eitaa logo
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
213 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
63 فایل
'بسم‌الرب‌العشق' دلتنگی حد و مرز ندارد هر جایِ دنیا هم که باشی تو را به سمت خود میکشاند و زمینت میزند‌ و چه زمینی بهتر از مزار شُهدا...🫀🌿 -اینجا،کمی‌برای‌رفع‌دلتنگی‌ها(: کانال رو به دوستانتون معرفی کنین👀 کپی؟حلالت‌(:🤍 ارتباط با ادمین @nazerdoost
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
بسم‌حق..🍂 #پارت20 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت#ماشین _._._._._._ شخصيت هادی برای من بسيار جذاب بود. رفاق
بسم‌حق..🍂 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت _._._._._ سال 1388 از راه رسيد. اين سال آبستن حوادثی بود كه هيچ كس از نتيجه‌ی آن خبر نداشت! بحث‌های داغ انتخاباتی و بعد هم حضور حداكثری مردم، نقشه‌های شوم دشمن را نقش بر آب كرد. اما يكباره اتفاقاتی در كشور رخ داد كه همه چيز را دست‌خوش تغييرات كرد. صدای استكبار از گلوی دو كانديدای بازنده‌ی انتخابات شنيده شد. يكباره خيابان‌های مركزی تهران جولانگاه حضور فرزندان معنوی بی‌بی‌سی شد! هادی در آن زمان يك موتور تريل داشت. در بازار آهن كار ميكرد. اما بيشتر وقت او پيگيری مسائل مربوط به فتنه بود. غروب كه از سر كار می‌آمد مستقيم به پايگاه بسيج می‌آمد و از رفقا اخبار را ميشنيد. هر شب با موتور به همراه ديگر بسيجيان مسجد راهی خيابان‌های مركزی تهران بود. ميگفت: من دلم برای اينها ميسوزد، به خدا اين جوانها نميدانند چه ميكنند، مگر ميشود تقلب كرد آن هم به اين وسعت؟! يك روز هادی همراه سيد علی مصطفوی جلوی دانشگاه رفتند. جمعيت اغتشاش‌گران كم نبود. جلوي دانشگاه پارچه‌ی سياه نصب كرده و تصاوير كشته‌های خیالی اغتشاشگران روی آن نصب بود. هادی و سيد علی از موتور پياده شدند. جرئت ميخواست كسی به طرف آنها برود. اما آنها حركت كردند و خودشان را مقابل تصاوير رساندند. يكباره همه‌ی عكس‌ها را كنده و پارچه‌ی سياه را نيز برداشتند. قبل از اينكه جمعيت فتنه‌گر بخواهد كاری كند، سريع از مقابل آنها دور شدند. آن شب بی‌بی‌سی اين صحنه را نشان داد. ادامه دارد... 📚 ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ ╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮ @rcrcrcrcjik ╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
بسم‌حق..🍂 #پارت21 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت#فتنه _._._._._ سال 1388 از راه رسيد. اين سال آبستن حوادثی
بسم‌حق..🍂 پسرک‌فلافل‌فروش ادامه _._._._._ در ايام فتنه يكی از كارهای پياده‌نظام دشمن، كه در شبكه‌های ماهوارهای آموزش داده ميشد، نوشتن اهانت به مسئولان و رهبر انقالب روی ديوارها و ... بود. هادی نسبت به مقام معظم رهبری بسيار حساس بود. ارادت او به ساحت ولايت عجيب بود. يادم هست چند ماه كه از فتنه گذشت،طبق يك برنام‌هريزی از آن‌سوی مرزها، همه‌ی اتهامات، كه تا آن زمان به رئيس‌جمهور وقت زده ميشد به سمت رهبری انقالب رفت! آنها در شبكه‌های ماهوارهای تبليغ ميكردند كه چگونه در مكان‌های مختلف روی ديوارها شعارنويسی كنيد. بيشتر صبح‌ها شاهد بوديم كه روی ديوارها شعار نوشته بودند. هادی از هزينه‌ی شخصی خودش چند اسپری رنگ تهيه کرد و صبح‌های‌زود، قبل از اينكه به محل كار برود، در خيابان‌های محل با موتور دور ميزد. اگر جایی شعاری عليه مسئولان روی ديوار ميديد، آن را پاک ميکرد. يکی از دوستانش ميگفت: يک بار شعاری را گوش‌های از پل عابر ديده‌بود. به من اطلاع داد که يک شعار را در فلا‌ن‌جا فلان قسمت نوشته‌اند و من دارم ميروم که آن را پاك کنم. گفتم: آخه تو از کجا ديدی که اونجا شعار نوشته‌اند!؟ گفت: من هر شب اين مناطق را چک ميکنم، الان متوجه اين شعار شدم. بعد ادامه داد: کسی نبايد چيزی بنويسد، حالا که همه‌ی مردم پای انقلاب ايستاده‌اند ما نبايد به ضد انقالب اجازه‌ی جولان دادن و عرض اندام بدهيم. هادی خيلی روی حضرت آقا حساس بود. يک بار به او گفتم اگر شعاری ضد حکومت روی ديوار بنويسند و ما برويم آن را پاك کنيم، چه سودی داره چرا اين همه وقت ميگذاری تا شعار پاک کنی؟ اين همه پاک ميکنی، خب دوباره مينويسند! گفت: نه، اين كسانی كه مينويسند زياد نيستند. اما ميخوان اينطور جلوه بدهند كه خيلی هستند. من اينقدر پاک ميکنم تا ديگر ننويسند. در ثانی اينها دارند يه مسئله را كه به قول خودشون به رئيس‌جمهور مربوط ميشه به حساب رهبری و نظام ميگذارند. اينها همه برنامه‌ريزی شده است. ادامه دارد... 📚 ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ ╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮ @rcrcrcrcjik ╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
بسم‌حق...🍂 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت _._._._._._ اوج جسارت به رهبر انقلاب در ايام فتنه، روز سيزده آبان رقم خورد. در اين روز باطن اعمال كثيف فتنه گران نمايان شد. آن روز رهبر عزيز انقلاب علناً مورد حملات كلامی آنها قرار گرفت. آنها مقابل دانشگاه تهران تجمع كردند و بعد از اهانت به تصاوير مقام عظمای ولايت قصد خروج از دانشگاه را داشتند. اما با ممانعت نيروی انتظامی روبه رو شده و به داخل دانشگاه برگشتند. اما به جسارتهای خود ادامه دادند! خوب به ياد دارم كه همان روز يكی از دوستان شهيد ابراهيم هادي تماس گرفت و از من پرسيد: امروز جلوی دانشگاه در فلان ساعت چه خبر بوده؟ با تعجب گفتم: چطور؟ گفت: من ميخواستم بروم به محل كارم، يك لحظه در كنار اتاق دراز كشيدم و از خستگی زياد خوابم برد. با تعجب ديدم كه ابراهيم هادی و همه ي دوستان شهيدش نظير رضا گودينی و جواد افراسيابی و... با لباس نظامی روبهروی درب دانشگاه ايستاده اند و با عصبانيت به درب دانشگاه تهران نگاه ميكنند. گفتم: يكی از دوستان من در حراست دانشگاه تهران است، الان خبر ميگيرم. به او زنگ زدم و پرسيدم: فلان ساعت جلوی درب دانشگاه چه خبر بود؟ ايشان هم گفت: دقيقاً در همين ساعت كه ميگويی پلاکارد بزرگ تصوير حضرت آقا را پاره كردند و شروع كردند به جسارت كردن به مقام معظم رهبری.. لباس پلنگی بسيار زيبا و نو پوشيده بود. موتورش را تميز كرده بود. گفتم: هادی جان كجا؟ ميخوای بری عمليات؟! يكی ديگه از بچه ها گفت: اين لباس كماندويی رو از كجا آوردی؟ نكنه خبرايی هست و ما نميدونيم؟ خنديد و گفت: امروز ميخوان جلوی دانشگاه تجمع كنند. بچه های بسيج آماده‌باش هستند. ما هم بايد از طريق بسيج كار كنيم. اين وظيفه است. گفتم: مگه نميخوای بری سر كار. با اين كارهايی كه تو ميكني صاحبكار حتماً اخراجت ميكنه. لبخندی زد و گفت: كار رو برای وقتی ميخوايم كه تو كشور ما امنيت باشه و كسی در مقابل نظام قرار نگيره. بعد به من گفت: برو سريع حاضر شو كه داره دير ميشه. بود كه نيروهای بسيج در آن رفتيم به سمت ميدان انقلاب. يك مقر مستقر بودند. قرار بود به آنجا رفته و پس از گرفتن تجهيزات منتظر دستور باشيم. در طی مسير يكباره به مقابل درب دانشگاه رسيديم. درست در همان موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد. هادی وقتی اين صحنه را مشاهده كرد ديگر نتوانست تحمل كند! به من گفت: همينجا بمون... سريع پياده شد و دويد به سمت درب اصلی دانشگاه. من همينطور داد ميزدم: هادی برگرد، تو تنهايی ميخوای چی كارکنی.. ادامه دارد.. 📚 ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ ╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮ @rcrcrcrcjik ╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
بسم‌حق...🍂 #پارت23 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت#فدائی‌رهبر _._._._._._ اوج جسارت به رهبر انقلاب در ايام
بسم‌حق..🍂 پسرک‌فلافل‌فروش ادامه _._._._._._ هادی... هادی... اما انگار حرفهای من را نميشنيد.چشمانش را اشك گرفته بود. به اعتقادات او جسارت ميشد و نميتوانست تحمل كند. همينطور كه هادی به سمت درب دانشگاه ميدويد يكباره آماج سنگها قرار گرفت. من از دور او را نگاه ميكردم. ميدانستم كه هادی بدن ورزيده‌ای دارد و از هيچ چيزی هم نميترسد. اما آنجا شرايط بسيار پيچيده بود. همين كه به درب دانشگاه نزديك شد يك پاره‌آجر محكم به صورت هادی و زير چشم او اصابت كرد. من ديدم كه هادی يكدفعه سر جای خودش ايستاد. ميخواست حركت كند اما نتوانست! خواست برگردد اما روي زمين افتاد! دوباره بلند شد و دور خودش چرخيد و باز روی زمين افتاد. از شدت ضربهای كه به صورتش خورد، نميتوانست روی پا بايستد. سريع به سمت او دويدم. هر طور بود در زير بارانی از سنگ و چوب هادی را به عقب آوردم. خيلی درد ميكشيد، اما ناله نميكرد. زخم بزرگی روی صورتش ايجاد شده و همه‌ی صورت و لباسش غرق خون بود. هادی چنان دردی داشت كه با آن همه صبر، باز به خود ميپيچيد و در حال بی هوش شدن بود. سريع او را به بيمارستان منتقل کرديم. چند روزی در يكی از بيمارستانهای خصوصی تهران بستری بود. آنجا حرفی از فتنه و اتفاقی كه برايش افتاده نزد. آن ضربه آنقدر محکم بود که بخشهايی از صورت هادی چندين روزبيحس بود. شدت اين ضربه باعث شد که گونه او شکافته شد و تا زمان شهادت، وقتی هادی لبخند ميزد، جای اين زخم بر صورت او قابل مشاهده بود. بعد از مرخص شدن از بيمارستان، چند روزی صورتش بسته بود. به خانه هم نرفت و در پايگاه بسيج ميخوابيد، تا خانواده نگران نشوند. اما هر روز تماس ميگرفت تا آنها نگران سالمتی اش نباشند. بعدها رفقا پيگيری كردند و گفتند: بيا هزينه درمان خودت را بگير، اما هادی كه همه هزينه‌ها را از خودش داده بود لبخندی زد و پيگيری نكرد. حتی يكی از دوستان گفت: من پيگيری ميكنم و به خاطر اين ماجرا و بستری شدن هادی، برايش درصد جانبازی ميگيرم. هادی جواب او را هم با لبخندی بر لب داد! هادی هيچ وقت از فعاليت‌های خودش در ايام فتنه حرفی نزد، اما همه دوستان ميدانستند كه او به تنهايی مانند يك اكيپ نظامی عمل ميكرد. ادامه دارد.. 📚 ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ ╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮ @rcrcrcrcjik ╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
