#داستان
#قدر_گل
مدت زمان مطالعه: ۵ دقیقه
حوالی غروب که با پدرم از سرکار باز میگشتیم. ناخودآگاه چشمش باز به آن کوچه افتاد.
دستم را گرفت و گفت: بیا از این سمت برویم. من متوجه منظورش نبودم. خسته بودم نمیفهمیدم چرا هر چند روز یکبار ما راهمان را دور میکنیم و از این کوچه رد میشویم.پدرم مدتی روبروی دری می ایستاد و با لبخند خانهای را برانداز میکرد.
از صبح دوندگی در بازار پر ولوله مدینه پایم را خسته کرده بود. کلافه گفتم: آخر این خانه چه دارد که هر روز راهمان را دور میکنیم و اینجا می آییم؟
پدر بدون آنکه نگاه از خانه بردارد گفت: این خانه همانجاییست که تو به خاطرش امروز نان آوری پسرم!
در آن لحظه حاضر بودم قسم بخورم یکبار هم پا در آن خانه نگذاشتهام. چندباری سراغ گرفتم که این خانه در محله بنی هاشم از آن کیست؟ ولی اینکه
حسن بن علی (علیه السلام) را با ما چه کار؟ هیچگاه نفهمیدم. آن هم وقتی سالها پیش در همین خانه شهید شده بود.
پایم را روی سنگریزه ها میکشیدم و صدای بهم خورنشان سرگرمیم بود.
پدر هنوز خیره به آن خانه بود که گفت:
مادرم کنیز این خانه بود.
یکبار برای همیشه این جملات باید کامل شود. من میدانستم، پیرزنی که حالا چراغ خانه ماست روزگاری کنیز بوده.
کودکیم برایش داستان میساختم، شاید شبی فرار کرده. شاید بیرونش کرده اند. شاید؛
پدرم ادامه داد: آقای این خانه به شاخه گلی آزادش کرد.
نا خودآگاه گفتم: آزاد کرد یا فروخت؟
پدر گفت: این خانواده کسی را نمیفروشند پسر، اَنس بن مالک را که میشناسی؟
سری تکان دادم تا زودتر ادامه دهد.
پدرم نفس عمیقی کشید و گفت: صدق حرفم را از آن پیرمرد میتوانی بپرسی گویی آن روز شاهد ماجرا بوده.
روزی امام به همراه انس بن مالک وارد خانه میشوند. مادرم جلو می رود و شاخه گلی را که چیده است به امام تقدیم میکند. امام هم او را در راه خدا آزاد میکند.
با تعجب گفتم: با گلی آزادش کرد؟
پدرم لبخند زد و نگاه از من گرفت و به خانه خیره شد: شبیه اَنس سوال میپرسی. آنروز او هم همین را میپرسد که یابن الرسول الله کنیز را به ازای گلی آزاد کردی؟
امام میفرماید: آن کنیز جز شاخه گلی نداشت و خدا در سوره نسا میفرماید:
""هرگاه کسی به شما تحییت گوید او را همانگونه و یا بهتر پاسخ دهید."
بهترین دارایی آن کنیز گل در دستش بود و بهترین پاسخ من آزادی او!"
پدر دستی به سرم کشید و گفت: هرکس به قَدر خودش میبخشید پسرم. مادربزرگت گلی بخشید و امامش آزادیش را به او بخشید. قدر این خانه را بدان، این خانواده اهل بخششند.روزهایی که به اینجا میآیم دارم به این فکر میکنم که اگر حسن مجتبی (ع) مادربزرگت را آزاد نمیکرد، من و تو وجود نداشتیم که حالا تو غُر پای خسته ات را سر من بزنی و من جلوی در این خانه از خدا بخواهم، بخشش را به ما روز افزون کند.
برویم دارد شب میشود و مادر و مادربزرگت خانه منتظر ما هستند.
چهار قدم بیشتر راه رفته بودم. رسیده بودم به دری که حالا میفهمم پدرم تحت مراقبت ویژه صاحبش پا به این دنیا گذاشته.
پدری که حتی نامش را از صاحب آن خانه دارد. حالا میفهمم مادربزرگ چرا همیشه او را به نام صدا میکند و هیچگاه پسرم نمیگوید. همیشه میشنویم: حسن جان خوش آمدی، مثل همین الان که در خانه را به رویمان باز کرد...
#مراقبت_ویژه
#امام_حسن علیه السلام
✍🏻ب.نظری منش #رد_قلم
#داستانک
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
@Lady_monazam
#داستان
#آموزشی
فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو ڪه گناه ڪمتر کنم.
بهلول گفت: بدان وقتی گناه میڪنی، یا نمیبینی ڪه خدا تو را میبیند، پس ڪافری.
یا میبینی ڪه تو را میبیند و گناه میڪنی، پس او را نشناختهای و او را نزد خود حقیر و ڪوچڪ میشماری.
پس بدان شهادت به اللهاڪبر، زمانی واقعی است ڪه گناه نمیڪنی. چون ڪسی ڪه خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب مینشیند و دست از پا خطا نمیڪند.
🐠🐠🐠🐠🐠🐠🐠🐠🐠🐠
@Lady_monazam
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستانی کوتاه از سفر امام رضا علیه السلام
زمانی که قدم روی چشم های شهر من،
نیشابور گذاشتند🖤
#انیمیشن
#داستان
@Lady_monazam
#داستـــــان
جــ💀ــمجـمه سرد
در زمان خلافت عثمان، شخصی کاسه سر کافری را که سالها قبل مرده بود، از قبرستان برگرفت و نزد عثمان آمد و گفت: اگر کافر میسوزد، پس چرا این کاسه سر نسوخته و حتی گرم هم نیست؟!
عثمان از جواب درماند، به حضورامام علی علیه السلام فرستاد علی علیه السلام حاضر شد، عثمان گفت سوالت را بازگو!
او سوال خود را تکرار کرد؛ علی علیه السلام دستور داد یک. قطعه سنگ چخماق آوردند، فرمود: این سنگ در ظاهر سرد است، ولی در درون آتش دارد که اگر این سنگ را به سنگی بزنیم، از آن آتش بیرون میجهد! جمجمه کافر نیز در درون آتش دارد.
در این هنگام عثمان گفت: گر علی نبود عثمان هلاک میشد
📚الغدیر ج1 ص1
🐚🐚🐚🐚🐚🐚🐚🐚
@Lady_monazam