5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🌿کانال لطیفه های جالب و جملات زیبا
@Latifehhayejaleb
هرگز برای عاشق شدن،
منتظرِ باران و بابونه نباش!
گاهی در انتهای خارهای يک کاکتوس،
به غنچهای میرسی که
زندگی ات را روشن میکند ...
𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🌿کانال لطیفه های جالب و جملات زیبا
@Latifehhayejaleb
𖡹┄┅┄┅┄┅☃️❄️࿐჻ᭂ
📖داستان کوتاه
وارد خانهاش که شدم بوی حلوا میامد.پیشدستیهایی که کنار آشپزخانه گذاشته بود را نگاه کردم و با تعجب گفتم:میخوای حلوا پخش کنی؟ تو که گفته بودی به روح و خیرات و اینچیزا اعتقاد نداری؟
در حالیکه داشت حلوا را هم میزد گفت:آره ولی این داستانش فرق میکنه.حوصلهی شنیدنشو داری؟طولانیهها.ضمنا ممکنه یه جاهاییش گریه کنم!اشکالی که نداره؟"
لبخند زدم گفتم"تعریف کن. هرجاشم دوست داشتی گریه کن، بخند، هرچی،مال بابام که نیست!"
خندید...بعد از کمی سکوت گفت"این حلوا رو برای حسین میپزم که بیستسالپیش در هجدهسالگی فوت شد.پسرعموم بود. تقریبا همسن من.خونهشون نیشابور بود.دانشگاه اینجا قبول شد. چون تو تهران جایی رو نداشت اومد پیش ما.ما هم جامون تنگ بود.چهارتا هم دختر توو خونه بودیم و حسین هم خودش معذب بود. بعد از دانشگاه میومد تعویض روغنیِ بابام که پایینِ خونهمون بود به بابا کمک میکرد.شبا هم همونجا میخوابید. بابام چون پسر نداشت یجورایی اونو مثل پسرش میخواست.خیلی خجالتی بود. حتی واسه شام هم نمیومد بالا.نامادریم گیتا شام میکشید میداد یکی از ما دخترا میبردیم پایین براش...
کمی سکوت کرد بعد گفت:ما به دیدن دستهای بابا عادت داشتیم. هرجوری بشوری باز رد سیاهیِ روغن لای شیارهای دستت میمونه. یهبار که شام حسین رو بردم براش،دیدم دستاش عین برفِنو تمیز شده،مثل وقتی تازه از نیشابور اومده بود.غذاش رو گذاشتم روی فرشی که شبها گوشهی تعویضروغنی پهن میکرد.خواستم برم،گفت "مینا؟". نگاهش کردم،گفتم "بگو حسین جان".سرشو انداخت پایین،کمی منومن کرد بعد گفت "دستامو خیلی شستم که اگه تو شام آوردی دستتو بگیرم.خیلی دلم میخواد. میشه؟"
موندم چی بگم. خندیدم گفتم "باشه". دستامو بردم جلو گفتم "بفرما!".گرفت، یکی دودقیقهای همینجوری در سکوت نگهداشت،بعد گفت "ممنون، از زنعمو بابت شام تشکر کن". همین!
کمی از حلوا را برداشت، مزمزه کرد و ادامه داد: دیگه از اونبهبعد فقط من شامش رو میبردم پایین.همیشه هم مثل همون اولین بار همینجوری دستامو یکی دودقیقهای در سکوت میگرفت و آخرش میگفت "ممنون، از زنعمو بابت شام تشکر کن!"... سنی نداشتیم.آدم توو اون سن راحت دل میبنده. چندروزبعد وقتی دیدم اون هیچکاری نمیکنه خودم بوسیدمش! کلی سرخوسفید شد، بعد با لکنت گفت "من بخوابم دیگه. ممنون، از زنعمو بابت شام تشکر کن!"... از فرداش اینم به مراسم عجیبمون اضافه شد: شببهشب گوشهی تعویضروغنی دستهای هم رو بیهیچ حرفی میگرفتیم، آخرش من میبوسیدمش، اون مثل بار اول خجالت میکشید، من دلم ضعف میرفت! همهاش همین. و چقدر خوب بود همین... و چقدر من تمام روز رو منتظر همین بودم...
چندلحظهای سکوت کرد.بعد آرام گفت: هیچی دیگه. همون ترم اول، یه آخرهفتهای رفت نیشابور به خانوادهاش سر بزنه. توو راهِ برگشت تصادف کرد و فوت شد.بابا سر قبرِ حسین یجوری گریه میکرد انگار واقعا پسر خودش مرده... چند روز بعد، یه شب نامادریم بعداز اینکه غذامونو کشید،رفت آشپزخونه و طبق معمول، مشغول چیدن سینیِ شام حسین شد. همه سر سفره نشسته بودیم و مبهوت نگاهش میکردیم.آخرش من آروم گفتم "گیتا جون، حسین دیگه توو تعویضروغنی نمیخوابه". باتعجب نگاهم کرد.بعد نشست گوشهی آشپزخونه و زد زیر گریه... طفلک گیتا زن خوبی بود ولی من ازهمون بچگی دوستش نداشتم.همهی خواهرام "مامان" صداش میکردن، جز من. من "گیتا جون" صداش میکردم...