بسم‌حق..🍂 #پارت24 پسرک‌فلافل‌فروش ادامه#فدائی‌رهبری _._._._._._ هادی... هادی... اما انگار حرفهای
بسم‌حق..🍂 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت _._._._._ ورود هادی به مسجد با مراسم يادواره‌ی شهدا بود. به قول زنده ياد سيد علی مصطفوی، هادی را شهدا انتخاب كردند. از روزی كه هادی را شناختيم، هميشه برای مراسم شهدا سنگ تمام می گذاشت. اگر می گفتيم فلان مسجد می خواهد يادواره‌ی شهدا برگزار كند و كمك می خواهد، دريغ نمی كرد. اين ويژگی هادی را همه شاهد بودند كه به عشق شهدا، همه كار می كرد. از شستن و پخت و پز گرفته تا ... تقريباً هر هفته شب های جمعه بهشت زهرا می رفت. با شهدا دوست شده بود. و در اين دوستی سيد علی مصطفوی بيشترين نقش را داشت. هيئتی را در مسجد راه اندازی كردند به نام(رهروان شهدا) هر هفته با بچه ها دور هم جمع می شدند و به عشق شهدا برنامه‌ی هيئت را پيگيری می كردند. هادی در اين هيئت مداحی هم می كرد. همه او را دوست داشتند. اما يكی از كارهای مهمی كه همراه با برخی دوستان انجام داد، نصب تابلوی شهدا در كوچه ها بود. من اولين بار از سيد علی مصطفوی شنيدم كه می گفت: بايد برای شهدای محل كاری انجام دهيم.... گفتم: چه كاری؟ گفت: بيشتر كوچه ها به اسم شهيد است اما به خاطر گذشت سه دهه از شهادت آنها، هيچ كس اين شهدا را نمی شناسد. لاقل ما تصوير شهيد را در سر كوچه نصب كنيم تا مردم با چهره ی شهيد آشنا شوند. يا اينكه زندگينامه اي از شهيد را به اطلاع اهل آن كوچه ومحل برسانيم. كار آغاز شد. از طريق مساجد و بنياد شهيد و... تصاوير شهدای محل جمع آوری شد. هادی در همان ايام كار با فتوشاپ و ديگر نرم افزارهای كامپيوتری را ياد گرفت. استعداد او برای فراگرفتن اين كارها زياد بود. تصاوير شهدا را اسكن و سپس در يك اندازه ی مشخص طراحی كردند. بنر تهيه می شد. بعد هم با يك نجار هم صحبت شد كه اين تصاوير را به صورت قاب چوبی در آورد. كار خیلی سريع به نتيجه رسيد. هادی وانت پدرش را می آورد و با يك دريل و... كار را به اتمام می رساند. ادامه دارد... 📚 ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ ╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮ @rcrcrcrcjik ╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
بسم‌حق..🍂 #پارت25 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت#به‌عشق‌شهدا _._._._._ ورود هادی به مسجد با مراسم يادواره‌
