eitaa logo
مسجد اعظم حضرت رقیه «س»
64 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
73 فایل
فرهنگی. تبلیغی.اطلاع رسانی مسجد اعظم حضرت رقیه «س» شهرک باغمیشه تبریز
مشاهده در ایتا
دانلود
34.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فوق‌العاده از سال ۹۴ علی‌اکبر رائفی‌پور از اوضاع عجیب منطقه و آنچه که تا ظهور در پیش است... ✍ رائفی پور ۸ سال قبل نکات جالبی گفت: 🔹 ۷۰درصد دنیا در کنترل شیعه 🔸 اهمیت و جزایر سه‌گانه 🔹 نفت ایران جهت اشغال ایران 🔸 افزایش تولید نفت توسط 🔹 آخرالزمانی۲۰۱۴ ملت 🔸 نقش اقتصادی تنگه 🔹 شاهراه زمینی مواصلات دنیا 🔸 قطع مسیر صادرات و واردات 🔹 اهمیت ، عدن و جزیره میّون 🔸 نقش در فروپاشی صهیون 🔹 نابودی رویای اسرائیل 🔸 پازل ۱۴۰۰ ساله خداوند در 🔹 حمله به عراق و افغانستان 🔸 حمله به 🔹 دلیل ایجاد و تکفیری‌ها 🔸 علت فتنه شام و 🔹 حمله هشت ساله به یمن 🔸 حضور در جنگ 🔹 نقش در داخل ایران 🔺 در آستانه فتح بزرگ ❤️ اللهم صل علی محمد و آل محمد 🇮🇷 @sedaye_zohoor313 🏴🚩
هدایت شده از اخلاق
❇️ شفقت و مهربانی آخوند (ره) 🔹️ از بیانات آیت‌الله‌العظمی شبیری زنجانی: 📝 در شرح حال مرحوم آخوند، حکایت طلبه‌ای نقل شده که سابقاً شنیدم مرحوم آقای میرزا علی اکبر نوقانی بوده است. ایشان می‌گوید: با همسرم به نجف رفتیم. تازه وارد شده بودیم و دو روز از ورودمان به نجف گذشته بود. هیچ جا و هیچ کسی را نمی‌شناختیم. همسرم حامله بود. من خدا خدا می‌کردم که وضع حملش تأخیر بیفتد. دردش گرفت و من هیچ راهی بلد نبودم. نه منزل قابله را بلد بودم و نه کسی را می‌شناختم که بروم و از او بپرسم که کجا بروم. فقط منزل مرحوم را بلد بودم. از باب ناچاری با خود گفتم که آنجا بروم تا یکی از گماشته‌های مرحوم آخوند راهنمای ما شود تا منزل قابله را پیدا کنیم. به حکم ضرورت، بعد از نصف شب با کمال خجالت – که الآن وقت رفتن به خانه مرجع تقلید نیست– رفتم و در زدم. صدا آمد که: کیستی؟ فهمیدم کسی بیدار است. گفتم: عرضی دارم. قدری زمان گذشت. یکی با چراغ از پلّه‌ها بالا آمد. دیدم خود مرحوم آخوند است. می‌گفت: من خشکم زد. حالا به مرحوم آخوند چه بگویم؟ مرحوم آخوند وقتی دید که من این‌طور مانده‌ام، دست مرا گرفت و گفت: فرزندم! بیا ببینم چه گرفتاری و مشکلی داری؟ خیلی با محبّت و عطوفت با ما مشی کرد و من زبانم باز شد. گفتم: من تازه وارد شده‌ام و جایی را بلد نیستم. می‌خواستم یکی از گماشتگان شما با من بیاید و منزل قابله را به من نشان بدهد. مرحوم آخوند اسم ما و خصوصیات جای ما را هم پرسید و گفت برویم. درست یادم نیست که رفت و لباس پوشید یا نه. خودش آمد و چراغ را خودش دست گرفت. خواستم چراغ را از ایشان بگیرم، گفت: نه چراغ را خودم می‌آورم. خودش جلو افتاد و من پشت سرش بودم. درِ منزل ماما رفتیم. ایشان در زد و مرد جوانی آمد. وقتی دید که مرحوم آخوند است، فوری گفت که آقا بفرمایید تو. آخوند فرمود: نه، برو به ننه بگو بیاید. عجله دارم. زود بگو بیاید. قدری گذشت، پیرزن چابکی آمد. ایشان فرمود که: ننه! الآن عیال این آقا می‌خواهد وضع حمل بکند. تو خدمت این آقا به منزل برو و تا وقتی که خوب نشده و به کارهای خودش نرسیده، پیشش باش. وقتی که توانست به کارهای خودش برسد، آن موقع بیا. گفت: با هم آمدیم. رسیدیم به جایی که مرحوم آخوند باید به منزل خودش برود و ما هم به منزل برویم. آخوند به ماما گفت که شما ایشان را تا فلان محل می‌بری و چراغ را هم به ما داد و گفت: من راه را بلدم، احتیاج به چراغ ندارم. آن وقت‌ها (بیش از صد سال پیش) چراغ نبود. همه جا تاریک بود، و فرمود: من تا صبح بیدارم. نتیجه‌ی وضع حمل هر چه شد، به من خبر بدهید. یک وقت خیال نکنید که من خوابم. پولی را هم به من داد. من گفتم که من احتیاج ندارم. ایشان فرمود: نه این را بگیر، داشته باش. به ماما گفته بود که این و تا آخر هم به حساب ما. گفت: سحر بچه به دنیا آمد و پسر بود. ایشان می‌گفت: من خجالت کشیدم به خبر بدهم. فردا طرف غروب آسید ابوالقاسم که پیش ایشان بود، آمد و گفت که آقا نگران وضع شما بود که فلانی جریانش چطور شد؟ خدمت مرحوم آخوند رفتم. پرسید که از آن وقت نگران شما بودم. چرا خبر نیاوردی؟ او هم عذرخواهی کرده بود. آخوند گفت: نو قدم چی بود؟ گفتم: پسر. گفت: خُب. پس اسمش را «» بگذارید، یادگاری از ما باشد. 📚 جرعه‌ای از دریا، ج1، ص521 ✳️ @Akhlagh_Et