🗓 سهشنبه ١٠ مرداد ماه ١۴٠٢
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
🔸قبلتر محافظ یکی از مراجع بود.
🔹بعد از فوت آن مرجع، آمده بود بهاصرار که محافظ آقای بهجت بشود.
🔸خانوادۀ آقا هم قبول کردند و با خودش در میان گذاشتند.
🔹گفت: «آن وقت چه کسی میخواهد از آن محافظ، محافظت کند؟»
🔸گفتند: «خدا»
🔹گفت: «همان خدا، از من هم محافظت میکند.»
📚 به شیوه باران، ص٢۶
↶【برای دریافت اخبار محرمانه به کانال خبر محرمانه بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
🆑 @MAHRAMANEH_NEWSS
🆑 @MAHRAMANEH_NEWSS
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
💠أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💠
🗓 سهشنبه ١٧ مرداد ماه ١۴٠٢
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
▫️میخواست از طرف آقای بهجت، به طلبههای نجف شهریه بدهد.
▫️آقا وقتی شنید، گفت شرط دارد: اول اینکه «ایشان این اقدامش با رضایت قلبی باشد؛ نه بهخاطر رودربایستی...» دوم اینکه «از من اسمی نبرند. شهریه را از طرف «اهل علمی از قم» بدهند!»
▫️بندۀ خدا گفته بود: «این شدنی نیست؛ محل سؤال و ابهام میشود.»
▫️آقا با اکراه قبول کرده بود اسمش را ببرند؛
▫️به شرط آنکه ننویسند «العظمی»!
📚 به شیوه باران، ص٣٧
↶【برای دریافت اخبار محرمانه به کانال خبر محرمانه بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
🆑 @MAHRAMANEH_NEWSS
🆑 @MAHRAMANEH_NEWSS
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
💠أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💠
🗓 سهشنبه ٣١ مرداد ماه ١۴٠٢
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
▫️ رفته بودم بگویم: «برای بچهام که سخت مریض است، دعا کنید.»
▫️ در را باز کرد، چای آورد و نشست به ذکر گفتن.
▫️ اینپا و آنپا کردم که حرفی بزند یا سؤالی بپرسد؛ خبری نشد.
▫️ از دلم گذشت که حتماً ذکر او مهمتر از حرف من است.
▫️ من یک آدم درماندهام که مشکلم را به امید کمک آوردهام اینجا؛
▫️ اما او به ذکر مشغول است.
▫️ سرش را بلند کرد و گفت: «ذکر ما مگر چی هست؟»
▫️ از شرمندگی خیس عرق شدم و آمدم بیرون.
▫️ شب که شد، حال بچه خوب بود.
📚 به شیوه باران، ص۴٨
↶【برای دریافت اخبار محرمانه به کانال خبر محرمانه بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
🆑 @MAHRAMANEH_NEWSS
🆑 @MAHRAMANEH_NEWSS
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
💠أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💠
🗓 سهشنبه ٧ شهریور ماه ١۴٠٢
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
▫️توی خانه جوجه داشتیم.
▫️از آن جوجههای بازیگوشِ پُر سروصدا.
▫️همۀ روز حواسش به آب و غذایشان بود.
▫️شب که میشد،
▫️دلواپس گرما و سرمایشان...
▫️میپرسید: «رویشان را پوشاندید؟ سردشان نشود یکوقت!»
▫️میگفتم: «پوشاندیم.»
▫️باز انگار مطمئن نمیشد،
▫️پا میشد میرفت سر میزد تا مطمئن شود.
📚 به شیوه باران، ص٣٢
↶【برای دریافت اخبار محرمانه به کانال خبر محرمانه بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
🆑 @MAHRAMANEH_NEWSS
🆑 @MAHRAMANEH_NEWSS
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
💠أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💠