دختر براش خاستگار میاد
تو مراسم پدره دختره از پسره میپرسه شغلت چیه ؟
پسره میگه وکیلم
دختر ازتو آشپزخونه داد میزنه با اجازه پدر و مادرم بله😁🎉
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرچی جلوترمیره عجیبترمیشه 😂😂
|
یارو رو میبرن افریقا یه تمساح نشونش میدن
میگن شما تو کشورتون به این چی میگین
میگه ما غلط می کنیم به این چیزی بگیم
نوکرشم هستیم 😂😂
|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی دوست دارم 😂😂
|
پدربزرگم فوت کرده بود
به بابام گفتم بابا آروم باش
اصلا ناراحت نباش شرایط میتونست
خیلی بدتر ازینا بشه، گفت
پدرم مرده دیگه بدتر از این
چی میتونست باشه؟ گفتم
اینکه قبل مرگش همه اموالشو ببخشه به خیریه
برای اولین بار بوسم کرد 😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سونوگرافی مجدد😂😂
دوران راهنمایی یبار
با گنده لات مدرسه دعوام شد
یقمو گرفتگفتم تا سه میشمارم
دستتو بردار وگرنه بد میبینی
تا ۵۰۰ شمردم ناظم اومد نجاتم داد
خدا خیرش بده 😂😂
|
یه جا رفتیم خواستگاری
مادر دختره به مادرم گفت
این شازده پسره که میخواد
داماد من بشه آیا بیمه هست یا نه؟
مادرم گفت بله بیمه هست
مگر دختر شما چقدر خطرناکه؟ 😂😂
|
لطیفه های جالب و جملات زیبا
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚#داستان من تو را میخواهم پارت 3 گفت: نگین جان از خر شیطون بیا پایین ؛ به خد
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄
📚#داستان من تو را میخواهم
پارت 4
حب منم برای اینکه کارم رو از دست ندم خیلی تلاش می کردم دیگه نمی خواستم بیگاری رو تجربه کنم هر روز اولین نفر بعد از آقای آذری وارد فروشگاه میشدم و آخرین نفر بیرون میرفتم و شاید برای همین انضباطی که داشتم اون مدام ازم تعریف میکرد و هرکاری توی فروشگاه
داشت منو صدا میزد ؛ گاهی پدر آقای آذری میومد و سرکشی میکرد و اینطور که شنیده بودم این فروشگاه شعبه ی بزرگتری داشت که پدر آقای آذری اونجا رو اداره میکرد ؛ من اونجا رو ندیده بودم ولی بچه ها می گفتن اگر خوب کار کنیم ممکنه ما رو بیرن اونجا و حقوق بیشتری بگیریم ؛ طبیعی بود که منم سعی میکردم دستورهای کارفرما مو با خوشرویی انجام بدم و دلم خوش بود که آقای کریم آذری از من راضیه و ممکنه یک روز به اون فروشگاه بزرگ راه پیدا کنم ؟
گاهی جبر زندگی باعث میشه آروزهای آدم کوچک و کوچک تر بشه تا حدی که من با اون همه رویاهایی که برای آینده ام داشتم حالا فقط یک آرزو در سرم میپرورندم که یکم حقوق بیشتری بگیرم و این یک ماجرای خنده دار و در عین حال غمگین انگیز بود؛ نه اینکه خودم متوجه نبودم گاهی دلم برای رویاهام تنگ میشد ولی دیگه اونقدر ازم دور شده بودن که تقریبا میدونستم هرگز دستم بهشون
نخواهدرسید
تا یکروز سرد اوایل بهمن ماه؛ هوا چند روزی توی دی ماه تقریبا گرم شده بود و حالا بطور ناگهانی بی اندازه سرد و یخ بندون شده بود؛ مثل روال هر روز بیدار شدم ولی واقعا
سختم بود توی اون هوا از خونه بیرون برم ؛
تا ایستگاه اتوبوس باید پیاده میرفتم در حالیکه سرما اون موقع صبح بیداد می کرد
همون صبحی که زندگی منو دگرگون کرد ؛
سر ساعت هشت طبق معمول همیشه خودمو رسوندم به فروشگاه ولی کرکره پایین بود و آقای آذری نیومده بود ؛ فروشگاه نبش یک پاساژ قرار داشت؛ از سرما رفتم توی پاساژ ولی اونجا هم سرد بودهیچ کدوم از کسبه باز نکرده بودن ؛ از سرما دستهامو بهم میمالیدم و ها میکردم
ولی دیگه طاقتم داشت تموم می شد و صورتم یخ می زد؛ حدود نیم ساعت معطل شدم و از اینکه آذری نیومده عصبانی بودم؛ تا بالاخره ماشینش رو دیدم که نگه داشت رفتم جلوی در ورودی ایستادم در حالیکه مثل بید می
لرزیدم ؛ بهم نزدیک شد با اینکه با لبخند گفتم سلام آقای آذری دیر کردین ؛ ولی نفهمیدم چرا از این حرف من ناراحت شد و با تندی بدون اینکه جواب سلامم رو بده گفت : خانم اینجا حلوا خیر میکنن ؟ چی توی این فروشگاه هست که شما اینقدر بهش علاقه داری؟.
هر روز کله ی صبح مثل جن اینجا ظاهر میشی؟ یک مرتبه از حرفای توهین آمیز اون جا خوردم اصلا همچین انتظار ازش نداشتم و خیلی بهم برخورد ؛ حتی برای یک لحظه باورم نشد و فکر کردم شوخی می کنه آخه یک همچین حرفی به خاطر زود اومدن من سرکار خیلی دور از عقل بود ؛ اوقاتم تلخ شد و سکوت کردم؛ کرکره رو که یخ زده بود به زحمت باز کرد و در همون ضمن مدام غر می زد و چیزایی می گفت که برام مفهموم نبود ولی می فهمیدم از اینکه اومده سرکار عصبانیه ؛ در رو باز کرد و خودش رفت
داخل ؛ طوری که انگار من وجود ندارم ؛ با اخمی که نمیتونستم پنهونش کنم گفتم : نمی دونستم برای سر وقت اومدن سر کار هم باید حرف بشنوم شما بفرمایید ساعت کار ما چنده من همون موقع بیام ؛ مگه خودتون نگفتین که باید هشت توی فروشگاه حاضر باشیم؟ با حرص ساعتشو گرفت طرف منو و گفت الان چنده ؟ چنده؟ گفتم: نمی دونم ؛
#اوخواهدآمد...
✨شبهای پر از شهاب را خواهم ديد...
درياچه ی نور ناب را خواهم ديد...
✨وقتی که سپيده می دمد می دانم...
من چهره ی آفتاب را خواهم ديد...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