eitaa logo
کـودکـان آمـر 💫بچـه هـای مهـربان💫
2.2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
7.6هزار ویدیو
627 فایل
👼 کودکان آمر 🇮🇷 🧕🤵واحد کودک و نوجوان موسسه موعود مرکز تخصصی امر به معروف و نهی از منکر تحت اشراف علمی #استاد_علی_تقوی 💎 ایدی ثبت نام کودکان و ارتباطات👇 @vajeb_koodakan 💎 ایدی چالش و مسابقات 👇 @vajeb_mosabeghe
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🐰📚کتابدار کوچولو📚🐰 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی که خیلی به کتاب خواندن علاقه داشت. او هر روز چند تا کتاب می خواند و از کتابها چیزهای زیادی یاد می گرفت. دوستانش روز تولدش به او کتاب هدیه می دادند. پدر و مادرش هروقت به بازار می رفتند و می دیدند کتاب خوب و مناسب ِ تازه ای چاپ شده و به بازار آمده، آن را برایش می خریدند... نقلی همه ی کتاب ها را با دقت می خواند و آن ها را در یک قفسه در اتاقش می گذاشت. یک روز دید تعداد کتاب هایش آن قدر زیاد شده که دیگر توی قفسه جا نمی شوند. او به فکر افتاد تا قفسه ی دیگری در اتاقش بگذارد اما برای قفسه ی جدید، جای کافی نداشت. دراین فکر بود که با کتابهایش چه کار کند که آهوخانم به دیدنش آمد. آهو خانم معلم مدرسه ی جنگل بود. او به نقلی گفت: « دختر قشنگم، من خیلی خوشحالم که می بینم تو به کتاب خواندن علاقه داری؛ دلم می خواهد بقیه ی بچه ها هم مثل تو باشند. ولی ما توی جنگل کتابخانه ی عمومی نداریم. من می خواهم یک کتابخانه ی عمومی درست کنم و در آن کتاب های خوبی بگذارم تا همه ی بچه ها بیایند و کتاب امانت بگیرند و بخوانند.» آهو خانم به قفسه ی کتابهای نقلی اشاره کرد و ادامه داد: « می بینم که تو کتابهای زیادی داری. راستی وقتی کتابی را می خوانی، با آن چه می کنی؟» نقلی جواب داد: « هیچی، می گذارم توی قفسه ی کتابها تا خراب و کثیف نشود» آهو خانم گفت: « از این کتابها به دوستانت نمی دهی تا بخوانند؟» نقلی گفت: «نه تا حالا کسی از من کتاب نخواسته است». آهو خانم گفت: « نقلی جان، من در مدرسه یک کتابخانه درست می کنم و از تمام حیوانات جنگل می خواهم تا کتاب هایی را که دیگر لازم ندارند به این کتابخانه هدیه کنند. بعد این کتاب ها را به کسانی می دهیم که آنها را نخوانده اند. به این ترتیب همه می توانند با خواندن کتاب های جدید، چیزهای تازه یاد بگیرند.» نقلی فکری کرد و با خوشحالی گفت: «چه فکرخوبی! من با کمال میل به شما کمک می کنم.» آهوخانم و نقلی به مدرسه رفتند. به همه ی حیوانات اطلاع دادند که برای کتابخانه به کتاب نیاز دارند. طولی نکشید که حیوانات جنگل کتابهای اضافی را آوردند و به کتابخانه هدیه کردند. قفسه پر ازکتاب شد. نقلی هم تعدادی از کتابهای قدیمیش را در کتابخانه ی مدرسه گذاشت. از آن روز به بعد بیشتر حیوانات به مدرسه می آمدند و کتابهای کتابخانه را می گرفتند و می خواندند تا چیزهای تازه یاد بگیرند. نقلی هم شده بود کتابدار کتابخانه. او به حیوانات جنگل کتاب امانت می داد و آنها را راهنمایی می کرد تا کتابهایی را که لازم دارند بگیرند و بخوانند. نقلی کتابدار کوچولوی مهربان جنگل بود و همه دوستش داشتند. ═❁๑🌼๑🍁๑🌼๑❁═ ┏━━━👼🏻🇮🇷━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🇮🇷━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸ضرب المثل 🌼 کار امروز را به فردا مینداز 🌼زمان های قدیم مرد جوانی زندگی می کرد که خیلی تنبل بود. او همیشه کارهای امروز را به فردا می انداخت. از قضا، کنارخانه ی او، بوته ای روییده بود که خارهای تیزی داشت. این بوته، درست سر راه رهگذرانی