✨
#تنفری_از_جنس_عشق❣
#پارت_4
کرک و پرم ریخته بود.
فکر میکردم تنها کسی که از این ازدواج فراریه منم، فکر میکردم فقط منم که به اجبار خانوادم و علی الخصوص پدرم مجبور به شرکت تو این خواستگاری شدم اما حالا داشتم میفهمیدم
وضعیت پسر حاجی هم درست مثل وضعیت منه که بااین سر و ریخت اومده بود خواستگاری،که حتی جورابهای پاره پوره پاش کرده بود،طوری که انگشت شستش کاملا از اون سوراخ بیرون زده بود و جداگانه به همه سلام عرض میکرد!
هنوز هم کسی چیزی نمیگفت و چای آوردن من منتفی شده بود که نیلوفر برای همه چای آورد و وسط این چای خوردن پسر حاجی لبخندی زد:
_پس چرا مجلس انقدر ساکته؟
و با پررویی غیرقابل وصفی ادامه داد:
_فکر کنم الان دیگه وقتشه من و آیلا خانم بریم تو اتاق حرفهامون و بزنیم،
سنگامون و وا بکنیم و شماهم اینجا باهم به یه نتیجه ای برسید،
نظرتون چیه؟
حتی از من هم پررو تر بود ،
پدرش یه جوری نگاهش کرد که اگه فقط دونفری اینجا بودن حتما با کمربند میفتاد به جونش و اما الان و تو این جمع،
تو این فضای سمی نمیتونست چیزی بگه و من که داشت خنده ام میگرفت به زور و با گاز گرفتن گوشه لب خودم و نگه داشته بودم که بابا متوجه حالم شد و معنادار برام سر تکون داد !
برام مهم نبود که بعد از این خواستگاری کوفتی باهم جر و بحث کنیم،
مهم نبود اگه بخواد صدتا حرف بارم کنه،
فقط مهم این بود که این خواستگاری خراب شه و بابا از خیر شوهر دادن من بگذره که آقای دوماد و تنها نزاشتم و بلند شدم:
_نظر من هم همینه،
ما بریم حرفهامون و بزنیم،
شماهم از نبودن ما نهایت استفاده رو کنید و حسابی باهم گپ بزنید!
و حتی به پایین اشاره کردم:
_بفرمایید
بفرمایید آقای راد دنبال من بیاید
و پسر حاج محمود که مثل من به سیم آخر زده بود بلند شد و دنبالم اومد و این درحالی بود که همه مات و مبهوت مونده بودن و فقط مارو نگاه میکردن و البته حق هم داشتن،
بابا تو تصوراتش هم نمیدید که من بخوام همچین حرکتی بزنم،
فکر میکرد همه چیز مثل سه سال پیش و خواستگاری مسعود از نیلوفر پیش میره اما کور خونده بود،
دومین دخترش و نمیتونست اینطوری زورکی شوهر بده و حالا اینطوری مات مونده بود!
با رسیدن به اتاقم ،قبل از اینکه در و باز کنم رو کردم به سمت پسره و گفتم:
_این چه سر و شکلیه؟