوار موتور هادي از بهشت زهرا به سوي مسجد بر
ميگشتيم. در بين راه به يکي از رفقاي مسجدي رسيديم. او هم با موتور از
بهشت زهرا (سلام الله) بر ميگشت.
همينطور که روي موتور بوديم با هم سالم و عليک کرديم.
يادم افتاد اين بندهي خدا توي اردوها و برنامه ها، چندين بار هادي را اذيت
کرد.
از نگاههاي هادي فهميدم که ميخواهد تلافي کنداما نميدانستم چه قصدي دارد.
هادي يکباره با سرعت عملي که داشت به موتور اين شخص نزديک شد
و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت.
موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و
رفتيم..
هر چه آن شخص داد ميزد اهميتي نداديم.
به هادي گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده ي خدا وسط
اين بيابون چي کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه.
يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص
همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد.
هادي هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو.
بعد هم رفتيم...
ادامه داره..
#یک_لقمه_کتاب📚
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮
@rcrcrcrcjik
╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچهشهدا -!'🇵🇸
بسمحق...🍂 #پارت12 پسرکفلافلفروش ادامه#شوخطبعی _._._._._._ در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فع
بسمحق..🍂
#پارت13
پسرکفلافلفروش
اینقسمت#تریاک
_._._._._._._
ايام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجيبی در اين كشور رخ ميداد. دستور رسيده بود كه بسيجیها برنامهی ايست و بازرسی را فعال كنند.
بچههای بسيج مسجد حوالی ميدان شهيد محالتی برنامهی ايست و بازرسی را آغاز كردند. هادی با يكی ديگر از بسيجيها كه مسلح بود با يك موتور به ابتدای خيابان شهيد ارجمندی آمدند.
اين خيابان دويست متر قبل از محل ايست بازرسی بود. استدلال هادی اين بود كه اگر مورد مشكوكی متوجه ايست و بازرسی شود يقيناً از اين مسير ميتواند فرار كند و اگر ما اينجا باشيم ميتوانيم با او برخورد كنيم.
ساعات پايانی شب بود كه كار ما آغاز شد. من هم كنار بقيهی نيروها اطراف ميدان محالتی بودم. هنوز ساعتی نگذشته بود كه يك خودروی سواری قبل از رسيدن به ايست بازرسی توقف كرد!
بعد هم يكدفعه دندهعقب گرفت و خواست از خيابان شهيد ارجمندی فرار كند.
به محض ورود به اين خيابان يكباره هادی و دوستش با موتور مقابل او قرار گرفتند. دوست هادی مسلح بود. راننده و شخصي كه در كنارش بود، هر دو درب خودرو را باز كردند و هر يك به سمتی فرار كردند.
هادی و دوستش نيز هر يك به دنبال يكی از اين دو نفر دويدند...
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮
@rcrcrcrcjik
╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچهشهدا -!'🇵🇸
بسمحق..🍂 #پارت13 پسرکفلافلفروش اینقسمت#تریاک _._._._._._._ ايام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجيبی
بسمحق...🍂
#پارت14
پسرکفلافلفروش
ادامه #تریاک
_._._._._.
راننده از نردههای وسط اتوبان رد شد و خيلی سريع آنسوی اتوبان محو شد!
اما شخص دوم وارد خيابان ارجمندی شد و هادی هم به دنبال او دويد. اولين كوچه در اين خيابان بسيار پهن است، اما بر خالف ظاهرش بنبست میباشد. اين شخص به خيال اينكه اين كوچه راه دارد وارد آن شد.
من و چند نفر از بچههای مسجد هم از دور شاهد اين صحنهها بوديم. به سرعت سوار موتور شديم تا به كمك هادی و دوستش برويم.
وقتی وارد كوچه شديم، با تعجب ديديم كه هادی دست و چشم اين متهم را بسته و در حال حركت به سمت سر كوچه است!
نكتهی عجيب اينكه هيكل اين شخص دو برابر هادی بود. از طرفی هادیمسلح نبود. اما اينكه چطور توانسته بود. اين كار را بكند واقعاً برای ما عجيب بود.
بعدها هادی ميگفت: وقتی به انتهای كوچه رسيديم، تقريباً همه جا تاريك بود. فرياد زدم بخواب وگرنه ميزنمت.