بسم‌حق...🍂 پسرک‌فلافل‌فروش ادامه _._._._._ بيشتر کوچه های محل ما با تابلوهای قرمزرنگ شهدا مزین شده بودبرخی ها مخالف اين حركت بودند! حتی از بچه های بسيج! ميگفتند شما اين كار را می كنيد، ولی يك سری از اراذل و اوباش اين تصاوير را پاره ميكنند و به شهدا اهانت می كنند. اما حقيقت چيز ديگری بود. ارادت مردم به شهدا فراتر از تصورات دوستان ما بود. الان با گذشت شش سال از آن روزها هنوز يادگار هادی و دوستانش را روی ديوارهای محل می‌بينيم. هيچ کس به اين تابلوها بی‌احترامی نکرد، بر عکس آنچه تصور ميشد، تقاضا برای نصب تابلو از محله‌های ديگر هم رسيد. در بسياری از محله‌ها اين حرکت آغاز شد. بعد هم بسيج شهرداری، حرکت عظيمی را در اين زمينه آغاز کرد. بعد از آن در برگزاری نمايشگاه برای شهدا فعاليت داشت، هادی كسی بود كه به تأييد تمام دوستان، وقتی كار برای شهدا بود، با تمام وجود كار ميكرد. يكبار در ميدان شهيد آيت اهلل سعيدی او را ديدم. نيمه‌های شب آنجا ايستاده بود! نمايشگاه شهدا در داخل ميدان برقرار بود. تمام دوستانش رفتند اما هادی مانده بود تا مراقب وسايل و لوازم نمايشگاه باشد. از ديگر کارهای هادی که تا اين اواخر ادامه يافت، فعاليت در زمينه‌ی معرفی شهدا بود. برای شهدا پوستر درست ميکرد، در زمينه‌ی طراحی تصاوير کار ميکرد و... حتی رايانه‌ی شخصی او، که پس از شهادتبه خانواده تحويل شد، پر بود از تصاوير شهدای مجاهد عراقی که هادي برای آنها طراحی انجام داده بود. ادامه دارد... 📚 ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ ╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮ @rcrcrcrcjik ╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
بسم‌حق...🍂 #پارت‌26 پسرک‌فلافل‌فروش ادامه#به‌عشق‌شهدا _._._._._ بيشتر کوچه های محل ما با تابلوهای قر
بسم‌حق..🍂 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت _._._._._ یادم هست در خاطرات ابراهيم هادی خواندم كه هميشه دنبال گره‌گشايی از مشكلات مردم بود. اين شهيد والامقام به دوستانش گفته بود: از خدا خواسته‌ام هميشه جيبم پر پول باشد تا گره از مشكلات مردم بگشايم.من دقيقاً چنين شخصيتی را در هادی ذوالفقاری ديدم. او ابراهيم هادی را الگوی خودش قرار داده بود. دقيقاً پا جای پای ابراهيم ميگذاشت. هادی صبح‌ها تا عصر در بازار آهن كارميكرد و عصرها نيز اگر وقت داشت، با موتور كار ميكرد. اما چيزی برای خودش خرج نميكرد. وقتی می‌فهميد كه مثال هيئت نوجوانان مسجد، احتياج به كمك مالی دارد دريغ نميكرد.يا اگر ميفهميد كه شخصی احتياج به پول دارد، حتی اگر شده قرض ميكرد و كار او را راه ميانداخت. هادی چنين انسان بزرگی بود. من يك بار احتياج به پول پيدا كردم. به كسی هم نگفتم، اما هادی تا احساس كرد كه من احتياج به پول دارم به سرعت مبلغی را آماده كرد و به من داد. زمانی كه ميخواستم عروسی كنم نيزهفتصد هزار تومان به من داد. ظاهراً اين مبلغ همه‌ی پساندازش بود. او لطف بزرگی در حق من انجام داد. من هم به مرور آن مبلغ را برگرداندم. اما يك بار برادری را در حق من تمام كرد. زمانی كه برای تحصيل در قم مستقر شدهبودم، يك روز به هادی زنگ زدم و گفتم: فاصله‌ی حجره تا محل تحصيل من زياد است و احتياج به موتور دارم، اما نه پول دارم و نه موتورشناس هستم. هنوز چند ساعتی از صحبت ما نگذشته بود كه هادی زنگ زد. گوشی را برداشتم. هادی گفت: كجايی؟ گفتم: توی حجره در قم. گفت: برات موتور خريدم و با وانت آوردم قم، كجا بيارم؟ تعجب کردم. کمتر از چند ساعت مشکل من را حل کرد. نميدانيد آن موتور چقدر كار من را راه انداخت. بعدها فهميدم كه هادی برای بسياری از اطرافيان همين‌گونه است. او راه درست را انتخاب كرده بود. هادی اين توفيق را داشت كه اينگونه اعمالش مورد قبول واقع شود. كارهای او مرا ياد حديث امام كاظم(ع) در بحارالانوار، ج 75، ص 379 انداخت که فرمودند:همانا مهر قبول اعمال شما، برآوردن نيازهای برادرانتان‌و نيكی كردن به آنان در حد توانتان است و الا (اگر چنين نکنيد)هيچ عملی از شما پذيرفته نميشود... ادامه دارد... 📚 ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ ╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮ @rcrcrcrcjik ╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
بسم‌حق..🍂 #پارت27 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت#گره‌گشایی _._._._._ یادم هست در خاطرات ابراهيم هادی خواند
بسم‌حق..🍂 پسرک‌فلافل‌فروش ادامه _._._._._ هادی درباره‌ی كارهايی كه انجام ميداد خيلی تودار بود. از كارهايش حرفی نميزد. بيشتر اين مطالب را بعد از شهادت هادی فهميديم. وقتي هادی شهيد شد و برايش مراسم گرفتيم، اتفاق عجيبی افتاد. من در كنار برادر آقا هادی در مسجد بودم. يک خانمی آمد و همينطور به تصوير شهيد نگاه ميكرد و اشك می‌ريخت. كسی هم او را نميشناخت. بعد جلو آمد و گفت: با خانواده‌ی شهيد كار دارم. برادر شهيد جلو رفت. من فكر كردم از بستگان شهيد هادی است، اما برادر شهيد هم او را نميشناخت. اين خانم رو به ما كرد و گفت: چند سال قبل، ما اوضاع مالی خوبی نداشتيم. خيلی گرفتار بوديم. برادر شما خيلی به ما کمک کرد. برای ما عجيب بود. همه جور از هادی شنيده بوديم اما نميدانستيم مخفيانه اين خانواده را تحت پوشش داشته! حتی زمانی كه هادی در عراق و شهر نجف اقامت داشت، اين سنت الهی را رها نكرد. در مراسم تشييع هادی، افراد زيادی آمده بودند كه ما آنها را نميشناختيم. بعدها فهميديم كه هادی گره از كار بسياری از آنان گشوده بود. ادامه دارد... 📚 ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ ╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮ @rcrcrcrcjik ╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
بسم‌حق..🍂 #پارت28 پسرک‌فلافل‌فروش ادامه#گره‌گشایی _._._._._ هادی درباره‌ی كارهايی كه انجام ميداد خيل
بسم‌حق..🍂 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت _._._._._ اين سخنان را از خيلی‌ها شنيدم. اينکه هادی ويژگی‌های خاصی داشت. هميشه دائم‌الوضو بود. مداحی ميکرد. اکثر اوقات ذکر سينه‌زنی هيئت را ميگفت.اهل ذکر بود. گاهی به شوخی ميگفت: من دو هزار تا يا حسين(ع)حفظ هستم. يا ميگفت: امروز هزار بار ذکر يا حسين (ع) گفتم، عاشق امام حسين (ع) و گريه برای ايشان بود. واقعاً برای ارباب با سوز اشک ميريخت. اخلاص او زبان‌زد رفقا بود. اگر کسی از او تعريف ميکرد، خيلی بدش می‌آمد. وقتی که شخصی از زحمات او تشکر ميکرد،ميگفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد! يعنی ما کاری نکردهايم. همه‌کاره خداست و همه‌ی کارها برای خداست. حال و هوا و خواسته‌هايش مثل جوانان همسن و سالش نبود. دغدغه‌مندتر و جهادی‌تر از ديگر جوانان بود. انرژی‌اش را وقف بسيج و کار فرهنگی و هيئت کرده بود. در آخر راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درونش نشد. من شنيدم که دوستانش ميگفتند: هادی اين سالهای آخر وقتی ايران می‌آمد، بارها روی صورتش چفيه ميانداخت و ميگفت:اگر به نامحرم نگاه کنيم راه شهادت بسته ميشود. ادامه دارد... 📚 ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ ╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮ @rcrcrcrcjik ╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
بسم‌حق..🍂 #پارت29 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت#ویژگی‌ها _._._._._ اين سخنان را از خيلی‌ها شنيدم. اينکه ه
بسم‌حق..🍂 پسرک‌فلافل‌فروش ادامه _._._._._ خيلی دوست داشت به سوريه برود و از حرم حضرت زينب (ع) دفاع کند. يک طرف ديوار خانه را از بنری پوشانده بود که رويش اسم حضرت زينب (ع) نوشته شده بود. ميگفت نبايد بگذاريم حرم عمه‌ی سادات، دست تروريست‌ها بيفتد.وقتی ميخواست برای نبرد با داعش برود، پرسيديم درس و بحث را ميخواهی چه کنی؟ گفت: اگر شهيد نشدم، درسم را ادامه ميدهم. اگر شهيد شوم، که چه بهتر خدا ميخواهداينگونه باشد. در ميان فيلمها به خداحافظ رفيق خيلی علاقه داشت. سی‌دی فيلم را تهيه کرد و برای خانواده پخش نمود. خواهرش ميگفت: من مدتها فکر ميکردم هادی هم مثل آدمهایدرون فيلم، هر شب با موتور و با دوستانش به بهشت زهرا ميرود. صحنه‌های اين فيلم همه‌اش جلوی چشم‌های من است. همه‌اش نگران بودم ميگفتم نکندشباهت‌های هادي با محتواي فيلم اتفاقی نباشد! هادی مثل ما نبود که تا يک اتفاقی ميافتد بيايد براي همه تعريف کند. هيچ وقت از اتفاقات نگران‌کننده حرف نميزد. آرامش در کلامش جاری بود. برادرش ميگفت:نميگذاشت کسی از دستش ناراحت شود اگر دلخوری پيش می‌آمد، سريعاً از دل طرف درمی‌آورد. هادی به ما ميگفت يکی از خاله‌هايمان را در کودکی ناراحت کرده، اما نه ما چيزی به خاطر داشتيم نه خاله‌مان. ولی همه‌اش ميگفت بايد بروم حلاليت بطلبم. هيچ وقت دوست نداشت کسی با دلخوری از او جدا شود... ادامه دارد... 📚 ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ ╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮ @rcrcrcrcjik ╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
بسم‌حق..🍂 #پارت30 پسرک‌فلافل‌فروش ادامه#ویژگی _._._._._ خيلی دوست داشت به سوريه برود و از حرم حضرت ز
بسم‌حق..🍂 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت«؏» _._._._._._ شهریور ۱۳۹۰ بود.توی مسجد نشسته بودیم و با هادی و رفقا صحبت می کردیم. صحبت سر ادامه ی زندگی و کار و تحصیل بود.رفقا می دانستند من طلبه ی حوزه علمیه هستم و از من سوال می کردند. آخر بحث گفتم : آقا هادی شما توی همان بازار آهن مشغول هستی؟ نگاه معنی داری به چهره‌ی من انداخت و بعد از کمی مکث گفت: می خوام بیام بیرون! گفتم:چرا؟شما تازه توی بازار آهن جا افتادی، چند وقته اونجا کار می کنی و همه قبولت دارن. گفت: می دونم.الان صاحب کار من این قدر به من اعتماد داره که بیشتر کارهای بانکی را به من واگذار کرده.اما... سرش و بالا آورد و ادامه داد: احساس می کنم عمر من داره اینطوری تلف میشه. من از بچگی کار کردم و همه شغلی رو هم تجربه کردم. همه کاری رو بلدم و خوب میتونم پول در بیارم. اما همه‌ی زندگی پول نیست.دوست دارم تحصیلات خودم رو ادامه بدم. نگاهی به صورت هادی انداختم و گفتم : تا جایی که یادم هست، دبیرستان شما تمام نشده و دیپلم نگرفتی. هادی پرید تو حرف من و گفت: دارم تو دبیرستان دکتر حسابی غیر حضوری درس می خوانم.