#قصه_شب
مردی در کوهستان سفر میکرد که سنگ گران قیمتی را در رودخانهای پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
آن مرد کیف خود را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود.
مسافرِ گرسنه، سنگ قیمتی را در آن کیف دید و بسیار از آن خوشش آمد و پس از کمی درنگ از آن مرد خواست که آن را به او بدهد!
آن مرد بدون درنگ، سنگ را به او داد و از یکدیگر خداحافظی کردند.
مسافر از این که شانس به او رو کرده بود بسیار شادمان شد و از خوشحالى سر از پا نمىشناخت.
او مىدانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مىتواند راحت زندگى کند.
بعد از چند روز مسافر برای پیدا کردن آن مرد به راه افتاد؛ بالاخره او را یافت و سنگ را به پس داد و گفت:
خیلى فکر کردم! میدانم این سنگ چقدر با ارزش است،
ولی آن را به تو پس مىدهم با این امید که چیزى را به من دهی که از آن ارزشمندتر است!
آن مرد گفت چه چیزی؟!
مسافر گفت اگر مىتوانى، چیزی را به من بده که باعث شد چنان قدرتمند شوی که راحت از این سنگ دل بکنی و آن را به من ببخشی.
🆔️ @levaozeynab1
#قصه_شب
✍گویند:صاحب دلى، براى اقامه نماز به
مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند؛
پس ، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید.... پذیرفت... نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوى او بود مرد صاحب دل
برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت:
✍مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا
شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخاست گفت:حالا هر کس از شما که
خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد !
باز کسى برنخاست.
گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ و براى رفتن نیز آماده نیستید ‼️
🆔️ @levaozeynab1
#قصه_شب
🍁مرحوم ملاّ احمد نراقی که از بزرگان علمای اسلام است، دارای ثروت زیادی بود، در بیرون شهر، یک باغ میوه داشت و تشریفات زندگی او مجهز بود. یک روز به حمام رفت. اتفاقا یک درویش هم به حمام آمده بود. وقتی که آمدند لباس بپوشند، آن درویش عرض کرد حضرت آیة اللّه! شما می گویید علاقه به دنیا بد است و حال آن که این همه مال داری. من تعجب می کنم با این همه مال و ثروت چطور می خواهی بمیری؟
🍁آقا جوابی نداد تا هر دو لباس پوشیدند و آمدند از درِ حمام بروند، حاج ملا احمد نراقی فرمود:
🍁جناب مرشد: کربلا رفته ای؟ گفت: نه. فرمود: بیا همین طور دو نفری پیاده به کربلا برویم. مرشد موافقت کرد، دو نفری حرکت کردند از نراق به طرف کربلا، مقداری راه رفتند، یک مرتبه درویش دست ها را به هم زد و گفت: آخ، قدری صبر کن.
- چی شد؟
🍁گفت: کشکول خودم را در حمام جا گذاشتم بروم و بیاورم.
🍁فرمود: هان! مطلب همین جا است. جناب درویش به قول خودت من گاو دارم، گوسفند دارم، اسب دارم، قاطر و تشکیلات دارم، ولی در موقعی که می خواهم مسافرت بکنم، همه را سپردم به خدا و دل از آن ها کندم، ولی شما یک کشکول داری نتوانستی دل بکنی، یعنی علاقه تو به این کشکول آن قدر زیاد است که دل کندن از او خیلی مشکل است، این فرق بین من و تو است من مال دارم، ولی مالی که دلبستگی ندارم و تو یک کشکول داری و دل به او بسته ای.
📚منبع : مجله درس هایی از مکتب اسلام
🆔️ @levaozeynab1
#قصه_شب
🪴ﺳﻴﺪ ﻣﺤﺴﻦ ﺟﺒﻞ ﻋﺎﻣﻠﻰ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﻯ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻴﻌﻪ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻯ ﺳﺎﺧﺖ ﺗﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﮔﻴﺮﻯ ﻋﻠﻢ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻧﺪ.
🪴ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺷﺎﮔﺮﺩﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠّﻪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺫﻫﻦ ﺳﺮﺷﺎﺭﻯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻭﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﺗﺤﺼﻴﻠﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻓﺮﺍﮔﻴﺮﻯ ﺑﻌﻀﻰ ﻋﻠﻮﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻳﻜﺎ ﺳﻔﺮ ﻛﻨﺪ.