او هم خوابيد روی زمين. من هم رفتم بالای سرش و اول چشمانش را بستم
كه نبينه من هيچي ندارم و ...
بچههای بسيج مردم را متفرق كردند. بعد هم مشغول شناسایی ماشين شدند.
يك بستهب بزرگ زير پای راننده بود. همان موقع مأموران كالنتری 114 نيز از راه رسيدند. آنها كه به اين مسائل بيشتر آشنا بودند تا بسته را باز كردند
گفتند: اينها همهاش ترياك است.
ماشين و متهم و مواد مخدر به كالنتری منتقل شد. ظهر فردا وقتی ميخواستيم وارد مسجد شويم، يك پلاكارد تشكر از سوی مسئول كالنتری جلوی درب مسجد نصب شده بود.
در آن پلاكارد از همهی بسيجيان مسجد به خاطر اين عمليات و دستگيری يكی از قاچاقچيان مواد مخدر تقدير شده بود...
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮
@rcrcrcrcjik
╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچهشهدا -!'🇵🇸
بسمحق...🍂 #پارت14 پسرکفلافلفروش ادامه #تریاک _._._._._. راننده از نردههای وسط اتوبان رد شد و خي
بسمحق...🍂
#پارت15
پسرکفلافلفروش
اینقسمت#امربهمعروف
_._._._._._
هادی پسری بود كه تک و تنها راه خودش را ادامه داد. او مسير دين را از آنچه بر روی منبرها ميشنيد انتخاب ميكرد و در اين راه ثابت قدم بود.
مدتی از حضور او در بسيج نگذشته بود كه گفت: بايد يكي از مسائل مهم دين را در محل خودمان عملی كنيم.
ميگفت: روايت از حضرت علی (ع) داريم كه همه اعمال نيک و حتی جهاد در راه خدا در مقايسه با امر به معروف و نهی از منکر، مثل قطره در مقابل درياست. برای همين در برخی موارد خودش به تنهايی وارد عمل ميشد.
يك سیدیفروشی اطراف مسجد باز شده بود. بچههای نوجوان كه به مسجد رفت و آمد داشتند از اين مغازه خريد ميكردند.
اين فروشنده سیدی های بازی و فيلم كپیشده را به قيمت ارزان به بچهها ميفروخت.
مشتریهای زيادی برای خودش جمع كرد. تا اينكه يك روز خبر رسيد كه اين فروشنده فيلمهای خارجی سانسورنشده هم پخش ميكند!
چند نفر از بچهها خبر را به هادی رساندند. او هم به سراغ فروشندهی اين مغازه رفت.
خيلی مؤدب سلام كرد و از او پرسيد: بعضی از بچه ها ميگويند شما سیدی های غير مجاز پخش ميكنيد، درسته!؟
فروشنده تكذيب كرد و اين بحث ادامه پيدا نكرد.
بار ديگر بچههای نوجوان خبر آوردند كه نه تنها سیدیهای فيلم، بلكه سیدیهای مستهجن نيز از مغازهی او پخش ميشود.
هادی تحقيق كرد و مطمئن شد. لذا بار ديگر به سراغ فروشنده رفت. با او صحبت كرد و شرايط امر به معروف را انجام داد.
بعد هم به او تذكر داد كه اگر به اين روند ادامه دهد با او با حكم ضابطان قضایی برخورد خواهد شد.
اما اين فروشنده به روند اشتباه خودش ادامه داد. هادی نيز در كمين فرصتیبود تا با او برخورد كند.
يك روز جوانی وارد مغازه شد. هادی خبر داشت كه يك كيسه پر از سیدیهای مستهجن برای اين شخص آوردهاند.
لذا با هماهنگی بچههای بسيج وارد مغازه شد. درست زمانی كه بار سیدیها رسيد به سراغ اين شخص رفت. بعد فروشنده را با همان كيسه به مسجد آورد!
در جلوی چشمان خودش همه سیدیها را شكست.
وقتی آخرين سیدی خرد شد، رو كرد به آن فروشنده و گفت: اگر يك بار ديگر تكرار شد با تو برخورد قانونی ميكنيم.
همين برخورد هادی كافی بود تا آن شخص مغازهاش را جمع كند و از اين محل برود.