که از آن کوچه می گذشتند سبز شده بود. روزی نبود که لباس رهگذران به خارهای آن بوته گیر نکند و پاره نشود. یک روز پیرمردی ، به جوان گفت:« پسرم! داشتم از این کوچه می گذشتم که پایین لباسم به خارهای بوته ی کنار خانه ی شما گیر گرد. با کمی تلاش توانستم لباسم را از چنگ خارهای تیز بوته خلاص کنم . چند روز بگذرد، این بوته ی کوچک ، به درختچه ای تبدیل می شود و خارهایش هم محکم تر و تیزتر…» جوان گفت ببخشید پدر جان ، فردا صبح، آن ریشه را در می آورم و می اندازمش دور!» پیرمرد گفت:«من این جور بوته ها را خوب می شناسم. اگر دیر بجنبی، کار دستت می دهد.» پیرمرد این را گفت و رفت. چند روز گذشت. یک روز، جوان متوجه شد زنی دارد با بوته ی خار ور می رود، فهمید که دامن لباس او هم به بوته ی خار گیر کرده است. زن بی چاره پس از تلاش زیاد ، خودش را از دست خارها نجات داد. جوان با شرمندگی از کنار زن گدشت و در دل با خودش گفت : باید در اولین فرصت این بوته را از ریشه در آورم و بسوزانمش … شبی که جوان تنبل داشت از سر کار به خانه بر می گشت، در تاریکی خودش هم گرفتار خارهای تیز آن بوته شد و تا آمد لباسش را رها کند، خارها دست هایش را زخم کردند. جوان با خودش گفت :«باید در اولین فرصت، این بوته را از ریشه در آورم، دیگر دارد مزاحم خودم هم می شود.» چند رور دیگر هم گذشت وجوان، باز هم تنبلی کرد، تا این که بوته ی کوچک ، به درختچه ی بزرگ و پر خاری تبدیل شد. افراد بیش تری درِ خانه ی جوان را می زدند و از دست آن درختچه ی خاردار مزاحم، شکایت می کردند . جوان فقط می گفت :«قول می دهم در اوّلین فرصت، آن را ازریشه درآورم.» او همچنان تنبلی کرد. تا این که مردم از دست او شکایت کرند. حاکم دستور داد مامورها جوان را به حضورش بیاورند . حاکم گفت :«می دانی مردم به خاطر تنبلی ات، از تو شکایت کرده اند؟» جوان با شرمندگی سر به زیر انداخت و حرفی نزد. حاکم ادامه داد:« چر به اعتراض های مردم توجه نکردی؟ چرا آن بوته ی خار را از ریشه در نیاوردی تا هم خودت آسوده شوی و هم مردم محل؟ نمی بینی هر روز ، خارهای این بوته ، دست و پای رهگذرها را زخمی می کند و لباس هایشان را پاره؟!» جوان گفت :« جناب حاکم، من به همه گفته بودم در اولین فرصت، آن درختچه ی خاردار را از ریشه در می آورم و می سوزانم!» حاکم گفت :«معلوم نیست این اوّلین فرصت کِی می رسد؟ اگر با اوّلین اعتراض، دست به کار می شدی؛ حالاآن بوته ی کوچک، یک درختچه ی بزرگ نبود و کسی هم صدمه نمی دید!» جوان گفت: چشم، قول می دهم فردا صبح، درختچه را از ریشه درآورم!» حاکم گفت باز هم می خواهی کار امروز را به فردا بیندازی؟ چرا همین امروز نه؟ جوان شرمنده گفت: باشد همین امروز. حاکم گفت : همه کارها مثل همین بوته ی خار است. اگر کار امروز را به فردا بیندازی، دو برابر خواهد شد، پس فردا سه برابر، سعی کن همیشه کار امروز را امروز انجام دهی! جوان به حاکم قول داد که دست از تنبلی بردارد. وقته به خانه برگشت، تبری برداشت و به جان درختچه افتاد. درختچه در آن مدت کوتاه قوی و محکم شده بودو بریدنش آسان نبود. جوان حسابی خسته شد.سخت تر از بریدن تنه ی درختچه، بیرون آوردن ریشه ی آن بود.