🪴ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺪﺕﻫﺎ ﻗﺒﻞ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﺎﻯ ﺍﻣﺮﻳﻜﺎ ﺍﺳﻢ ﻧﻮﻳﺴﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻭﺭﺍﻩ ﺩﺭﺍﺯﻯ ﺭﺍ ﭘﻴﻤﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻭﺭﻭﺩﻯ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ.
🪴ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻰ ﺩﺭﺻﻒ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺍﮔﺮ ﻋﺠﻠﻪ ﻧﻜﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﻰ ﮔﺬﺭﺩ, ﻟﺬﺍ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺟﻬﺖ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ.
ﺍﻓﺮﺍﺩﻯ ﻛﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻧﺪ: ﻛﺠﺎ ﻣﻰ ﺭﻭﻯ ,ﻧﻮﺑﺖ ﺷﻤﺎ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﻳﺮ ﺑﺮﺳﻰ ﺟﻠﺴﻪ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭﻧﻤﻰ ﮔﺮﺩﺩ.
🪴ﻋﺒﺪﺍﻟﻠّﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ ﻳﻚ ﺗﻜﻠﻴﻒ ﺩﻳﻨﻰ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﻫﻢ ﻭﻗﺖ ﺁﻥ ﻣﻰ ﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺑﺮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﻘﺪﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﻛﻞ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺷﺪ.
🪴ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﻭﻗﺘﻰ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﻧﻮﺑﺘﺶ ﻧﻴﺰ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﻳﻦ ﻗﻀﻴﻪ ﮔﺮﺩﻳﺪﻧﺪ, ﺍﺯ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠّﻪ ﺑﻪ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻠّﻪ ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻯ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﺩﺭ ﺟﺒﻞ ﻋﺎﻣﻞ , ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﻣﻦ ﺩﺭﺱ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﺗﻜﺎﻟﻴﻒ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ.
ﺳﻴﺪ ﻣﺤﺴﻦ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﮔﺮﺩﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭼﻨﻴﻦ ﺷﺎﮔﺮﺩﻯ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺩﺭ ﭘﻴﺸﮕﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺷﺎﻛﺮ ﺑﻮﺩ.
📚ﻏﻠﺎﻣﺤﺴﻴﻦ ﻋﺎﺑﺪﻯ , ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﻴﻬﺎﻯ ﺗﺎﺭﻳﺦ , ﺝ 2, ﺹ 184
🆔️ @levaozeynab1
#قصه_شب
🥀جوان خراسانی با شخص سمرقندی ناپخته، باهم به حج رفتند. چون به بغداد رسیدند، جوان خراسانی بیمار شد و به حال مُردن افتاد.
سمرقندی خواست او را بگذارد و مراجعت به وطن کند. بیمار خراسانی گفت: وقتی به وطن رفتی و فامیلها و دوستان از حال من پرسیدند، چه خواهی گفت؟
🥀سمرقندی گفت: «اوّل میگویم، او را سردرد شدید گرفت و بعد سینهاش درد گرفت و سپس ریهاش چرک کرد و طحال او خراب شد و بعد جگرش فاسد شد، درنتیجه معدهی او از کار افتاد و تب سرتاپای او را فراگرفت و دیگر طاقت بلند شدن و نشستن نداشت و بمُرد.»
بیمار خراسانی گفت:
🥀«بهترین کلام آن است که اندک و رسا باشد؛ هیچ حاجتی به اینهمه داستانپردازی و دروغپردازی نیست. وقتی رفتی، هر کس از حال من پرسید، بگو: فلانی از دنیا به آخرت رفت و از رنج صحبت ناپختگان راحت شد.»
📚لطایف الطوایف، ص 315
🆔️ @levaozeynab1
#قصه_شب
〽️شخصى به خدمت رسول اكرم (ص ) آمد و عرض كرد يا رسول الله ، مرا موعظه و نصيحت بفرماييد.
〽️حضرت به او فرمود: اگر من بگويم تو به كار مى بندى ؟ شخص گفت : بلى ، يا رسول الله . حضرت باز تكرار كرد:
〽️براستى اگر من بگويم تو آن را به كار مى بندى ؟ شخص گفت : بلى يا رسول الله . باز تكرار كرد: براستى اگر من بگويم تو آن را به كار مى بندى ؟ شخص گفت : بلى يا رسول الله . باز يك دفعه ديگر هم حضرت فرمود: اين سه بار تكرار براى اين بود كه مى خواست كاملا آماده شود براى حرفى كه مى خواهد به او بگويد.
〽️همين كه حضرت رسول (ص ) سه بار از او اقرار گرفت و آماده اش كرد. فرمودند (اذا هممت بامر فتدبر عاقبته )
〽️يعنى هرگاه تصميم گرفتى كه كارى و عملى را انجام بدهى ، قبل از انجام دادن آن به آخرش و نتايج آن انديشه كن . يعنى عاقبت انديشى و حساب و كتاب دست به هر كارى نزنيد كه بعدا پشيمانى و ضرر در آن وجود داشته باشد
🆔️ @levaozeynab1
#قصه_شب
🍁عبدالله بن جعفر، برادرزاده و داماد امیرالمؤمنین علیهالسلام دارای ثروتی بیشمار بوده و سخاوتش زبانزد خاص و عام بود.
🍁علت ثروتمند شدن او این بود که در کودکی در کوچه با بچههای هم سن و سال خود بازی میکرد و با گِل چیزهایی میساخت. پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم عبورش از نزدیک ایشان شد و پرسید: «عبدالله اینها را میخواهی چه کنی؟»
🍁عرض کرد میخواهم بفروشم و با پول آنها خرما بخرم. پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «خداوند معاملهات را برکت دهد.»
🍁عبدالله بن جعفر گوید: «در اثر دعای پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم هر چه میخریدم، استفادهی سرشاری میبردم.» او ثروتمندی بود که بر اثر بذل و انفاق، هر وقت مردم مدینه از یکدیگر قرض میگرفتند، موعد پرداخت را زمان بخشش عبدالله بن جعفر تعیین میکردند.
📚(پیغمبر و یاران، ج 4، ص 130-قاموس الرجال، ج 5، ص 409)
🆔️ @levaozeynab1
#قصه_شب
💥ميمون بن مهران گفت : نزد امام حسن عليه السلام نشسته بودم كه مردي آمد و گفت : اي فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله فلان شخص از من طلبي دارد ولي من پولي ندارم ، براي همين او مي خواهد مرا زنداني كند .
💥امام فرمود : در حال حاضر مالي ندارم كه بدهي تو را بدهم ؛ او عرض كرد : پس شما كاري كنيد كه او مرا زنداني نكند .
💥امام در حالي كه در مسجد مشغول عبادت (اعتكاف ) بود ، كفشهاي خود را به پا كرد . من گفتم اي فرزند رسول خدا مگر فراموش كرديد كه در حال اعتكاف هستيد (و نبايد از مسجد خارج شد) ؟ فرمود :
💥فراموش نكرده ام اما از پدرم شنيده ام كه رسول الله مي فرمود : كسي كه در بر آوردن حاجت برادر مسلمان خود بكوشد ، مانند كسي است كه نه هزار سال ، روز را به روز و شب را به عبادت مشغول بوده است.
🆔️ @levaozeynab1
#قصه_شب
🥀هنگامی که امام رضا علیه السلام به سمت مرو می آمدند بعد از نیشابور کاروانسرایی رسیدند و کاروان متوقف شد.
🥀بر اساس دستور مأمون، ماموران اجازه ارتباط گیری مردم با امام را نمیدادند تا اینکه پیرمردی عاشق امام رضا ـ علیهالسلام ـ شغل و هنر خود را بهانه کرد تا امام زمان خویش را ببیند. او به بهانه اصلاح و آرایش سر و صورت امام رضا ـ علیهالسلام ـ خود را به حضرت رساند و توفیق دیدار امام زمانش را به دست آورد و امام رخصت دادند و مشغول کار شد. پیرمرد هنگام آرایش موهای امام، از اشتیاق دیدن آن حضرت صحبت میکرد که یک لحظه فکر کرد:
🥀 ای کاش از امام تقاضای اجرت کند تا این فکر به ذهنش رسید، در همان لحظه امام رضا ـ علیهالسلام ـ با اشاره به سنگی که بهوسیله آن قیچی خود را تیز میکرد آن را تبدیل به طلا کردند.
🥀این پیرمرد بامعرفت به امام عرض کرد: ای امام رئوف، من اجرت دنیوی نمیخواهم من صباحی بیش زنده نیستم؛ چرا که عمر خود را گذراندهام ؛ من پیراهنی از شما میخواهم که با آن نماز خواندهاید و عبادت خدا را کردهاید تا کفنم باشد و خداوند بهواسطه آن عذاب و فشار قبر را از من بردارد.