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮
@rcrcrcrcjik
╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچهشهدا -!'🇵🇸
بسمحق...🍂 #پارت15 پسرکفلافلفروش اینقسمت#امربهمعروف _._._._._._ هادی پسری بود كه تک و تنها راه خ
بسمحق...🍂
#پارت16
پسرکفلافلفروش
ادامه#امربهمعروف
_._._._._._
شخصی در محل ما ساکن بود که هيکل درشتی داشت. چفيه ميانداخت و شلوار پلنگی بسيجی ميپوشيد. اخلاق درستی هم نداشت، اهل همه جور خالفی بود.
او به شدت با مردم بد برخورد ميکرد. به مردم گير ميداد و اين لباس او باعث ميشد که خيلیها فکر کنند که او بسيجی است!
هادی يک بار او را ديد و تذکر داد که لباسترا عوض کن. اما او توجهینكرد.
دوباره او را ديد و به آن شخص گفت: شما با پوشيدن اين لباس و اين برخورد بدی که داريد، ديد مردم را نسبت به بسيج و نظام و رهبر انقلاب بد ميکنيد.
هادی ادامه داد: مردم رفتار شما را کهميبينند نسبت به نظام بد بين ميشوند.
بعد چفيه را از دوش او برداشت و به وی تذکر داد که ديگر با اين لباس و
اين شلوار پلنگی نگردد.
بار ديگر با شدت عمل با اين شخص برخورد كرد. ديگر نديديم که اين شخص با اين لباس و پوشش ظاهر شود و مردم را اذيت كند.
البته بايد يادآور شويم که هادی در پايگاه بسيج، تحت تأثير برخی افراد، كمی تند برخورد ميكرد.
او در امر به معروف و نهی از منکر شدت عمل به خرج ميداد. مثل همان رفقايی كه داشت.
اما بعدها ديگر از او شدت عمل نديديم. امر به معروف او در حد تذکر زبانی خلاصه میشد.
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮
@rcrcrcrcjik
╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچهشهدا -!'🇵🇸
بسمحق...🍂 #پارت16 پسرکفلافلفروش ادامه#امربهمعروف _._._._._._ شخصی در محل ما ساکن بود که هيکل درش
بسم حق...🍂
#پارت17
پسرکفلافلفروش
اینقسمت#اهلکار
_._._._._
بعضی از دوستان حتی برخی از بچههای مذهبی را ميشناسيم كه اخلاق خاصی دارند!
كارهايی كه بايد انجام دهند با كندی پيش ميبرند. جان آدم را به لب
ميرسانند تا يك حركت مثبت انجام دهند.
اگر كاری را به آنها واگذار كنيم، به انجام و يا اتمام آن مطمئن نيستيم.
دائم بايد بالای سرشان باشيم تا كار به خوبی تمام شود.
اين معضل در برخی از نهادها و حتی برخی مسئولان ديده ميشود.
برخی افراد هم هستند كه وقتی بخواهند كاری انجام دهند، از همهی عالم و آدم طلبكار ميشوند.
همهی امكانات و شرايط بايد برای آنها مهيا شود تا بلكه يك تحرك
كوچكی پيدا كنند.
اميرالمؤمنين علی در بيان احولات يكی از دوستانشان كه او را برادر
خود خطاب ميكردند فرمودند: او پرفايده و كمهزينه بود.
اين عبارت مصداق كاملی از روحيات هادی ذوالفقاری به حساب ميآمد.
هادی به هرجا كه وارد ميشد پرفايده بود.
اهل كار بود. به كسي دستور نميداد. تا متوجه ميشد كاری بر زمين مانده، سريع وارد گود ميشد.
بارها ديده بودم كه توی هيئت يا مسجد، كارهايی را انجام ميداد كه كسی
سراغ آن كارها نميرفت؛
كارهايی مثل نظافت و شستن ظرفها و...
من شاهد بودم كه برخی دوستان مسجدی ما به دنبال استخدام دولتی و
پشت ميز نشيني بودند
و ميگفتند تا كار دولتی برای ما فراهم نشود سراغ كار ديگری نميرويم.
آنها شخصيتهای كاذب برای خودشان درست كرده بودند و ميگفتند
خيلی از كارها در شأن ما نيست!
اما هادی اينگونه نبود. شخصيت كاذب براي خودش نمیساخت.
او برای رهايی از بيكاری كارهای زيادی انجام داد. مدتها با موتور، كار پيك انجام ميداد. در بازار آهن مشغول بود و...