باز سکوت کرد. یکی دو دقیقهای گذشت. بعد زیرلب گفت: "حمید، غم چی داره توش که انقدر آدما رو به هم نزدیک میکنه؟ برای اولینبار رفتم جلو و گیتا که گوشهی آشپزخونه نشسته بود و گریه میکرد رو بغل کردم. همونجوری که سرم روی شونهاش بود یهو بیدلیل و بیهوا گفتم "برای حسین حلوا بپزیم مامان؟"... گیتا در حالیکه صورتش از گریه خیس بود برگشت با حیرت و خوشحالی نگاهم کرد و گفت "آره قربونت برم، آره عزیز دلم، آره دخترم، معلومه که حلوا میپزیم"... حلوا پختیم. همونشب. دوتایی. مادر دختری. از اونشب تا همین پارسال که فوت شد دیگه فقط مامان صداش میکردم...
زیر گاز را خاموش کرد. گفت: همون شبی که حلوا پختیم شبش خواب دیدم دارم برای حسین غذا میبرم پایین. از روی فرشِ گوشهی تعویضروغنی بلند شد دستاشو نشون داد گفت "ببین مینا، باز امشب دستامو شستم که اگه تو شام آوردی دستتو بگیرم". دستاش از پاکی میدرخشید. خندیدم و دستامو دراز کردم گفتم "بفرما!". دستامو گرفت، سرد بود، مثل همونزمونا کمی نگهداشت، بعد گفت "ممنون، از زنعمو بابت حلوا تشکر کن". ظرف غذا رو نگاه کردم، توش حلوا بود... از خواب پریدم. همونلحظه عهد کردم تا زندهام واسه سالگردش حلوا بپزم...
نوک قاشق حلوا برداشت. گفت "ببین خوب شده؟"... اشکهایم را پاک کردم و حلوا را از توی قاشق برداشتم. چقدر خوب شده بود. لبخند زدم و گفتم "عالی شده، خیرت قبول"...
*تو واسم با بقیه فرق داری؛ تنها کسی که
از حرف زدن باهاش خسته نمیشم،
تنها کسی که هر روز تو فکر و ذهن منه،
تو همونی هستی که بدون هیچ تلاشی باعث میشی لبخند بزنم.
بیدلیل حالمو خوب میکنی
و درآخر تنها کسی هستی که
از دست دادنش میترسم :))) !*💞
𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🌿کانال لطیفه های جالب و جملات زیبا
@Latifehhayejaleb
13.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجاب را به عنوان یک مساله سیاسی نبینیم!
🎙حجت الاسلام رفیعی
زن_عفت_افتخار
𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🌿کانال لطیفه های جالب و جملات زیبا
@Latifehhayejaleb
کاش یادمان بماند
باشکستن دل دیگران
خوشبخت تر نمی شویم
کاش بدانیم
اگر دليل اشک کسی شویم
دیگر با او طرف نیستیم
باخدای او طرفیم💔
𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🌿کانال لطیفه های جالب و جملات زیبا
@Latifehhayejaleb
11.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😂😂😂👌👌
𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🌿کانال لطیفه های جالب و جملات زیبا
@Latifehhayejaleb
اگر بخواهی
نعمتی در تو زیاد شود
باید آن را ستایش کنی ..
