عـ♡ـشــقیعنی...『LAVEISS』
#تنفری_از_جنس_عشق❣ #پارت_35 ✨ با جوابی که ازش گرفتم چشمهام گرد شد: "راجع به خودمون" با حرفهاش
#تنفری_از_جنس_عشق❣
#پارت_35
✨
تصمیمم و گرفتم.
تصمیم بر رفتن شد!
میخواستم برم و حرف های آریا رو بشنوم که آماده شدم...
به خودم رسیدم...
یه آرایش خوشگل رو صورتم پیاده کردم و آریا قرار بود آیلای روز که برای خرید طلا به مغازشون رفته بودیم رو ببینه!
یه مانتوی سفید که با رنگ سبز چمنی ترکیب شده بود تنم کردم،
شال سبز هم روی موهام انداختم و شلوار جین پوشیدم،
صندل های کرم و کیف ستش روهم برداشتم و حالا دیگه آماده بودم که تو آخرین نگاه به آینه مرتبی موهای از فرق باز شده ام و چک کردم و بعد هم از اتاق بیرون زدم.
بابا خونه بود و خبری از مامان نبود که با دیدنم گفت:
_کجا به سلامتی؟
اگه میگفتم دارم میرم پیش پسر حاج محمود قطعا مشکلی نداشت و شاید حتی استقبال هم میکرد اما نگفتم.
_میخوام با یکی از دوستام برم بیرون
و پیشدستی کردم،
سوییچ و از روی جاکفشی برداشتم و ادامه دادم:
_ماشین هم میبرم
بابا سر تکون داد:
_مراقب خودت باش عزیزم
زیرلب چشمی گفتم ،
صندلهام و پوشیدم و از خونه بیرون زدم.
با آریا تو یه کافه قرار گذاشته بودیم.
کافه ای که خیلی دور نبود و قرار بود اونجا همدیگه رو ببینیم که ماشین و از تو پارکینگ بیرون بردم و راهی کافه شدم...
تو ذهنم هزار جور سوال بود،
نمیدونستم چرا میخواد من و ببینه اما دلم میخواست سر از ماجرا دربیارم،
دلم میخواست بفهمم چی تو سرش میگذره و چی میخواد بگه و حسابی با خودم درگیر بودم،
هی از خودم سوال میپرسیدم و به جوابی نمیرسیدم و این سرگردونی تا رسیدن به کافه باقی بود و حالا همزمان با رسیدن به کافه،
ماشین و یه گوشه پارک کردم و بعد هم نفس عمیقی کشیدم!
میخواستم با اعتماد به نفس و طوری که انگار این قرار اهمیت چندانی برام نداره و در موردش کنجکاو نیستم رفتار کنم و همینطور هم شد...
ریلکس و آسوده از ماشین پیاده شدم و قدم برداشتم به سمت کافه و وارد شدم...
خیلی شلوغ نبود که سریع پیداش کردم،
آریا و قبل از من رسیده بود و پیدا کردم و به سمتش رفتم، داشت تماشام میکرد،
اصلا انگار قبل از من متوجه حضورم شده بود و زل زده بود بهم که یه کمی بابت این نگاه پیگیرش معذب شده بودم و بااین حال نزاشتم از اون اعتماد به نفس کاسته بشه و خودم و بهش رسوندم.
روبه روش ایستادم و همین باعث شد تا در کمال تعجبم باشعور بازی دربیاره و از روی صندلیش بلند شه:
_سلام
جواب سلامش و دادم:
_سلام،
دیر کردم؟
سری به اطراف تکون داد:
_من زود اومدم!
ابرو بالا انداختم و صندلی روبه روییش و بیرون کشیدم و نشستم و آریا هم نشست...