ميگفت: در روايات اسلامی بيكاری بدترين حالت يك جوان به حساب می اید بیکاری هزاران مشکل و گناه و... را در پی خود دارد..
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮
@rcrcrcrcjik
╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچهشهدا -!'🇵🇸
بسم حق...🍂 #پارت17 پسرکفلافلفروش اینقسمت#اهلکار _._._._._ بعضی از دوستان حتی برخی از بچههای مذه
بسمحق...🍂
#پارت18
پسرکفلافلفروش
ادامه#اهلکار
_._._._._
هادی يك ويژگی بسيار مثبت داشت. در هر كاری وارد ميشد كار را به
بهترين نحو به پايان ميرساند.
خوب به ياد دارم كه يك روز وارد پايگاه بسيج شد. يكی از بچهها مشغول گچكاری ديوارهای طبقهی بالای مسجد بود. اما نيروی كمكی نداشت.
هادی يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردی به كمك اين گچكار
آمد.
او خيلی زود كار را ياد گرفت و كار گچكاری ساختمان بسيج، به سرعت و به خوبی انجام شد.
مدتی بعد بحث حضور بچههای مسجد در اردوی جهادی پيش آمد.
تابستان 1387 بود كه هادی به همراه چند نفر از رفقا از جمله سيد علی
مصطفوی راهی منطقهی پيراشگفت، اطراف ياسوج، شد.
هادی در اردوهای جهادی نيز همين ويژگی را داشت.
بيكار نميماند. از لحظه لحظه وقتش استفاده ميكرد.
در كارهای عمرانی خستگی را نميفهميد. مثل بولدوزر كار ميكرد. وقتی
كار عمرانی تمام ميشد، به سراغ بچههايی ميرفت كه مشغول كار فرهنگی بودند.
به آنها در زمينهی فرهنگی كمك ميكرد. بعد به آشپز جهت پخت غذا
ميرفت و...
با آن بدن نحيف اما هميشه اهل كار و فعاليت بود. هادی هيچ گاه احساس خستگی نميكرد.
تا اينكه بعد از پايان اردوی جهادی به تهران آمديم. فعاليت بچههای مسجد در منطقهی پيراشگفت مورد تحسين مسئولان قرار گرفت.
قرار شد از بچههای جهادی برتر در مراسمی با حضور رئيسجمهور تقدير
شود.
راهی سالن وزارت كشور شديم. بعد از پايان مراسم و تقدير از بچههای
مسجد هادی به سمت رئيسجمهور رفت.
او توانست خودش را به آقای احمدینژاد برساند و از دوركمی با ايشان صحبت كند.
اطراف رئيسجمهور شلوغ بود. نفهميدم هادی چه گفت و چه شد. اما
هادی دستش را از روی جمعيت دراز كرد تا با رئيسجمهور، يعنی بالاترين مقام اجرايی كشور دست بدهد، اما همينكه دست هادی به سمت ايشان رفت،
آقای احمدینژاد دست هادی را بوسيد!
رنگ از چهرهی هادی پريد. او كه هميشه ميخواست كارهايش در خفا
باشد و برای كسی حرف نميزد، اما يكباره در چنين شرايطی قرار گرفت.
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب 📚
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮
@rcrcrcrcjik
╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچهشهدا -!'🇵🇸
بسمحق...🍂 #پارت18 پسرکفلافلفروش ادامه#اهلکار _._._._._ هادی يك ويژگی بسيار مثبت داشت. در هر كاری
بسمحق..🍂
#پارت19
پسرکفلافلفروش
اینقسمت#بازار
_._._._._._.
هادی بعد از دورانی كه در فلافلفروشی كار ميكرد، با معرفی يكی از دوستانش راهی بازار شد.
در حجرهی يكی از آهنفروشان پامنار كار را آغاز كرد.
او در مدت كوتاهی توانايی خود را نشان داد. صاحبكار او از هادی خيلیخوشش آمد.
خيلی به او اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاهی نگذشته بود كه مسئول كارهای مالی شد.
چكها و حسابهای مالی صاحبكار خودش را وصول ميكرد.
آنها آنقدر به هادی اعتماد داشتند كه چكهای سنگين و مبالغ بالا را در
اختيار او قرار ميدادند.