حتی وقتی
گیاهی را ستایش کنی
بهتر رشد میکند
تقدیر کنید،
ستایش کنید،
تأیید کنید،
تا نعمتهای خدا
به سوی شما سرازیر شود
𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🌿کانال لطیفه های جالب و جملات زیبا
@Latifehhayejaleb
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🌿کانال لطیفه های جالب و جملات زیبا
@Latifehhayejaleb
لطیفه های جالب و جملات زیبا
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚#داستان من تو را میخواهم پارت 8 حالا یک سئوال منو جواب بده اگر تو دوتا ان
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄
📚#داستان من تو را میخواهم
پارت 9
سوار شدم و گفتم: خیلی سرده دارم میلرزم ببخشید ولی جای تعارف نبود؛ گفت: نمی فهمم آخه برای چی باید تعارف کنی ؟ کجا میری؟ گفتم: باید سوار تاکسی میشدم ولی مامانم اجازه نمیده میگه این وقت شب خطرناکه : گفت : خب اگر سوار بشی از کجا میفهمه؟ گفتم: خودم که می فهمم بر خلاف میلش عمل کردم : آخه مامان منم یکی از اون خط قرمزهای منه اون بهترین و فداکارترین
مامان دنیاست؛ گفت : خوش بحالت گفتم: شما در مورد مادرتون همچین نظری ندارین ؟ گفت : چرا خب ولی بهترین مامان دنیا نیست ؛ من مثل تو اغراق نمی کنم ؟ گفتم وای چقدر حرف زدن با شما سخته منظورم اینه که هر کس مادرش از نظر خودش بهترین هست ؛ گفت: گرم شدی میخوای بخاری رو بیشتر کنم؟ گفتم نه خوبه ؟ دارم گرم میشم ؛ گفت : تو با کی زندگی می کنی؟ گفتم مادرم تا یکسال پیش خواهرم هم بود ولی ازدواج کرده و مجبور شده بره قزوین زندگی کنه کار شوهرش اونجاست ؛
گفت : منم دوتا خواهر دارم هر دو از من کوچکترن و یکیشون شده آفت جون ما پرسیدم: چند سالشه چرا ؟ گفت : شانزده سال اصلا نمی دونم چی از این دنیا می خواد نمی دونم توی سرش چی میگذره ولی اونقدر پر رو و پر توقع هست که هیچکدوم از پسش بر نمیام گفتم : تو چرا در مورد خواهر خودت اینطوری حرف میزنی سئوال منو نشنیده گرفت و پرسید: خب تو اگر ازدواج گئی مادرت تنها میشه درسته ؟
گفتم حالا کو شوهر فعلا که همچین قصدی ندارم اون
موقع هم تنهاش نمیزارم البته مادرم پیر نیست و یک طورایی از ما هم سالمتر و قوی تره الان تازه وارد پنجاه و چهار سالگی شده؛ یک ماه پیش براش جشن تولد گرفتیم گفت: چه خوب خواهرتم مثل تو مهربونه ؟ گفتم: مهربون که نمیشه گفت ولی آره اونم به مادرم خیلی وابسته اس؟ خب ما پدرمون رو زود از دست دادیم؛ پرسید : واقعا چی شد تصادف کردن ؟
گفتم: نه متاسفانه سرطان داشتن ده سال طول کشید و همه کار براشون کردیم و بالاخره از دستش دادیم؛ گفت : نمی دونم والله چی بگم پس خواهرای من چون پدرمون رو از دست ندادن قدر مادرمو نمیدونن ؟ گفتم: ای بابا مگه چیکار میکنن شاید شما اونا رو درک نمی کنین نسل جدید با ما فرق دارن گفت : آخه چقدر فرق ؟ مدام جرو بحث میکنن خواسته هاشون تمومی نداره ؛ انگار همه ی عالم و آدم به اونا بدهکارن ؛ خلاصه نه از خودشون راضی هستن نه از اطرافیان شون و نه از روزگار ؛ کاری کردن که من اسم خانواده ام رو گذاشتم خسته ؛ آخه همه ی ما خسته
شدیم ؛ حالا یک روز برات تعریف میکنم؛ گفتم : زیاد سخت نگیرین بچه های دهه هشتادی اغلب همینطورن ؛ یک مرتبه سرعتشو زیاد کرد و بدون مقدمه گفت : با من ازدواج می کنی؟
بی اختیار خندم گرفت و گفتم این دیگه چه شوخی بود کردین؟
گفت: شوخی نمیکنم با من ازدواج می کنی؟ گفتم: چی؟ یعنی دارین بهم پیشنهاد ازدواج میدین
برای چی
آخه
بلند خندید و گفت به نظرت پیشنهاد ازدواج یک شوخیه ؟
اصلا برای چی میدن ؟ گفتم: نه نه منظورم اینه که چی شد یک دفعه اونم اینجا و بدون مقدمه : نمیفهمم ؛ من اصلا شما رو نمی شناسم ؛ راستش فکر میکنم دارین منو دست میندازین ؛ گفت: نگین بدت نیاد خیلی ساده ای ؛ برای چی باید تو رو دست بندازم ازت خوشم میاد ؛ تا حالا نفهمیدی ؟ گفتم : نه بابا ؛ نمیشه فکر نمیکنم ما به درد هم نمی خوریم؛ گفت : از کجا به این نتیجه رسیدی ؟ تو الان سه ماهه توی فروشگاه کار میکنی نفهمیدی که من تو رو زیر نظر داشتم؟ واقعا نفهمیدی ؟ یا خیلی ساده ای یا خیلی موذی ؛ گفتم ای بابا این چه طرز حرف زدن و خواستگاری کردنه ؟ انگار می خوای بهم زور بگی؛
ادامه دارد..
『بسماللھِ الذیخَلقَالحُسَیۡن؏』
بِسْمِ رَبِّ نـٰآمَتـ ڪِھ اِعجٰاز مےڪُنَد ؛
یـٰابقیَةاللّٰه..؛🌿🤍ˇˇ!
اَلسَلامُ عَلَیکَ یاصاحِبَ الزَمان عَجَلَ الله
اَلسَلامُ عَلَیکَ یا اَبا عَبدِالله الحُسَین عَلَیه السَلام
اَللّهُمَّصَلِّعَلۍمُحَمَّدِوَآلِمُحَمَّد
وَعَجِّلفَرَجَهُم🤍🌿ッ
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها