🦋✨✨🦋✨✨🦋✨✨🦋
#داستان_آموزنده
🔆تسلیم را از کبوتران بیاموزید
🥀در زمان یکی از پیامبران، مادری جوانی داشت که او را بسیار دوست میداشت؛ به قضای الهی آن جوان مُرد و آن مادر داغدار شد و بسیار ناراحتی میکرد تا جایی که اقوام او نزد پیامبر وقت رفتند و از او چاره خواستند.
🥀او نزد آن مادر آمد و آثار گریه و غم و بیتابی را در او مشاهده کرد. بعد به اطراف نگریست و لانهکبوتری او را جلبتوجه نمود؛ فرمود:
ای مادر این لانه کبوتر است؟ گفت: آری. فرمود: این کبوتران جوجه میگذارند؟ گفت: آری.
🥀فرمود: همهی جوجهها به پرواز میآیند؟ گفت: نه چون بعضی از جوجههای آن را ما میگیریم و از گوشت آنها استفاده میکنیم. فرمود: بااینهمه این کبوتران ترک لانه خود نمیکنند؟ گفت: نه و بهجای دیگر نمیروند.
🥀فرمود: «ای زن بترس از اینکه تو در نزد پروردگارت از این کبوتران پستتر باشی، زیرا این کبوتران از خانه شما باآنکه فرزندان آنها را در پیش روی آنها میکشید و میخورید، هجرت نمیکنند، لکن تو با از دست دادن یک فرزند، از نزد خدا قهر کردهای و به او پشت نمودهای و اینهمه بیتابی میکنی و سخنان ناشایست به زبان جاری میکنی.»
آن مادر چون این سخنان را شنید، اشک از دیده برگرفت و دیگر بیتابی ننمود.
📚(نمونه معارف، ص 7612)
https://eitaa.com/Literacyplus
🌾🌱🌾🌱🌾🌱🌾🌱🌾
#داستان_آموزنده
🔆سه نفر در غار
🦋پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «سه نفر از بنیاسرائیل با یکدیگر همسفر و به مقصدی روان شدند. در بین راه ابری ظاهر شد و باریدن آغاز نمود، خود را پناهنده به غاری نمودند.
🦋ناگهان سنگی درب غار را گرفت و روز را بر آنان چون شب، ظلمانی ساخت. راهی جز آنکه بهسوی خدا روند، نداشتند. یکی از آنان گفت: «خوب است کردار خالص و پاک خود را وسیله قرار دهیم، باشد که نجات یابیم؛ و هر سه این طرح را قبول کردند.
🦋یکی از آنان گفت: «پروردگارا تو خود میدانی که من دخترعمویی داشتم که در کمال زیبایی بود، شیفته و شیدای او بودم تا آنکه در موضعی تنها او را یافتم، به او درآویختم و خواستم کام دل برگیرم که آن دخترعمو سخن آغاز کرد و گفت: ای پسرعمو از خدا بترس و پردهی عفت مرا مدر. من به این سخن پای به هوای نفس گذاردم و از آن کار دست کشیدم، خدایا اگر این کار از روی اخلاص نمودهام و جز رضای تو منظوری نداشتم، این جمع را از غم و هلاکت نجات ده.» ناگاه دیدند آن سنگ مقداری دور شد و فضای غار کمی روشن گردید.
🦋دومی گفت: «خدایا تو میدانی که من پدر و مادری سالخورده داشتم که از پیری قامتشان خمیده بود و درهرحال به خدمت آنان مشغول بودم. شبی نزدشان آمدم که خوراک نزدشان بگذارم و برگردم، دیدم آنان در خوابند، آن شب تا صبح خوراک بر دست گرفته، نزد آنان بودم و آنان را از خواب بیدار نکردم که آزرده شوند.
پروردگارا اگر این کار محض رضای تو انجام دادم، درِ بسته به روی ما بگشا و ما را رهایی ده.»
🦋در این هنگام مقداری دیگر، سنگ به کنار رفت.
سومی عرض کرد: «ای دانای هر نهان و آشکار، تو خود میدانی که من کارگری داشتم؛ چون مدتش تمام شد مزد وی را دادم و او راضی نشد و بیش از آن اندازه طلب مزد میکرد و از نزدم برفت. من آن وجه را گوسفندی خریداری کردم و جداگانه محافظت مینمودم که در اندک زمان بسیار شد. بعد از مدتی آن مرد آمد و مزد خود را طلب نمود. من اشاره به گوسفندان کردم. او گمان کرد که او را مسخره میکنم؛ بعد همهی گوسفندان را گرفت و رفت. (در نسخهی محاسن دارد که مزدش نیم درهم بود وقتی برگشت، هیجده هزار برابر به او داد!)
🦋پروردگارا اگر این کار را برای رضای تو انجام دادهام و از روی اخلاص بوده، ما را از این گرفتاری نجات بده.»
🦋در این وقت تمام سنگ به کناری رفت و هر سه با دلی مملو از شادی از غار خارج شدند و به سفر خویش ادامه دادند.»
https://eitaa.com/Literacyplus