كار هادی در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت.
هادی عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش ميشد و با موتور كار ميكرد.
درآمد خوبی در آن دوران داشت و هزينهی زيادی نداشت. دستش توی جيب خودش بود و ديگر به كسی وابستگی مالینداشت.
يادم هست روح پاك هادی در همه جا خودش را نشان ميداد. حتی وقتی
با موتور مسافركشی ميكرد.
دوستش ميگفت: يك بار شاهد بودم كه هادی شخصی را با موتور به ميدان خراسان آورد.
با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طی كرده بود، اما وقتی متوجه شد كه او
وضع مالی خوبی ندارد نه تنها پولی از او نگرفت، بلكه موجودی داخل جيبش
را به اين شخص داد!
از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكالت بسياری از دوستان و آشنايان باز كرد.
به بسياری از رفقا قرض داده بود. بعضیها پول او را پس ميدادند و بعضیها هم بعد از شهادت هادی...
من از هادی چهار سال بزرگتر بودم. وقتی هادی حسابی در بازار جا باز كرد، من در سربازی بودم.
دوران خدمت من كه تمام شد، هادی مرا به همان مغازهای برد كه خودش
كار ميكرد. من اينگونه وارد بازار آهن شدم.
به صاحبكار خودش مرا معرفی كرد و گفت: آقا مهدی برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدی مثل هادی است، همانطور ميتوانيد اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازی بروم.
هادی مرا جای خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت برای خدمت.
مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقهی بسيجی فعال كم شد. فكر ميكنم
يك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود.
از آن دوران تنها خاطرهای كه دارم بازداشت هادی بود!
هادی به خاطر درگيری در دوران خدمت با يكی از سربازان يك شب بازداشت شد.
تا اينكه روز بعد فهميدند حق با هادی بوده و آزاد شد
هادی در آنجا به خاطر امر به معروف با اين شخص درگير شده بود. چند بار به او تذكر داده بود كه فلان گناه را انجام ندهد اما بینتيجه بود. تا اينكه مجبور شد برخورد فيزيكی داشته باشد.
بعد از پايان خدمت نيز مدتی در بازار آهن كار كرد. البته فعاليت هادی در بسيج و مسجد زيادتر از قبل شده بود.
پيگيری كار برای شهدا و مبارزه با فتنهگران، وقت او را گرفته بود. بعد هم تصميم گرفت كار در بازار را رها كند!
صاحبكار ما خيلي از اخلاق و مرام و صداقت هادی خوشش ميامد.
برای همين اصرار داشت به هر قيمتی هادي را پس از پايان خدمت نگه دارد.
هادی اما تصميم خودش را به صورت جدی گرفته بود.
قصد داشت به سراغ علم برود. ميخواست از فرصت كوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد.
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮
@rcrcrcrcjik
╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
بسمحق..🍂
#پارت19
پسرکفلافلفروش
اینقسمت#بازار
_._._._._._.
هادی بعد از دورانی كه در فلافلفروشی كار ميكرد، با معرفی يكی از دوستانش راهی بازار شد.
در حجرهی يكی از آهنفروشان پامنار كار را آغاز كرد.
او در مدت كوتاهی توانايی خود را نشان داد. صاحبكار او از هادی خيلیخوشش آمد.
خيلی به او اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاهی نگذشته بود كه مسئول كارهای مالی شد.
چكها و حسابهای مالی صاحبكار خودش را وصول ميكرد.
آنها آنقدر به هادی اعتماد داشتند كه چكهای سنگين و مبالغ بالا را در
اختيار او قرار ميدادند.
كار هادی در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت.
هادی عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش ميشد و با موتور كار ميكرد.
درآمد خوبی در آن دوران داشت و هزينهی زيادی نداشت. دستش توی جيب خودش بود و ديگر به كسی وابستگی مالینداشت.
يادم هست روح پاك هادی در همه جا خودش را نشان ميداد. حتی وقتی
با موتور مسافركشی ميكرد.
دوستش ميگفت: يك بار شاهد بودم كه هادی شخصی را با موتور به ميدان خراسان آورد.
با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طی كرده بود، اما وقتی متوجه شد كه او
وضع مالی خوبی ندارد نه تنها پولی از او نگرفت، بلكه موجودی داخل جيبش
را به اين شخص داد!