روبه روم که نشست شروع کرد:
_چه خبر؟
دوباره ابرو بالا انداختم،برای رد و بدل کردن خبر و حال و احوال نیومده بودم و اتفاقا خیلی تو مود خودگیری و مغرور بازی بودم که گفتم:
_چه خبر؟
یعنی میخواستی من و ببینی که بپرسی چه خبر و …
هنوز حرف داشتم،
هنوز میخواستم غرغر کنم اما مانع از ادامه پیدا کردن حرفهام شد:
_نه واسه این نگفتم که بیای،
میخواستم یه راست نرم سر اصل مطلب
هیچ جوره از این پسره خوشم نمیومد که چشم و ابرویی براش اومدم:
_اتفاقا یه راست برو سر اصل مطلب
سر تکون داد:
_گفتم بیای که باهم راجع به یه چیزی حرف بزنیم
دستهام وتوهم گره زدم:
_راجع به چه چیزی؟
جواب داد:
_راجع به خودمون،
راجع به ازدواجمون!
چشمهام گرد شد:
_ازدواجمون؟
بازهم سر تکون داد،
این بار با قطعیت:
_من…
من میخوام باهم ازدواج کنیم!
عـ♡ـشــقیعنی...『LAVEISS』
#رمان_آنلاین #دانشجو_شیطون_من #p304 بعد هم هانی اومد محکم بغلم کرد و گفت: _خوشبخت بشی خواهری تو
#رمان_آنلاین
#دانشجو_شیطون_من
#p305
_هم براش پدری کردی
هم مادری خودت اینکارو بکن.
مامان دستمو گرفت و گذاشت تو دست مهراد و گفت:
-همیشه پشت هم باشین
تو خوبیا و ناراحتیا همدیگه رو حمایت کنید
سنگ صبور هم باشید
مامان با گریه رفت و گفت:
-دیگه برید تو خونه خوشبختیتون.
همه رفتن و مهراد دستمو گرفت و برد داخل ساختمون.
سوار اسانسور شدیم و مهراد در خونه رو باز کرد و دستشو پشت کمرم گذاشت و منو برد داخل.
در خونه رو بست و گفت:
_بالاخره تنها شدیم...
با استرس رو تخت نشسته بودم،
مهراد رفته بود تو اشپزخونه.
کل شب استرس الأنو داشتم.
ازدواج و تنها شدن باهاش ارزوم بود.
چرا حالا اینقدر استرس دارم آخه!!
دستمو به گونم کشیدم و چند ضربه زدم و به خودم گفتم:
-اروم باش شبنم
چیزی نیست که، تو با مهراد با کسی که عاشقشی و عشقته هستی
با ناخنای دستم ور میرفتم.
نمیدونستم چکار کنم طی یه حرکت سریع تاج و تورمو از سرم کندم.
میخواستم زود لباسمو در بیارم و برم حموم تا بلکه اروم بشم.
حتی مهم نبود کلی سنجاق تو سرمه میخواستم برم حموم و الان با مهراد رو به رو نشم.
همینکه خواستم دستمو به سمت لباسم ببرم که درش بیارم مهراد اومد داخل که سریع دستمو انداختم پایین.
#تنفری_از_جنس_عشق❣
#پارت_35
✨
گیج و مبهم نگاهش کردم و بعد از یه سکوت چند ثانیه ای گفتم:
_شوخیت گرفته؟
تو من و تا اینجا کشوندی که همچین مزخرفاتی تحویلم بدی؟
سری به نشونه رد حرفهام تکون داد:
_من دارم جدی باهات حرف میزنم،
دارم بهت پیشنهاد میدم که باهم ازدواج کنیم
حیرون مونده بودم:
_چطور میتونی جدی باشی و همچین حرفی بزنی؟
من و تو هردومون از این ازدواج فراری ایم،
من و تو هردومون شب خواستگاری اون قیافه عجیب غریب و واسه خودمون درست کرده بودیم تا این وصلتِ زورکی بهم بخوره،
اونوقت الان نشستی روبه روم زل زدی تو چشمهام و میگی باهم ازدواج کنیم؟
پوزخند زدم و ادامه دادم:
_مسخرست
شمرده شمرده گفت:
_اگه بزاری حرف بزنم میفهمی که مزخرف و مسخره نیست
نگاهش کردم:
_بگو...