همسایه ها وقتی تلاش او را دیدند به یاری اش رفتند و ریشه را ازخاک درآوردند. آن را سوزاندند تا همه آسوده خاطر شوند. ═❁๑🌼๑🍁๑🌼๑❁═ ┏━━━👼🏻🇮🇷━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🇮🇷━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🖥⌨️بازی های کامپیوتری ⌨️🖥 علی از مدرسه برگشت و سریع ناهارش را خورد و نشست پشت کامپیوتر تا بازی جدیدی را که از دوستش گرفته بود نصب کند. بعد از آن غرق بازی شد و زمان را فراموش کرد. او علاقه ی زیادی به این بازی ها داشت و همیشه همه چی را فراموش می کرد. با صدای زنگ آیفون علی به خودش آمد ساعت 6 غروب بود و او نزدیک 4 ساعت بی وقفه پشت کامپیوتر نشسته بود. در را باز کرد، پدرش بود. پدر با دیدن علی سرش را تکان داد و گفت: باز که چشم هایت قرمز شده، حتماً بازم داشتی بازی می کردی؟ علی سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت: بله! علی از پدرش خجالت کشید چون چندین بار به پدرش قول داده بود که از کامپیوترش درست استفاده کند. علی به اتاقش رفت و کامپیوترش را خاموش کرد. بعد به آشپزخانه رفت و یک چایی برای پدرش ریخت. مادر علی خانه نبود او به شهرستان به دیدن پدر و مادرش رفته بود. علی خیلی تکلیف داشت که باید انجام می داد. اما او خیلی خسته بود و نمی توانست تمرکز کند. وقتی علی داشت تکلیف ریاضی اش را می نوشت خوابش برد و تکالیفش نیمه کاره ماند. فردا علی آماده شد که به مدرسه برود اما کمی استرس داشت چون تمام تکالیفش را نصفه نیمه کاره انجام داده بود. زنگ اول ریاضی داشت. معلم از علی خواست که مسئله ها را حل کند ولی علی آن ها را بلد نبود. معلم از علی خواست تا دفترش را بیاورد و متوجه شد که علی مسئله ها را حل نکرده معلم ریاضی به نشانه ی تاسف سرش را تکان داد و گفت: علی! چرا چند وقتیه تکالیفت را انجام نمی دهی. اگر این طوری پیش بری حتماً امتحاناتت را خراب می کنی. علی در همه ی درس هایش افت کرده بود. یک روز مشاور مدرسه از او خواست تا به اتاقش برود. او از علی پرسید: علی! چرا به تکالیفت اهمیت نمی دهی. علی گفت: من اصلاً وقت نمی کنم آن ها را انجام بدهم. مشاور: می شه ازت بخواهم بهم بگی وقتی به خانه می ری چه کارهایی انجام می دی تا شاید اینجوری بتونیم اشکال کار را پیدا کنیم و با هم یک برنامه ریزی خوب بکنیم. علی گفت: اول ناهار می خورم بعد می رم سراغ کامپیوترم تا کمی بازی کنم، اما نمی دونم چی می شه که ساعت ها می گذره. بعد که می خوام تکالیفم رو بنویسم آ نقدر خسته ام که نمی تونم. بعد مشاور لبخندی زد و گفت: عزیزم بهتر نیست وقتی می ری خونه کمی استراحت کنی و بعد تکالیفت رو انجام بدی و زمان استراحتت سراغ بازی بری. البته حتماً باید برای خودت وقت بذاری مثلاً نیم ساعت هر روز. تا اینجوری به همه ی کارهات برسی. علی گفت: من همیشه می خوام کم بازی کنم اما نمی دونم چرا نمی شه؟ مشاور: تو باید اول به خودت قول بدهی و بعد یک ساعت را کوک کنی تا بهت خبر بده که زمان بازی تمام شده و تو کارهای مهم تری هم داری. این روش را امتحان کن و نتیجه را به من خبر بده. اون روز علی وقتی به خانه آمد تمام کارهایی را که مشاورش به او پیشنهاد داد انجام داد. فردا صبح وقتی بیدار شد برای رفتن به مدرسه استرس نداشت چون تمام تکالیفش را انجام داده بود . ═❁๑🌼๑🍁๑🌼๑❁═ ┏━━━👼🏻🇮🇷━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🇮🇷━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
داستان اخلاق بد روزی روزگاری در جنگل زیبا و سرسبز ، ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوونای دیگه رو مسخره میکرد و به اونا میخندید. مخصوصا به زنبور ضعیف و کوچیک و به فیل بزرگ و دست و پا چلفتی میگفت و با این حرفا اونا رو مسخره میکرد و میخندید. یه روز که حیوونای جنگل از جمله ببر تو غار جمع شده بودن که یه دفعه زمین لرزه ای اومد و در خروجی غار بسته شد و حیوونا یه کمی ترسیدن ولی از اونجایی که ببر قوی بود و هميشه حیوونای دیگه رو مسخره میکرد همه