از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكالت بسياری از دوستان و آشنايان باز كرد.
به بسياری از رفقا قرض داده بود. بعضیها پول او را پس ميدادند و بعضیها هم بعد از شهادت هادی...
من از هادی چهار سال بزرگتر بودم. وقتی هادی حسابی در بازار جا باز كرد، من در سربازی بودم.
دوران خدمت من كه تمام شد، هادی مرا به همان مغازهای برد كه خودش
كار ميكرد. من اينگونه وارد بازار آهن شدم.
به صاحبكار خودش مرا معرفی كرد و گفت: آقا مهدی برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدی مثل هادی است، همانطور ميتوانيد اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازی بروم.
هادی مرا جای خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت برای خدمت.
مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقهی بسيجی فعال كم شد. فكر ميكنم
يك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود.
از آن دوران تنها خاطرهای كه دارم بازداشت هادی بود!
هادی به خاطر درگيری در دوران خدمت با يكی از سربازان يك شب بازداشت شد.
تا اينكه روز بعد فهميدند حق با هادی بوده و آزاد شد
هادی در آنجا به خاطر امر به معروف با اين شخص درگير شده بود. چند بار به او تذكر داده بود كه فلان گناه را انجام ندهد اما بینتيجه بود. تا اينكه مجبور شد برخورد فيزيكی داشته باشد.
بعد از پايان خدمت نيز مدتی در بازار آهن كار كرد. البته فعاليت هادی در بسيج و مسجد زيادتر از قبل شده بود.
پيگيری كار برای شهدا و مبارزه با فتنهگران، وقت او را گرفته بود. بعد هم تصميم گرفت كار در بازار را رها كند!
صاحبكار ما خيلي از اخلاق و مرام و صداقت هادی خوشش ميامد.
برای همين اصرار داشت به هر قيمتی هادي را پس از پايان خدمت نگه دارد.
هادی اما تصميم خودش را به صورت جدی گرفته بود.
قصد داشت به سراغ علم برود. ميخواست از فرصت كوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد.
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮
@rcrcrcrcjik
╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچهشهدا -!'🇵🇸
بسمحق..🍂 #پارت19 پسرکفلافلفروش اینقسمت#بازار _._._._._._. هادی بعد از دورانی كه در فلافلفروشی ك
بسمحق..🍂
#پارت20
پسرکفلافلفروش
اینقسمت#ماشین
_._._._._._
شخصيت هادی برای من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسی را خسته نميكرد.
در ايامی كه با هم در مسجد موسی ابن جعفر(ع) فعاليت داشتيم، بهترين روزهای زندگی ما رقم خورد.
يادم هست يك شب جمعه وقتی كار بسيج تمام شد هادی گفت: بچهها حالش رو داريد بريم زيارت؟
گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم.
هادی گفت: من ميرم ماشين بابام رو میارم. بعد با هم بريم زيارت شاهعبدالعظيم (ع)
گفتيم: باشه، ما هستيم.
هادی رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضی از بچهها كه هادی را نميشناختند، فكر ميكردند يك ماشين مدل بالا و...
چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوی مسجد ايستاد.
فكر كنم تنها جای سالم اين ماشين موتورش بود كه كار ميكرد و ماشين راه ميرفت.
نه بدنه داشت، نه صندلی درست و حسابی و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعنی لامپهای ماشين كار نميكرد!
رفقا با ديدن ماشين خيلی خنديدند. هر كسی ماشين را ميديد ميگفت: اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ری.
اما با آن شرايط حركت كرديم. بچهها چند چراغقوه آورده بودند. ما در طی مسير از نور چراغقوه استفاده ميكرديم.
وقتی هم ميخواستيم راهنما بزنيم،چراغقوه را بيرون ميگرفتيم و به سمت عقب راهنما ميزديم.
خلاصه اينكه آن شب خيلی خنديديم. زيارت عجيبی شد و اين خاطره برای مدتها نقل محافل شده بود.
بعضی بچهها شوخی ميكردند و ميگفتند: ميخواهيم برای شب عروسی، ماشين هادی را بگيريم و...
چند روز بعد هم پدر هادی آن پيكان استيشن را كه برای كار استفاده ميكرد فروخت و يك وانت خريد.
ادامهدارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮
@rcrcrcrcjik
╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