بگو میشنوم...
لبهاش و با زبون تر کرد و بعد هم دستی تو ته ریش تیره اش کشید:
_من فکر کردم دیدم هیچ راهی نیست،
دیدم حاجی هیچ جوره بیخیال من نمیشه و حتی همین الان هم حرف تو و خانوادت از خونه ما جمع نشده،
پدرم میخواد من با تو ازدواج کنم و شرطش برای واگذاری مغازه و خیلی چیزهای دیگه که حقمه و الان نمیتونم ازشون استفاده کنم صرفا چون هنوز ازدواج نکردم و مجردم ازدواج با توئه و من میخوام این کار و انجام بدم...
داشتم آتیشی میشدم و میخواستم چهارتا حرف درشت بارش کنم که بفهمه چجوری باید حرف برنه اما دستش و به نشونه سکوت بالا آورد و این یعنی هنوز حرف داشت:
_یه چیزهایی هم راجع به تو میدونم،
مثلا میدونم که میخوای بری ایتالیا و یکی و داری که میخوای بری اونجا و باهاش زندگیت و بسازی و اینطور که معلومه پدرت هیچ جوره نمیزاره بری مگراینکه ازدواج کنی و اونوقت میتونی از ایران بری
جواب دادم:
_بابای من دقیقا میدونه که من اگه ازدواج کنم دیگه نمیتونم برم اونور و پیش پسری که دوستش دارم بخاطر همین همچین شرطی گذاشته
سر تکون داد:
_اگه ازدواجت واقعی باشه آره،
در اون صورت نمیتونی بری ولی اگه همه چیز بین ما الکی باشه،
اگه باهم عقد کنیم برای اینکه کارمون راه بیفته و بعدش هم جدا شیم چی؟
اونوقت هم تو میتونی بری هم من میتونم به حقم برسم!
حرفهاش باعث شد تا قیافه متفکرانه ای به خودم بگیرم و غرق شم تو فکر و خیال...
آریا همچین بیراه هم نمیگفت،
من هیچ راهی نداشتم برای رفتن به ایتالیا،
بابا آب پاکی رو روی دستم ریخته بود که باید فکر رفتن به ایتالیا رو از سرم پاک کنم و فرهاد هم همینطور...
خیالم و راحت کرده بود که برای بردنم به اونطرف نمیاد ایران،
نمیاد خواستگاری تا بابا رضایت به رفتنم بده و همه درها به روم بسته شده بود...
با دوباره شنیدن صدای پسر حاج محمود از فکر بیرون اومدم:
_بد میگم؟
با تردید نگاهش کردم:
_مگه الکیه که ما ازدواج کنیم و بعد از هم جدا شیم؟
اونوقت باید به خانواده هامون چی بگیم؟
شونه بالا انداخت:
_میگیم تفاهم نداشتیم،
اصلا وقتی جدا میشیم که تو بری ایتالیا و من هم به اون چیزی که میخوام برسم بعدش دیگه شاید حتی لازم نباشه جواب پس بدیم
چشم ریز کردم:
_اونوقت من چجوری باید این قضیه رو به دوست پسرم بگم که بهش برنخوره؟
که قبول کنه من باید واسه رسیدن بهش با یکی دیگه عقد کنم؟
نمیدونم چرا اما حس کردم قیافش گرفته شد و بعد صداش و شنیدم:
_اولا که این عقد الکیه و حتی من هیچوقت قرار نیست حتی دست تورو بگیرم،
دوما دوست پسرت اگه خیلی به فکر تو بود و خیلی عاشقت بود خودش یه کاری میکرد،
خودش میومد بابات و راضی میکرد،
نمیموند اونور دنیا در انتظار اینکه تو یه روز بری پیشش!
حرفهاش تکراری نبود،
قبلا هم شنیده بودم...
