... در یادمان شهدای هویزه یکی از بچه های باسابقه اصرار کرد بریم سر قبر "شهید علی حاتمی"... پرسیدیم چرا بین این همه شهید به اونجا اصرار داری. گفت بیاین کارتون نباشه... رفتیم سر مزار شهید و مشغول فاتحه بودیم, دیدیم چند تا خواهر هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت می کشیدن جلو بیان... برام جای تعجب بود خوب بقیه شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحه بخونن, که این رفیقمون گفت آخه این "شهید مسئول کمیته ازدواجه" هر کی با نیت خالص بیاد سر خاکش سریع ازدواج می کنه (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن) ما هم از قصد هی کشش می دادیم و از روی مزار بلند نمی شدیم. یهو راوی اومد بلند جلومون با صدای بلند وخنده گفت: "آقایون این شهید شوهر میدهها ... زن نمیده به کسی..." یهو همه اطرافیان و اون خواهرای پشت سری خندیدند و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم...
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
#ناصر_کاوه
﷽ ِأللَّھُـمـــَ؏َــــجّلْ لِوَلیِـڪْ ألـْفـَرَجَّ🇮🇷
♦️ بَِاَِ هَِرَِ دَِسَِــَِتَِـیَِ بَِدَِیَِ بَِاَِ هَِمَِــَِوَِنَِ دَِسَِــَِتَِـ پَِـَِـسَِــَِ مَِــَِیَِگَِــیَِرَِیَِ(شَِـََِڪَِــ نَِڪَِــنَِ),
꯭م꯭ا ꯭ب꯭ا ꯭ا꯭س꯭ر꯭ائ꯭ی꯭ل ꯭و꯭ا꯭ر꯭د ꯭ج꯭ن꯭گ ꯭خ꯭و꯭ا꯭ه꯭ی꯭م ꯭ش꯭د ꯭ه꯭ر ꯭ک꯭س ꯭م꯭ر꯭د ꯭ا꯭ی꯭ن ꯭ر꯭ا꯭ه ꯭ه꯭س꯭ت ꯭ب꯭س꯭م ꯭ا꯭ل꯭ل꯭ه،꯭ه꯭ر ꯭ک꯭س ꯭ن꯭ی꯭س꯭ت ꯭خ꯭د꯭ا꯭ح꯭ا꯭ف꯭ظ
✍https://eitaa.com/joinchat/4217438583C82002e5621
▂▃▅▇█▓▒░ شبے نیست ما نخابیم و بـہ شما ؋ـکر نکنیم ░▒▓█▇▅▃▂
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (16):👇
🌿...بذله گویی و شوخی های فریبرز نظیر نداشت،😳 طوری بود که آن شوخی ها هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود.😄 یک روز در خط اول فاو نشسته بودیم و بافریبرز چای می خوردیم...😲 یک لحظه هر دویمان متوجه شدیم که یک مگس روی لبه ی لیوان چای♨ فریبرز نشسته😎
🌿... همین طور خیره خیره😵 به مگس نگاه میکردیم😳 مگس روی لبه ی لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یک دفعه مثل این که سر خورده باشد، افتاد توی لیوان فریبرز.😎 فریبرز یه قیافه عالمانه به خودش گرفت و برگشت گفت: نگاه کن! می رود روی جنازه ی عراقی ها 😎میشینه😳 و بعد غسل میت اش😄 را می آید توی چایی ماانجام میده😵
🌿...روحانی گردان مان بود. روشش این بود كه بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل می كرد و درباره ی آن توضیح می داد.👌 پیدا بود این اولین باری است كه به صورت تبلیغی رزمی به جبهه آمده است 😳 چون اگر تجربه داشت 👈شاید بی گدار به آب نمی زد و هوس نمی كرد بچه ها را امتحان كند؛ آن هم بچه های این گردان را كه تبعیدگاه بود؛ 😎نمی آمد بگوید:
💢«بچه ها! النظافة من الایمان و …؟» تا فریبرز در عین ناباوری اش بگوید:👇
«حاج آقا والكثافة من الشیطان»🎩
🌿...😳 با این وصف حاجی خنده برلب كم نیاورد و گفت: «حالا اگر گفتید این حدیث مال كیه؟!😵 و بالفور فریبرز گفت: 👇
نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اكبر سیاه😠
🌿... روزها معمولا بعد از صبحگاه و خوردن صبحانه😋کلاسهای آموزشی از قبیل, آشنایی با انواع مین ها و طرز خنثی سازی آن😄 یا آشنائی با تانک و سلاحهای پدافند وغیره😳
برقرار بود و بچه های رزمنده ملزم به حضور در آن بودند👌
🌿... روزی سر کلاس آموزش مخابرات👇 مربی فرق بی سیم «اسلسون»😳 را با بی سیم «پی آر سی»😍 از بچهها پرسید!؟😵یکی از بسیجیهای به نام فریبرز دستش را بلند کرد، و بالهجه نیشابوری گفت:👇
«مو وَر گویم؟» مربی هم کم نیاورد و با خنده و لهجه خودش گفت 👈 «وَر گو»😄 فریبرز گفت: 👈«اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه.😇 ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.».👏کلاس آموزشی از صدای خنده بچهها رفت رو هوا...😛
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
﷽ ِأللَّھُـمـــَ؏َــــجّلْ لِوَلیِـڪْ ألـْفـَرَجَّ🇮🇷
♦️ بَِاَِ هَِرَِ دَِسَِــَِتَِـیَِ بَِدَِیَِ بَِاَِ هَِمَِــَِوَِنَِ دَِسَِــَِتَِـ پَِـَِـسَِــَِ مَِــَِیَِگَِــیَِرَِیَِ(شَِـََِڪَِــ نَِڪَِــنَِ),
꯭م꯭ا ꯭ب꯭ا ꯭ا꯭س꯭ر꯭ائ꯭ی꯭ل ꯭و꯭ا꯭ر꯭د ꯭ج꯭ن꯭گ ꯭خ꯭و꯭ا꯭ه꯭ی꯭م ꯭ش꯭د ꯭ه꯭ر ꯭ک꯭س ꯭م꯭ر꯭د ꯭ا꯭ی꯭ن ꯭ر꯭ا꯭ه ꯭ه꯭س꯭ت ꯭ب꯭س꯭م ꯭ا꯭ل꯭ل꯭ه،꯭ه꯭ر ꯭ک꯭س ꯭ن꯭ی꯭س꯭ت ꯭خ꯭د꯭ا꯭ح꯭ا꯭ف꯭ظ
✍https://eitaa.com/joinchat/4217438583C82002e5621
▂▃▅▇█▓▒░ شبے نیست ما نخابیم و بـہ شما ؋ـکر نکنیم ░▒▓█▇▅▃▂