حیوونای گرفتار تو غار انتظار داشتن که ببر در غار رو باز کنه و اونا رو نجات بده اما هر چقدر ببر سعی و تلاش کرد نتونست صخره ها رو از جلوی در غار تکون بده. در نهایت زنبور کوچولو فکری به ذهنش رسید و از میون شکاف بین صخره ها پرواز کرد و از غار بیرون رفت چون فیل از مسخره کردن ببر ناراحت بود و دوست نداشت که ببر دوباره اونو مسخره کنه یه گوشه ای تنها نشسته بود و با حیوونای دیگه به غار نرفته بود. پس زنبور هم به دنبال فیل تو جنگل گشت و اون رو کناره برکه پیدا کرد و به فیل گفت که حیوونا تو غار گرفتار شدن و در غار بسته شد و اونا نمیتونن بیرون بیان ، بیا بریم و بهشون کمک کنیم. فیل همراه زنبور به سمت غار راه افتادن و فیل با خرطوم خودش صخره ها رو از جلوی در غار برداشت و حیوونا رو نجات داد. حیوونای جنگل یکی یکی و با خوشحالی از غار بیرون اومدن و از زنبور کوچولو و فیل سپاسگزاری کردن و خواستن که باهاشون دوست بشن تا توی همچنین گرفتاری هایی به همدیگه کمک کنن. آخرین حیوونی که از غار بیرون اومد ، ببر بود که صورتش از خجالت قرمز شده بود. ببر از این اتفاق درس خوبی گرفته بود و از زنبور و فیل معذرت خواهی کرد و از اون روز به بعد ببر فقط خوبی های حیوونای دیگه رو میدید و با همه دوست بود و به همه کمک میکرد •••┈✾🖤🥀🖤✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ ┏━━━🕯🏴━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━🕯🏴━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‍ ♥️✨ کار خوب، بدون اسراف ✨♥️ بچه های خوب و مهربون می دونید اسراف چیه؟ اسراف کردن یعنی استفاده ی بیش از حد و نادرست از چیزهایی که در اختیارمون هست و اسراف کردن را خداوند بزرگ دوست ندارد... طاها، شیر آب را باز کرده بود و وضو می گرفت. او می خواست همراه پدرش نماز بخواند. طاها شیر آب را زیاد باز کرده بود. مادر طاها گفت: پسرم! وقتی وضو می گیری، مواظب باش اسراف نکنی. طاها گفت: خیلی آب را باز کرده ای. این طوری آب هدر می رود. طاها گفت: من برای وضو آب را باز کرده ام این که کار بدی نیست. بعد هم آب را بست. مادر گفت: عزیزم! در کارهای خوب هم باید مواظب باشی که اسراف نکنی. یک بار پیامبر (ص)، مردی را در حال وضو گرفتن دید. مرد برای وضو بیش از اندازه آب مصرف می کرد، پیامبر (ص) از او خواست که اسراف نکند. او هم پرسید: مگر در وضو گرفتن هم اسراف هست؟ پیامبر (ص) فرمود: بله در هر کاری امکان اسراف وجود دارد. •••┈✾🖤🥀🖤✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ ┏━━━🕯🏴━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━🕯🏴━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌼طاووس مغرور طاووس زيبا در جنگل سبز زندگي مي كرد. او بال و پر و دم بسيار زيبايي داشت. روي پرهايش نقطه هاي بزرگي مثل چشمهاي درشت به نظر مي رسيد. رنگ سبز و آبي پرها، چشم همه ي حيوانات را خيره مي كرد. براي همين وقتي طاووس مي ديد كه حيوانات جنگل با تعجب و تحسين نگاهش مي كنند، دمش را باز مي كرد و با آن چتر زيبايي درست مي كرد و با ناز و غرور جلوي چشم آنها راه مي رفت و فخر مي فروخت. حيوانات جنگل هم كه دم زيباي او را دوست داشتند، به او نمي گفتند كه پاهاي زشتي دارد و صدايش هم اصلاً خوب نيست. طاووس چون خودش را از همه بهتر مي دانست، با هيچ كس دوست نمي شد و هميشه تك و تنها بود. در كنار جنگل سبز ، رودخانه اي بود كه تمام حيوانات براي نوشيدن آب به آنجا مي رفتند. يك روز طاووس به سوي رودخانه رفت تا هم آب بنوشد و هم دم زيبايش را به حيوانات نشان بدهد. او سرش را بالا