از همه اطرافیام شنیده بودم که اگه یه مرد عاشقت باشه برات به آب و آتیش میزنه و اما گوشم بدهکار این حرفها نبود که گفتم:
_اونش دیگه به خودش و من مربوطه
پوزخند تحویلم داد و بحث و عوض کرد:
_به هرحال این پیشنهاد من بود برای اینکه جفتمون از این وضع خلاص شیم،
حالا دیگه مونده جواب تو
چشمی تو کاسه چرخوندم:
_انتظار نداری که همین الان بهت جواب بدم؟
سر بالا انداخت:
_نه...
میتونی بهش فکر کنی و بعد بهم پیام بدی
تا خواستم بگم باشه،
تا خواستم بگم فکرهام و میکنم و میگم گوشیش زنگ خورد و از جایی که روی میز بود صفحه گوشیش و دیدم،
نوشته بود زندگیم که منتظر نگاهش کردم و اون جواب داد:
_سلام مهشید خانم،
عشق یکی یدونه من چطوره؟
نگاهم بهش بود و میخواستم پاشم برم که از پشت میز بلند شدم و آریا خطاب به مهشید خانم یا عشق یکی یدونش گفت:
_عزیزم من مشتری دارم یه دو دقیقه دیگه باهات تماس میگیرم
و اینجوری عشق یکی یه دونش و پیچوند و نگاهم کرد:
_داری میری؟
کیفم و برداشتم و جواب دادم:
_آره،
از جوابم با خبرت میکنم
و به گوشیش اشاره کردم:
_دیگه میتونی با مهشید خانم تماس بگیری و بگی مشتریت رفت
نیشش باز شد:
_حتما این کار و میکنم
عـ♡ـشــقیعنی...『LAVEISS』
#تنفری_از_جنس_عشق❣ #پارت_35 ✨ گیج و مبهم نگاهش کردم و بعد از یه سکوت چند ثانیه ای گفتم: _شوخیت
#تنفری_از_جنس_عشق❣
#پارت_36
✨
فکرم پی حرفهای پسر حاج محمود بود.
من به همچین چیزی حتی فکر هم نکرده بودم و پیشنهادی که بهم داده بود واقعا شوکه ام کرده بود...
نمیدونستم باید چیکار کنم و تنها چیزی که میدونستم این بود که میخوام برم،
میخوام برم ایتالیا و چقدر رفتن به ایتالیا برام دور و محال شده بود!
اوایل فکر میکردم بابا کوتاه میاد،
فکر میکردم بالاخره خسته میشه از غر زدنهام،
فکر میکردم بالاخره راضی میشه و میزاره برم اما اینطور نشد...
خیلی وقت بود که ناامید شده بودم و حالا شاید حرفهای آریا میتونست یه امید دوباره باشه،
هرچند خطراتی داشت،
هرچند باید باهم عقد میکردیم اما مگه اهمیتی داشت؟
من میخواستم برم و اون سر دنیا کسی اهمیت نمیداد که من یکبار ازدواج کردم و جدا شدم،
اتفاقا بااین کار دیگه میتونستم راحت با فرهادی ازدواج کنم که بابا مخالفش بود،
اصلا خوب که فکر میکردم میدیدم انگار این پیشنهاد همچین بد هم نیست،
اصلا بد نبود و حتی خوب هم بود و بالاخره همه باهاش کنار میومدن،
من تا الان همه کار کرده بودم برای راضی کردن بابا و حالا که نمیشد مجبور بودم این کار و بکنم،
مجبور بودم الکی با پسر حاج محمود عقد کنم تا مجوز خروجم صادر بشه و بتونم برم و من کم کم داشتم به یقین میرسیدم،
من حتما این کار و میکردم که حتی صبر نکردم برای رسیدن به خونه،
ماشین و یه گوشه کنار خیابون نگهداشتم و شماره پسر حاج محمود که تو چت کردن بهم داده بود و گرفتم و امیدوار بودم با مهشید خانمش درحال لاس زدن نباشه و همینطور هم شد،
گوشیش اشغال نبود و بعد از دوتا بوق صدای پسر حاجی تو گوشی پیچید:
_بله؟
هول بودم برای هرچی زودتر رفتن به ایتالیا که سریع گفتم:
_قبوله...
