🌷 در بازار دروازه تهران، يك شخص دوغ فروشى بود و دكانى داشت. براى جلب توجه مشترى و فروش دوغ، ملاقه پر از دوغ را از داخل ظرف بالا مى آورد و خالى مى كرد و صدا مى زد: تشنه به دوغ تازه تشنه به دوغ تازه!
💐 جناب شيخ رجبعلى خياط مى گفت: وقتى اين دوغ فروش از دنيا رفت، يك روزى رفتم سر قبرش، ديدم در داخل قبر (برزخى) هم مى گويد: تشنه به دوغ تازه تشنه به دوغ تازه!
☘️ پس آن چه انسان در دنيا به آن عادت كرد و ملكه اش شد در برزخ همان همراه او هست و به آن خوى ها محشور مى شود.
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#گفت: اندوهت را بتکان
جهان منتظرت نمی ماند تا حالت خوب شود.
جهان صبر نمی کند تا غصه ات سر آید.
جهان برای هیچکس منتظر نمی ماند و برای هیچکس صبر نمی کند.
جهان می رود چه تو غمگین باشی و چه شادمان، چه سوگوار باشی و چه رقصان.
می دانی این جهانی که می رود نامش چیست؟
نامش عمر است و تو ناگزیری که دنبالش بروی حتی اگر سینه خیز .
تو ناگزیری که اندوهت را بتکانی و غمت را بشویی و بروی وگرنه جهان می رود و عمر می رود و تو جا می مانی از جهان و از عمر و از خودت...
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت:
شنیدهام مالی در راه خدا نذر کردهای که به درویشان دهی، من نیز درویشم.
خواجه گفت:
من نذر کوران کردهام تو کور نیستی.
پس درویش تاملی کرد وگفت:
ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمدهام.
📚حکایتی از خواجه عبدالله انصاری
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
4_5886394524757917796.mp3
1.88M
#مراقب_اعمالمان_باشیم
⚠️تمامی اعمال انسان نزد خدا حساب و کتاب دارد. تو نمی توانی هر طور دلت خواست عمل بکنی!
«استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده»
زمان: کمتر از هشت دقیقه
#سخنرانی
#پیشنهاد دانلود
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#حدیث_روز
✨ امام رضا (ع):
پيوند خويشاوندى را برقرار كنيد گرچه با جرعه آبى باشد، و بهترين پيوند خويشاوندى، خوددارى از آزار خويشاوندان است.
📚 تحف العقول ، ص ۴۶۸
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
💠داستانی که نگاه شما را به قیامت عوض خواهد کرد💠
✅ بعضیها فکر میکنن که بهشت رو فقط میشه در مسجد و بر سر سجاده بدست آورد، در حالی که با خواندن این داستان خواهید فهمید که راههای نزدیکتر دیگری برای رسیدن به خدا هست که از آن غافلیم،
🔲 این داستان را «ابن جوزی» نقل میکند که:
در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی ع) زندگی میکرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت.
همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم.
دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده اند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور؟ و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم.
در راه پیر مردی را در مغازه ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمع اند،
پرسیدم: او کیست؟ گفتند: او شخصی مجوسی است،
با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود؟ لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم.
او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید،
پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور؟
سیده میگوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند
و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم.
در نیمه های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر(ص) بر بالای سرش بلند شد.
در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟ پیامبر(ص)فرمود: از آن یک مسلمان است. شیخ جلو میرود و پیامبر(ص) از او روی میگرداند
عرض میکند: یا رسول اللَّه(ص) من مسلمانم چرا از من اعراض میکنی؟ فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید.
پیامبر(ص)فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟ این قصر از آن آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده؟
در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود میزد و میگریست. آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است.
شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت: نمیگذارم او را ببینی؟ شیخ گفت: میخواهم این هزار دینار را به او بدهم.
گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمیپذیرم. وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیده ای من هم دیده ام من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است.
سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان شده ایم
📕 إرشاد القلوب إلی الصواب، ج2، ص: ۴۴۵
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
مردی از نوادگان انصار خدمت امام رضا علیه السلام رسید. جعبه ای نقره ای رنگ به امام داد و گفت:
«آقا! هدیه ای برایتان آورده ام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبراکرم صلی الله علیه و آله است.که از اجدادم به من رسیده است».
حضرت رضا علیه السلام دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهای پیامبر است».
مرد با تعجب و کمی دلخوری به امام نگاه کرد و چیزی نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روی آتش گرفت. هرسه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موی پیامبر صلی الله علیه و آله روی آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