چند واحد از سال آخر دبیرستان مانده بود که به زودی دیپلم می گیرم. خیلی خوشحال شدم و گفتم: الحمدلله، خیلی خوبه، خب برو دنبال دانشگاه.برو شرکت کن.مثل خیلی بچه های دیگه. هادی گفت: اینکه اومدم با شما مشورت کنم به خاطر همین ادامه تحصیله،حقیقتش من نمیخوام برم دانشگاه به چند علت. اولا مگه ما چقدر دکتر و مهندس و متخصص می خوایم‌. این همه فارغ‌التحصیل داریم، پس بهتره یه درسی رو بخونم که هم به درد من بخوره هم به درد جامعه. در ثانی اگر ما دکتر و مهندس نداشته باشیم، میتونیم از خارج وارد کنیم.اما اگه امثال شهید مطهری نداشته باشیم ، باید چی کار کنیم. تا آخر حرف هادی را خواندم.او خیلی جدی تصمیم گرفته بود وارد حوزه شود.برای همین با من مشورت می کرد. ها ی ادامه داد: ببین من مدرک دانشگاهی برایم مهم نیست.اینکه به من بگن دکتر یا مهندس اصلا برام ارزش نداره.من می خوام علمی رو به دست بیارم که لااقل برای اون دنیای من مفید باشه. ادامه دارد.. 📚 ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ ╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮ @rcrcrcrcjik ╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
بسم‌حق..🍂 #پارت31 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت#شاگرد‌امام‌صادق«؏» _._._._._._ شهریور ۱۳۹۰ بود.توی مسجد ن
بسم‌حق..🍂 پسرک‌فلافل‌فروش ادامه«؏» _._._._._._ از طرفی ما داریم توی مسجد و بسیج فعالیت می کنیم، هر چقدر اطلاعات دینی ما کامل تر باشه بهتر میتونیم بچه ها و جوان ها رو ارشاد کنیم. می دانستم که بیشتر این حرف ها را تحت تاثیر سید علی مصطفوی می زد.زمانی که سید علی زنده بود این حرف ها را شنیده بودم.هادی هم بارها در حوزه ی علمیه‌ی امام القائم(عج)به دیدن سید علی می رفت. از وقتی سید علی از دنیا رفت، هادی انسان دیگری شد.علاقه به حوزه ی علمیه از همان زمان در هادی دیده شد. حرفی نداشتم بزنم. گفتم :هادی، می دونی درس های حوزه به مراتب از دانشگاه سخت تره؟ می دونی بعد ها گرفتاری مالی برات ایجاد میشه؟ اگه به فکر پول هستی ، از فکر حوزه بیا بیرون. هادی لبخندی زد و گفت: من همه شغلی رو امتحان کردم.اهل کار هستم و از کار لذت می برم. اگر مشکل مالی پیدا کردم ، میرم کار می کنم.میرم یه فلافل فروشی وا می کنم! خلاصه اون شب احساس کردم که هادی تحقیقاتش رو انجام داده و عزمش رو برای ورود به جمع شاگردان امام صادق(ع) جزم کرده. فردا صبح باهم به سراغ مسئول حوزه ی علمیه‌ی حاج ابوالفتح رفتیم. مسئول پذیرش حوزه سوالاتی را پرسید.هادی هم گفت: ۲۳سال دارم. پایان خدمت دارم و دیپلم هم به زودی می گیرم. بعد از انجام مصاحبه به هادی گفتند: از فردا در کلاس ها شرکت کنید تا ببینیم شرایط شما چطور است. هادی با ناراحتی گفت: من فردا عازم کربلا هستم.خواهش میکنم اجازه بدهید که... مسئول حوزه گفت: قرار نیست از روز اول غیبت کنید. بعد از خواهش و تمنای هادی ، با سفر کربلای او موافقت شد. ادامه دارد... 📚 ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ ╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮ @rcrcrcrcjik ╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