من فکرهام و کردم قبوله...
ما باید باهم ازدواج کنیم،
این تنها راه ماست،
این تنها راهیه که من میتونم برم ایتالیا
انگار اون حتی از من هم خوشحال تر بود که صداش جون گرفت:
_خوبه،
خوبه که قبول کردی
و من که رو ابرها سیر میکردم جواب دادم:
_حالا ما باید چیکار کنیم؟
سریع گفت:
_ما دوباره میایم خواستگاری،
نه مثل دفعه قبل،این بار طوری وانمود میکنیم که انگار ازهم خوشمون اومده و میخوایم باهم ازدواج کنیم
تو آینه بغل ماشین نگاهی به خودم انداختم،
حالم خوب بود و نیشم باز که چشم از خودم نگرفتم و گفتم:
_پس تو به مادرت بگو که یه زنگ بزنه خونمون
و آریا تایید کرد:
_همینکارو میکنم
و این تماس بعد از رد و بدل شدن چندتا جمله دیگه به پایان رسید،
دوباره ماشین و به حرکت درآوردم،
داشتم پرواز میکردم،
دلم میخواست هرچی زودتر فرهاد و درجریان بزارم اما نگران بودم که نکنه بهش بربخوره،
بااینکه فرهاد همچین آدمی نبود،
بااینکه روشن فکر بود و اصلا از این پسرهای بیخودی حساس نبود اما بازهم حس میکردم یه جوریه،
یه جوری بود اگه بهش میگفتم میخوام واسه اومدن به ایتالیا،
واسه رسیدن به تو با یکی دیگه عقد کنم که فعلا دست نگهداشتم،
میخواستم این روزها فقط به این ازدواج صوری فکر کنم که راه خونه رو در پیش گرفتم و چه روزهایی در راه بود،
چه روزهایی که قرار بود بقیه خوشحال باشن و من و اریا فقط میدونستم ماجرا از چه قراره...
بااین حال خوشحالیم خیلی بیشتر از ناراحتیم بخاطر پیش اومدن این بازی و این ماجراها بود که حتی یه لحظه هم غمگین نموندم و یه موزیک شاد گذاشتم،
یه موزیکی که حال خوبم و دو چندان کرد و من باهاش همراهی میکردم،
با خواننده همخونی میکردم و چه حالی داشتم امروز...
♦️حضرت موسی(ع) چگونه قبض روح شد؟
🔺امام صادق(علیه السلام) فرمود:
روزی عزرائيل نزد موسى(ع) آمد.
موسى به او گفت: تو كيستى؟ او گفت: من فرشته مرگم.
موسى(ع) گفت: چه می خواهی؟ او گفت: آمده ام روح تو را قبض كنم.
موسى(ع) گفت: از كجاى بدنم روحم را قبض مى كنى؟
عزرائيل گفت: از ناحيه دهانت .
موسى(ع) گفت: چرا؟ من که با اين زبان و دهان با خدايم، سخن گفته ام.
عرزائيل گفت: از ناحيه دستهايت.
موسى(ع) گفت: چرا؟ من که با دستهايم كتاب آسمانى تورات را حمل كرده ام.
عزرائيل گفت: از ناحيه پاهايت.
موسى(ع) گفت: چرا؟ من که با پاهايم به (طور سينا) براى مناجات با خدا رفته ام.
گفتگوى موسى و عزرائيل ادامه يافت. تا اينكه عزرائيل گفت: من دستور دارم كه تو را رها کنم، تا هر وقت كه خودت مرگ را خواستى به سراغت آيم.
از آن پس، موسى مدتى زنده ماند. تا اينكه روزى در بيابان عبور مى كرد، مردى را ديد كه قبر مى كَند. به او گفت: مى خواهى تو را در كندن قبر كمك كنم؟ آن مرد گفت: آرى.