🥀امام رضا ـ علیهالسالم ـ دستور دادند که یکی از لباسهایشان را به پیرمرد بدهند، در این لحظه پیرمرد به ذهنش رسید تا درخواست دیگری داشته باشد پس گفت: ای مولی! من از سکرات موت میترسم و بزرگواری کنید و لحظه مرگ در کنار من باشید که امام پذیرفتند.
🥀پیرمرد با خوشحالی لباس و وسایل سلمانی خود را بدون نگاه به سنگ طلا برداشت و خداحافظی کرد. آن حضرت فرمودند: سنگ طلایت را بردار ما آنچه را که دادیم
پس نمیگیریم.
📚همای سعادت، همائی واعظ، ص ۱۱
🆔️ @levaozeynab1
#قصه_شب
✍مردی که ﻋﻘﺐ تاکسی ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮی ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰی ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ میﻛﺮﺩ، ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮچی میدوییم، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ.
🔸کسی جوابی ﻧﺪﺍﺩ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: همهاش ﺩﺍﺭﻳﻢ میدوییم، ﺑﺎﺯﻡ هیچی.
🔸زنی ﻛﻪ ﺟﻠﻮی ﺗﺎکسی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ:ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ.
🔹ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﺮﺍ؟
🔸ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همهاش 6ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭئه. ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میکنیم نمیتونه.
🔹ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ.
🔸خیلی مواقع نعمتهایی که ما داریم، حسرت دیگرانه. پس قدرشون رو بدونیم و بابتشون سپاسگزار باشیم.
🆔️ @levaozeynab1
#قصه_شب
🍁چون هدهد به نزد سلیمان باز گشت، عذر خویش را بیان کرد و از قوم سبأ خبر آورد.
🍁سلیمان گفت: باید ببینم این عذر که آوردی راست است یا دروغ؛ اگر دروغ باشد، تو را به سختی عذاب می کنم!
🍁جبرئیل امین از طرف خدا آمد و گفت: ای سلیمان! مرغک ضعیف را تهدید می کنی! ای سلیمان! چرا از مرغی ضعیف، به عذری ضعیف بسنده نمی کنی و او را تهدید می نمایی؟ چرا از ما نمی آموزی که با بندگان خود، چگونه معامله می کنیم.
🍁وقتی کافری در امواج متلاطم دریا، در درون کشتی گرفتار می گردد، از ترس غرق شدن، بت را می اندازد و به زبان عذر، دروغ می گوید.
🍁چون وی از دریا بیرون رفت و از غرق شدن خلاصی یافت، بار دیگر بت را می پرستد و به کفر خویش باز می گردد. من به دروغ وی توجه نمی کنم و آن عذر دروغ وی را می پذیرم و از غرق شدن نجاتش می دهم.
📚داستان های کشف الاسرار، ص409
🆔️ @levaozeynab1
#قصه_شب
💠امام باقر عليه السّلام فرمود:
در زمان حضرت هود عليه السّلام عدّه اى گرفتار قحطى شدند، آنان نزد هود رفتند تا دعا كند خداوند باران رحمتش را نازل كند، در اين هنگام پير زنى بد زبان و فحّاش از منزل هود خارج شد و گفت: چرا هود براى خودش چنين دعايى نمىكند؟
مردم گفتند: ما را به نزد او ببر، گفت: او اكنون در ميان مزرعه مشغول آبيارى است، به آنجا برويد، ما نزد او رفتيم، هود هر قسمتى را كه زراعت مىكرد مى ايستاد و دو ركعت نماز مىخواند، در اين هنگام هود متوجه آنان گشت و گفت: حاجت شما چيست؟
گفتند: ما براى حاجتى آمديم ولى چيزى شگفت انگيزتر از حاجت خود مشاهده كرديم.
گفت: چه ديديد؟ گفتند: پير زن بد زبان و فحّاشى را ديديم كه از منزلت خارج شد و بر سر ما فرياد كشيد.
فرمود: او همسر من است و من دوست دارم كه سالها زنده بماند.
گفتند: اى پيامبر خدا! چرا خواهان طول عمر او هستى؟
گفت: زيرا هيچ مؤمنى نيست، جز آنكه كسى را دارد كه اذيّتش كند، من هم خدا را شكر مىكنم كه اذيّت كننده ام را زير دستم قرار داده، و اگر چنين نبود كسى بدتر از او بر من مسلّط مىشد.
📚 مشكاة الأنوار في غرر الأخبار، ص 287-288
🆔️ @levaozeynab1