گرفته بود و به هيچكس نگاه نمي كرد. دوتا خرگوش كه يكي از آنها رنگش سياه بود و مشكي نام داشت و ديگري سفيد بود و به او برفي مي گفتند، داشتند با هم بازي مي كردند كه طاووس را ديدند و به او گفتند: سلام به طاووس قشنگ پرنده ي خوش آب و رنگ چتر دُمت چه نازه! وقتي كه بازِ بازه گاهي نگاه كن به زمين دوستاي خوبت را ببين اما طاووس به آنها كه سعي مي كردند توجهش را جلب كنند ، اصلاً اعتنا نكرد و همان طور كه سرش را بالا گرفته بود، با غرور به راهش ادامه داد. او بوته ي بزرگ خارداري را كه سر راهش بود نديد و دم بلندش به آن گير كرد. طاووس خواست دمش را آزاد كند، اما كار آساني نبود و تعدادي از پرهايش كنده شدند. طاووس به قدري از اين پيشامد ناراحت شد كه فرياد كشيد و با صداي بلند گريه كرد. برفي و مشكي كه كمي از او دور شده بودند، صدايش را شنيدند و پشت سرشان را نگاه كردند و او را ديدند. فوراً برگشتند و كمكش كردند تا از بوته دور شود. برفي پرهاي كنده شده ي طاووس را جمع كرد و به عنكبوت درشتي كه داشت از آنجا رد مي شد گفت:« خاله عنكبوت ، دم قشنگ طاووس كنده شده، بيا به او كمك كن .» عنكبوت ايستاد و پرسيد:« چه كار بايد بكنم؟» مشكي گفت:« من و برفي پرها را سرجايشان قرار مي دهيم و تو با آب دهانت تار درست كن و آنها را بچسبان.» خاله عنكبوت گفت: «باشه، اينكار را مي كنم.» بعد از آن برفي و مشكي پرها را يكي يكي و با دقت سرجايشان گذاشتند و عنكبوت آنها را با آب دهانش چسباند. دم طاووس به شكل اولش درآمد. طاووس خيلي خوشحال شد و از خاله عنكبوت و برفي و مشكي تشكر كرد و با آنها دوست شد. آن روز براي طاووس روزي فراموش نشدني بود؛ چون براي اولين بار دوستاني پيدا كرد و فهميد كه نبايد به خاطر زيبايي ظاهري مغرور باشد. حالا براي او مهم بود كه دوستاني داشته باشد و به آنها محبت كند؛ دوستاني كه در هنگام سختي ها به ياريش بشتابند و هنگام خوشي ها در كنارش باشند. فرداي آن روز طاووس از مشكي و برفي و خاله عنكبوت و دوستان آنها دعوت كرد كه به خانه اش بيايند و مهمانش باشند. آنها آمدند و چند ساعتي را در كنار هم با شادماني سپري كردند. پس از آن نيز حيوانات جنگل نديدند كه طاووس سرش را با غرور بالا بگيرد و به آنها فخر بفروشد.‌‌ •••┈✾☃️❄️☃️✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‍ 🐯🌳 ببری که دیگران را مسخره میکرد 🌳🐯 یکی بود یکی نبود، روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد. یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه ای آمد و در خروجی غار بسته شد. از آنجایی که ببر قوی بود و همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد، همه حیوانات گرفتار در غار انتظار داشتند که ببر در غار را باز کند و آنها را نجات دهد، ولی هر چقدر ببر زور زد نتوانست صخره ها را از جلوی در غار تکان بدهد. در نهایت، زنبور کوچولو فکری به ذهنش رسید و از میان شکاف بین صخره ها پرواز کرد و از غار خارج شد. چون فیل از مسخره کردن ببر ناراحت بود، در گوشه ای تنها نشسته بود و با حیوانات دیگر به غار نرفته بود. پس زنبور به دنبال فیل در جنگل گشت و او را پیدا کرد و به او گفت که حیوانات در غار گرفتار شده اند و در غار بسته شده است و آنها نمی توانند بیرون بیایند. فیل به سمت غار راه افتاد و با خرطوم خود صخره ها را از جلوی در غار برداشت و حیوانات را نجات داد. حیوانات با خوشحالی از غار بیرون آمدند و از زنبور کوچک و فیل سپاسگزاری کردند و خواستند که با آنها دوست شوند. آخرین حیوانی که از غار بیرون آمد، ببر بود که صورتش از خجالت قرمز شده بود. ببر درس خود را آموخته بود و از آن روز به بعد ببر فقط خوبی های حیوانات دیگر را می دید و با همه دوست بود. •••┈🌹🇮🇷🌹✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
در زمان قدیم دهکده ای🏘🏡 بود که بیشترین محصول گندم 🌾🌾را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها 👨‍🏫مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای🏘🏡 دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟ زرنگ ترین شاگرد🧑 کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم. معلم 👨‍🏫قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش. آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند. همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ🧑 گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع 🌾🌾🌾پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند. این بار معلم👨‍🏫 شاگرد معمولی👦 را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه🌾🌾 را برایشان شرح داد. اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها🌾🌾 از بین رفت. همه با تعجب از معلم👨‍🏫 سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم👨‍🏫 گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد👦 معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد . •••┈🌹🇮🇷🌹✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃عنوان:پول ماه رمضان بود و عاصم برای فراهم کردن نان مورد نیاز زمان افطار به نانوایی رفته بود. صفی طولانی در مقابل نانوایی بود. هنگامی که زمان افطار نزدیک می‌شد مردم بیش از پیش تحمل خود را از دست می‌دادند. نانوا نگران مردم حاضر در صف بود. سریع کار کردن، مطمئن شدن بابت این که همه نان گرفته اند و اینکه پول بیش از حد از کسی نگرفته، برای او کار آسانی نبود. نانوا در آن زمان واقعا خسته بود و اشتباها از عاصم کمتر از معمول پول گرفت. در ابتدا عاصم درنگ کرد و به چهره‌ی نانوا با تعجب نگاه کرد. نانوا پرسید: "مشکلی وجود دارد؟" عاصم گفت: "نه" و پولش را گرفت. او از نانوایی به طرف خانه دوید. زمان شام عاصم نگران و پریشان بود. زمانی که آن شب به خواب رفت ناراحت تر هم شد. او احساس می‌کرد که مردی نامرئی دارد از او می‌پرسد: "چرا این کار را کردی؟ چرا پولی را گرفتی که مال تو نبود؟" او فکر کرد که باید همه چیز را به مادرش بگوید، سپس او نظرش را عوض کرد و چیزی نگفت. او می‌دانست که مادرش عصبانی خواهد شد و او را سرزنش خواهد کرد. در تمام طول شب او کابوس می‌دید. زمانی که صبح بیدار شد حالش بهتر نبود. او به تقویم روی دیوار نگاه کرد. آنجا حدیثی نوشته شده بود که در ادامه آمده است: «الاثم ما حاک فی صدرک و کرهت ان یطلع علیه الناس» 🍃گناه چیزی است که قلب شما را ناراحت می‌کند و چیزی است که شما نمی خواهید دیگران بدانند. " عاصم احساس کرد که صورتش قرمز شده گویی که پیامبر دوست داشتنی این حدیث را فقط برای او گفته است. فورا به نانوایی رفت و پول نانوا را پس داد و به خاطر اینکه نتوانسته بود پول را زودتر پس دهد عذرخواهی کرد. •••┈🌹🇮🇷🌹✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌼سحر کوچولو و ماه مبارک رمضان به نام خدا یک روز سحر کوچولو مشغول بازی کردن با برادر کوچک‌ترش بود که حرف‌های مادر و مادربزرگش به گوشش رسید. سحر کوچولو مشغول بازی کردن با برادر کوچک‌ترش بود که حرف‌های مادر و مادربزرگش به گوشش رسید. آن‌ها در صحبت‌هایشان چند بار کلمه سحر را به کار بردند و هر بار که سحر، اسم خودش را می‌شنوید کنجکاوتر می‌شد تا ببیند آن‌ها چرا اسم او را می‌گویند. وقتی صحبت‌های مادر و مادربزرگ باهم تمام شد، مادربزرگ به اتاق آمد تا کمی استراحت کند. در همین لحظه سحر کنار مادربزرگ رفت و از او پرسید که با مادر چه صحبتی می‌کرده و چرا چند بار اسم او را به زبان می‌آوردند؟ مادربزرگ گفت: دخترم ما از تو صحبت نمی‌کردیم! سحر کوچولو گفت: من خودم شنیدم که چند بار کلمه سحر را به زبان آوردید! سحر کنار مادربزرگ رفت و از او پرسید که با مادر چه صحبتی می‌کرده مادربزرگ خنده‌ای کرد و گفت: حالا فهمیدم چه می‌گویی دخترم. ما از این صحبت می‌کردیم که امشب شب اول ماه مبارک رمضان است و ما بزرگ‌ترها باید سحر بیدار شویم، سحری بخوریم تا بتوانیم گرسنگی و تشنگی را تا افطار که زمان اذان مغرب است تحمل کنیم و ان شاالله امسال را هم روزه بگیریم. سحر کوچولو اصرار کرد او را هم بیدار کنند تا بتواند سحر را ببیند. مادربزرگ هم قبول کرد. سحر که شد مادربزرگ دلش نیامد تا سحر کوچولو را از خواب بیدار کند. بزرگ‌ترها سحری خود را خوردند و خود را برای ورود به ماه مبارک رمضان آماده کردند. صبح که سحر کوچولو از خواب بیدار شده بود از اینکه بیدار نشده بود تا سحر را ببیند، اشک در چشمانش جمع شد. سحر کوچولو از خواب بیدار شده بود.اشک در چشمانش جمع شد. مادر گفت: – دخترم تو خیلی خسته بودی و ما نتوانستیم تو را بیدار کنیم؛ اما می‌توانی وقت افطار در کنار ما افطار کنی. سحر کوچولو که از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شده بود اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: – قبول است. ولی باید قول دهید فردا قبل از صبح، وقتی سحر آمد، من را بیدار کنید تا سحر واقعی را ببینم. مادر هم قبول کرد و بعد با دخترش به آشپزخانه رفتند تا برای افطاری مقداری شله‌زرد و شیر برنج بپزند سحر کوچولو تا زمان اذان مغرب کمک مادرش کرد و آن‌ها توانستند با کمک همدیگر سفره افطار رنگینی را بچینند. آن‌ها توانستند با کمک همدیگر سفره افطار رنگینی را بچینند. وقتی پدر از سر کار آمد موقع افطار بود. پدر و مادر و مادربزرگ نمازشان را خواندند و دعا کردند و بعد همه روزه خود را با گفتن بسم‌الله باز کردند. آن شب سحر کوچولو برای اینکه بتواند قبل از صبح، خیلی زود از خواب بیدار شود، پهلوی مادربزرگش و زودتر از همیشه خوابید. نزدیک سحر که شد ساعتی که مادربزرگ کوک کرده بود زنگ زد و همه از خواب بیدار شدند. بعد پدر، سحر کوچولو را آرام از خواب بیدار کرد و گفت: دخترم… دخترم… سحر آمده! نمی‌خواهی او را ببینی؟ سحر کوچولو با شنیدن این جمله فوری از خواب بیدار شد … سحر کوچولو پهلوی مادربزرگش خوابید و زودتر از همیشه خوابید. سحر کوچولو که خیلی خوشحال بود کنار پنجره رفت تا سحر را بهتر بیند. بعد به آشپزخانه رفت و به مادرش گفت می‌شود او هم مثل بزرگ‌ترها روزه بگیرد؟ مطلب مرتبط: قصه کودکانه: دماغ سوخته! / عاقبت دزدی از زنبورها مادرش گفت: سحر جان! دخترها از سن نه‌سالگی باید روزه بگیرند. ولی چون دوست داری روزه بگیری به تو پیشنهاد می‌کنم که روزه کله‌گنجشکی بگیری؛ یعنی الآن با ما سحری‌ات را بخوری و تا وقت اذان ظهر روزه بگیری و آن موقع روزه‌ات را باز کنی. چون تو هنوز کوچکی و روزه کامل برایت سخت است. سحر جان. دخترها از سن نه‌سالگی باید روزه بگیرند. سحر کوچولو هم قبول کرد و به مادرش در آماده کردن سفره سحری کمک کرد. وقتی سفره چیده شد همه باهم شروع به خوردن سحری کردند… بعد از خوردن سحری دعا کردند، قرآن و نمازشان را خواندند. سحر کوچولو که دیگر حسابی خوابش گرفته بود دوباره رفت تا بخوابد. سحر کوچولوی داستان ما که اولین روزه‌ی زندگی خود را گرفته بود آن‌قدر خوشحال شده بود که در خواب می‌دید چادرنماز قشنگی به سرش کرده و در آسمان سحر مثل یک فرشته پرواز می‌کند. چون حالا او یک روزه‌دار بود •••┈🌹🇮🇷🌹✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
﴿یاد دادن وضو ﴾ پیر مردی لب ایوان خانه اش نشسته بود و وضو میگرفت امام حسن ع و امام حسین ع که آن زمان دو کودک بودند متوجه شدند که پیرمرد وضویش را صحیح نمی گیرد دو برادر جلو رفتند و سلام کردند. پیرمرد به دو برادر نوجوان نگاه کرد و جواب سلام‌شان را داد دو برادر وانمود کردند با هم در وضو گرفتن اختلاف دارند. این گفت: «وضوی من بهتر و درست‌تر است.» آن گفت:«نه .. وضوی من بهتر و کامل‌تر است.» سرانجام تصمیم گرفتند در حضور پیرمرد وضو بگیرند و او داوری کند. اول برادر بزرگ‌تر وضو گرفت و بعد برادر گوچک‌تر. پیرمرد هر چه دقّت کرد، اشتباهی در وضوی آن‌ها ندید.تازه فهمید وضوی خودش اشکال دارد.منظور بچّه ‌ها را فهمید. نگاهی به چهره‌ی هردو نوجوان انداخت. سرش را با شرم و افسوس تکان داد. آه بلندی کشید و گفت:«وضوی هر دوی شما درست است. این من بودم که اشتباه وضو می‌گرفتم. شما با این کارتان، مرا به اشتباهم آگاه کردید.» همسر پیرمرد از خانه بیرون آمد و نگاهی به دو نوجوان کرد. آن‌ها را شناخت. خندید و رو به شوهرش گفت: «چطور این دو تا گل را نمی‌شناسی؟ این‌ها فرزندان علی (علیه السّلام) و فاطمه (سلام اللّه علیها) هستند، نوه‌های پیامبر(صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم)!» پیرمرد از جا بلند شد: - راست می‌گویی! این دو نوجوان با ادب، فرزندان علی (علیه السّلام) هستند. اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد. جلو رفت و دست حسن و حسین را گرفت. آن‌ها را بوسید و گفت: «فدای‌تان شوم! از شما ممنونم که وضوی صحیح را به من آموختید!» •••┈💐🎊💐✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••┈💐🎊💐✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‍ 🐯🌳 ببری که دیگران را مسخره میکرد 🌳🐯 یکی بود یکی نبود، روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد. یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه ای آمد و در خروجی غار بسته شد. از آنجایی که ببر قوی بود و همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد، همه حیوانات گرفتار در غار انتظار داشتند که ببر در غار را باز کند و آنها را نجات دهد، ولی هر چقدر ببر زور زد نتوانست صخره ها را از جلوی در غار تکان بدهد. در نهایت، زنبور کوچولو فکری به ذهنش رسید و از میان شکاف بین صخره ها پرواز کرد و از غار خارج شد. چون فیل از مسخره کردن ببر ناراحت بود، در گوشه ای تنها نشسته بود و با حیوانات دیگر به غار نرفته بود. پس زنبور به دنبال فیل در جنگل گشت و او را پیدا کرد و به او گفت که حیوانات در غار گرفتار شده اند و در غار بسته شده است و آنها نمی توانند بیرون بیایند. فیل به سمت غار راه افتاد و با خرطوم خود صخره ها را از جلوی در غار برداشت و حیوانات را نجات داد. حیوانات با خوشحالی از غار بیرون آمدند و از زنبور کوچک و فیل سپاسگزاری کردند و خواستند که با آنها دوست شوند. آخرین حیوانی که از غار بیرون آمد، ببر بود که صورتش از خجالت قرمز شده بود. ببر درس خود را آموخته بود و از آن روز به بعد ببر فقط خوبی های حیوانات دیگر را می دید و با همه دوست بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••┈💐🎊💐✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