موسى(ع) او را كمك كرد تا قبر كاملا آماده شد. در اين هنگام، آن مرد خواست به ميان قبر برود بخوابد تا ببيند قبر چگونه است.
موسى(ع) گفت: من داخل قبر مى روم تا ببينم چگونه است.
موسى داخل قبر رفت و در ميان قبر خوابيد و هماندم مقام خود را در بهشت ديد. گفت: خدايا مرا به سوى خود ببر.
عزرائيل، بى درنگ روح موسى(ع) را قبض كرد و همان قبر، قبر موسى(ع) گرديد، و آن كسى كه قبر را مى كَند، خود عزرائيل به صورت انسان بود.
(به همین دلیل، هیچکس از محل قبر حضرت موسی(ع) خبر ندارد.)
به اين ترتيب خداوند خواست، بنده شايسته اش موسى(ع) با رضايت و خشنودى به لقاءالله بپيوندد.
عـ♡ـشــقیعنی...『LAVEISS』
#تنفری_از_جنس_عشق❣ #پارت_36 ✨ فکرم پی حرفهای پسر حاج محمود بود. من به همچین چیزی حتی فکر هم نکرد
#تنفری_از_جنس_عشق❣
#پارت_37
✨
تشریف آوردن.
خانواده آریا دوباره به خونمون اومدن.
همون روز که از کافه برگشتم خونه مادر آقای دوماد با مامان نوشین تماس گرفت و قرار و مدار خواستگاری دوباره رو گذاشتن و حالا دو روز بعد از توافق با اریا،
اونها برای خواستگاری دوباره تشریف آورده بودن...
از مرحله چای آوردن رد شده بودیم و حالا دیگه همه چایشون و خورده بودن که حاج محمود صدایی تو گلو صاف کرد:
_واقعا خیلی خوشحالم که بچه ها بالاخره به این نتیجه رسیدن که این ازدواج چقدر میتونه وصلت خوب و مبارکی باشه
بابا سر تکون داد:
_انگار باید همه چی دوباره اتفاق میفتاد تا به حرف ما برسن،
تو اون جلسه قبلی نمیشد این اتفاق بیفته!
گفتن و خندیدن و امان از حقیقت...
امان از رازی که فقط من و پسر حاجی ازش باخبر بودیم، امان!
حرفهاشون ادامه پیدا کرده بود اما من حسابی تو فکر بودم و در جریان حرفهاشون قرار نگرفته بودم که حالا با ضربه ای که نیلوفر به پام زد به خودم اومدم و بعد هم صدای نیلوفر و شنیدم:
_تو چت شده آیلا؟
دوساعته دارن صدات میزنن
سریع خودم و جمع و جور کردم و صاف نشستم:
_جانم؟
و نمیدونم چند بار صدام زده بودن و متوجه نشده بودم اما مامان گفت:
_بلند شو عزیزم،
آقا اریا و ببر اتاقت باهم حرف بزنید
و دوباره به این مرحله باهم حرف زدن رسیده بودیم که بلند شدم و اریا هم بلند شد،
#تنفری_از_جنس_عشق❣
#پارت_38
✨
من گذرا و به این قصد که دنبالم بیاد نگاهش کردم و اون هم نگاهم کرد و نمیدونم چرا اما حس میکردم رنگ نگاهش فرق داره،
پسر حاج محمود زل زده بود بهم و که به سمتم اومد و من که از این نگاهش سر درنمیاوردم یا شاید هم داشتم اشتباه میکردم و یه نگاه عادی بود چشم ازش گرفتم و جلوتر ازش راه افتادم،
راه اتاقم و در پیش گرفتم و این بار خوب مرتبش کرده بودم،
این بار دیگه آبروریزی ای تو کار نبود و هیچ کمد و کشویی باز نمونده بود!
این بار خیلی محترمانه در حال پشت سر گذاشتن رسم و رسومات خواستگاری بودیم که با فاصله از من رو لبه تخت نشست و سریع استارت زد و حرفهاش و شروع کرد:
_تا اینجا همه چی خیلی خوب پیش رفته،
فکر میکنن سرمون به سنگ خورده و عاقل شدیم!
با تکون دادن سرم تایید کردم:
_وای به حالمون وقتی که بفهمن داریم بازیشون میدیم
خیلی مطمئن بود که لبخند کجی زد:
_نمیفهمن...
و شونه بالا انداخت:
_بازی ای در کار نیست
این حرفش یه کمی متعجبم کرد و گفتم:
_بازی ای در کار نیست؟
ما میخوایم به خانواده هامون دروغ بگیم،
ما میخوایم وانمود کنیم که از همدیگه خوشمون اومده و میخوایم باهم ازدواج کنیم
درحالی که فقط بخاطر رسیدن به خواسته هامون میخوایم این کار و کنیم،
عـ♡ـشــقیعنی...『LAVEISS』
#تنفری_از_جنس_عشق❣ #پارت_38 ✨ من گذرا و به این قصد که دنبالم بیاد نگاهش کردم و اون هم نگاهم کرد
#تنفری_از_جنس_عشق❣
#پارت_39
✨
درحالی که تو به اون چیزهایی که از پدرت میخوای میرسی و منم میرم ایتالیا،
میرم پیش مردی که دوستش دارم و میخوام اونجا درس بخونم...
ابرو بالا انداخت:
_انقدر دوستش داری که بخاطرش میخوای همچین خطری کنی؟
این قضیه اصلا ربطی بهش نداشت و این چند روزه پاش و بیشتر از گلیمش دراز کرده بود که خیلی جدی جوابش و دادم:
_باید میزان علاقم به اون و به تو بگم؟
سری به اطراف تکون داد:
_نه...
مجبور نیستی همچین کاری بکنی
و منی که از درک این فضولی بیش از حدش عاجز بودم چیزی نگفتم،
تا چند ثانیه سکوت بینمون حاکم شد و آریا این سکوت و شکست:
_فکرکنم میخوان تاریخ عقد و بندازن تو همین روزها،
عجله دارن و میترسن که مبادا پشیمون شیم!
صاف تر از قبل نشستم:
_مهم نیست که کی عقد میکنیم،
مهم اینه که هرچی زودتر جدا شیم،
من خیلی فرصت ندارم و باید به همین زودیها برم...
به نظرت کارهای طلاق چقدر طول میکشه؟
شونه بالا انداخت:
_نمیدونم
و من شاید اشتباه اما حس میکردم انرژیش فروکش کرده،
حس میکردم دیگه اون شادی و انرژی اولیه که وقتی وارد اتاق شدیم و نداره که اینطور کوتاه جوابم و داده بود،
که حتی بیشتر از این چیزی نگفت این بار من ادامه دادم:
_راستی تو این مدت که قراره ما عقد کنیم و مثلا باهم ازدواج میکنیم تکلیف اون دوست دخترهات چی میشه؟
من اصلا حال و حوصله ندارم هرروز یه دختر جلوم و بگیره و ماجرا برام درست کنه ها؟
عـ♡ـشــقیعنی...『LAVEISS』
#تنفری_از_جنس_عشق❣ #پارت_39 ✨ درحالی که تو به اون چیزهایی که از پدرت میخوای میرسی و منم میرم ایت
#تنفری_از_جنس_عشق❣
#پارت_40
✨
پوزخند تحویلم داد:
_هیچکدوم از اونها مهم نیستن و کسی نمیتونه جلوی تورو بگیره و ماجرایی درست کنه
این مصمم بودنش یه کمی خیالم و راحت کرد:
_خوبه،توهم اگه سوالی داری میتونی بپرسی و اگه نه بریم بیرون و بگیم حرفهامون و زدیم
نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن عکسم که سال قبل تو آتلیه گرفته بودم و به دیوار اتاقم زده بودم گفت:
_عکس قشنگیه!
و من انتظار داشتم هرچیزی بگه جز این و سوالی چیزی ازم بپرسه که کمی قیافم متعجب شد:
_ممنونم...
و بالاخره بلند شد،
اریا بلند شد و من هم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتیم،
صدای بگو بخندها به راه بود که نفسی گرفتم،
جلوتر از پسر حاج محمود از پله ها بالا رفتم و حالا با دیدن ما صحبت هاشون ناتموم موند و قبل از همه حاج محمود پرسید:
_به سلامتی مبارکه؟
و ما داشتیم نقش بازی میکردیم که من با یه لبخند ملیح سر چرخوندم به سمت آریایی که کنارم ایستاده بود و نگاهش کردم و آقا اریا هم کم نزاشت،یه لبخند دندون نما تحویلم داد و همین برای بلند شدن صدای دست زدنهای بقیه کافی بود که این بار حاج خانم گفت:
_مبارکه...
خیلی مبارکه...
و مامان بلند شد،
ظرف شیرینی و از روی میز برداشت و برای همه گرفت و همه دهنشون و شیرین کردن،
حتی من و اریا هم شیرینی برداشتیم،
شیرینی به توافق رسیدنمون برای ازدواج ساختگیمون و خوردیم و من حالا کم کم داشتم عذاب وجدان میگرفتم،
من که شاهد شادی مامان و بابا و حتی نیلوفر و مسعود بودم داشتم درگیر یه حس بد میشدم،
یه حس سنگین،
یه احساس گناه و اما چاره ای نداشتم،
من همه راه هارو امتحان کرده بودم،
من برای رفتن به هر دری زده بودم و این تنها راه باقی مونده بود،
این تنها راهی بود که میتونست من و به چیزی که میخواستم برسونه...
دلبـــرِ همه چیــز تمـــــام 02.mp3
7.73M
💔 التماس دعا 💔
حواست باشه؛
اگر دلبرت رو لابلای الهه های رنگارنگِ دنیا گم کنی؛ قلبت ناآروم میشه!
شبیه مادری میشی
که بچه اش رو گم کرده...
و دیگه هیچی،
روی زمین آرومت نمیکنه.
وداع با #ماه_رجب
دعا جهت سلامتی و ظهور #امام_زمان عج فراموش نشه
عـ♡ـشــقیعنی...『LAVEISS』
#تنفری_از_جنس_عشق❣ #پارت_40 ✨ پوزخند تحویلم داد: _هیچکدوم از اونها مهم نیستن و کسی نمیتونه جلوی
#تنفری_از_جنس_عشق❣
#پارت_41
✨
✨
حسابی تو فکر بودم که حالا با شنیدن صدای حاج محمود از فکر بیرون اومدم:
_من یه نگاهی به تقویم انداختم،
به آقا مجید هم گفتم حالا اگه عروسم هم موافق باشه تو این تاریخ یه جشن عقد مختصر بگیریم
لبخند تحویلش دادم،
هرچند صوری،هرچند سرسری:
_اگه بابا موافقت کرده من حرفی ندارم،
هر تاریخی که بگید برای من فرقی نداره
لبخند روی لبش عمیق تر هم شد:
_پس از فردا شما و اریا برید دنبال کارهاتون،
خریدهاتون و انجام بدید و به امیدخدا ما 28 همین ماه که میفته جمعه،مراسم عقد و برگزار میکنیم
سر تکون دادم،
دوباره مبارکبادها شروع شد،
همه آرزوی خوشبختی کردن و من ته دلم کمی میترسیدم،
چیزی تا تاریخی که برای عقد تعیین شده بود نمونده بود،
چند روز دیگه عقد میکردیم و من حرفی به فرهاد نزده بودم،
شاید هم نمیگفتم،
شاید حالاحالاها حرفی نمیزدم تا وقتی که این ماجرا تموم بشه تا وقتی که برم پیشش و اونموقع همه چیز و تعریف میکردم،
اونموقع میگفتم برای رسیدن بهش چیکار کردم،میگفتم دست به چه کاری زدم!