34.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ فوقالعاده از #تحلیل سال ۹۴ علیاکبر رائفیپور از اوضاع عجیب منطقه و آنچه که تا ظهور در پیش است...
✍ رائفی پور ۸ سال قبل نکات جالبی گفت:
🔹 ۷۰درصد #نفت دنیا در کنترل شیعه
🔸 اهمیت #تنگه_هرمز و جزایر سهگانه
🔹 #تحریم نفت ایران جهت اشغال ایران
🔸 افزایش تولید نفت توسط #عربستان
🔹 #انقلاب آخرالزمانی۲۰۱۴ ملت #یمن
🔸 نقش اقتصادی تنگه #باب_المندب
🔹 #ایران شاهراه زمینی مواصلات دنیا
🔸 قطع مسیر صادرات و واردات #غرب
🔹 اهمیت #یمن، عدن و جزیره میّون
🔸 نقش #حزب_الله در فروپاشی صهیون
🔹 نابودی رویای#نیل_تا_فرات اسرائیل
🔸 پازل ۱۴۰۰ ساله خداوند در #شامات
🔹 حمله #آمریکا به عراق و افغانستان
🔸 حمله #اسرائیل به #حزبالله_لبنان
🔹 دلیل ایجاد #داعش و تکفیریها
🔸 علت فتنه شام و #جنگ_سوریه
🔹 حمله هشت ساله #سعودی به یمن
🔸 حضور #روسیه در جنگ #سوریه
🔹 نقش #نفوذیها در داخل ایران
🔺 #جبهه_مقاومت در آستانه فتح بزرگ
❤️ اللهم صل علی محمد و آل محمد 🇮🇷
#یمانی #خراسانی #ظهور #امام_زمان #فرج
@sedaye_zohoor313 🏴🚩
هدایت شده از اخلاق
❇️ شفقت و مهربانی آخوند #خراسانی (ره)
🔹️ از بیانات آیتاللهالعظمی شبیری زنجانی:
📝 در شرح حال مرحوم آخوند، حکایت طلبهای نقل شده که سابقاً شنیدم مرحوم آقای میرزا علی اکبر نوقانی بوده است.
ایشان میگوید: با همسرم به نجف رفتیم. تازه وارد شده بودیم و دو روز از ورودمان به نجف گذشته بود. هیچ جا و هیچ کسی را نمیشناختیم. همسرم حامله بود. من خدا خدا میکردم که وضع حملش تأخیر بیفتد. دردش گرفت و من هیچ راهی بلد نبودم. نه منزل قابله را بلد بودم و نه کسی را میشناختم که بروم و از او بپرسم که کجا بروم. فقط منزل مرحوم #آخوند_خراسانی را بلد بودم.
از باب ناچاری با خود گفتم که آنجا بروم تا یکی از گماشتههای مرحوم آخوند راهنمای ما شود تا منزل قابله را پیدا کنیم. به حکم ضرورت، بعد از نصف شب با کمال خجالت – که الآن وقت رفتن به خانه مرجع تقلید نیست– رفتم و در زدم. صدا آمد که: کیستی؟ فهمیدم کسی بیدار است. گفتم: عرضی دارم. قدری زمان گذشت. یکی با چراغ از پلّهها بالا آمد. دیدم خود مرحوم آخوند است. میگفت: من خشکم زد. حالا به مرحوم آخوند چه بگویم؟ مرحوم آخوند وقتی دید که من اینطور ماندهام، دست مرا گرفت و گفت: فرزندم! بیا ببینم چه گرفتاری و مشکلی داری؟ خیلی با محبّت و عطوفت با ما مشی کرد و من زبانم باز شد. گفتم: من تازه وارد شدهام و جایی را بلد نیستم. میخواستم یکی از گماشتگان شما با من بیاید و منزل قابله را به من نشان بدهد.
مرحوم آخوند اسم ما و خصوصیات جای ما را هم پرسید و گفت برویم. درست یادم نیست که رفت و لباس پوشید یا نه. خودش آمد و چراغ را خودش دست گرفت. خواستم چراغ را از ایشان بگیرم، گفت: نه چراغ را خودم میآورم. خودش جلو افتاد و من پشت سرش بودم. درِ منزل ماما رفتیم. ایشان در زد و مرد جوانی آمد. وقتی دید که مرحوم آخوند است، فوری گفت که آقا بفرمایید تو. آخوند فرمود: نه، برو به ننه بگو بیاید. عجله دارم. زود بگو بیاید.
قدری گذشت، پیرزن چابکی آمد. ایشان فرمود که: ننه! الآن عیال این آقا میخواهد وضع حمل بکند. تو خدمت این آقا به منزل برو و تا وقتی که خوب نشده و به کارهای خودش نرسیده، پیشش باش. وقتی که توانست به کارهای خودش برسد، آن موقع بیا. گفت: با هم آمدیم. رسیدیم به جایی که مرحوم آخوند باید به منزل خودش برود و ما هم به منزل برویم. آخوند به ماما گفت که شما ایشان را تا فلان محل میبری و چراغ را هم به ما داد و گفت: من راه را بلدم، احتیاج به چراغ ندارم. آن وقتها (بیش از صد سال پیش) چراغ نبود. همه جا تاریک بود، و فرمود: من تا صبح بیدارم. نتیجهی وضع حمل هر چه شد، به من خبر بدهید. یک وقت خیال نکنید که من خوابم. پولی را هم به من داد. من گفتم که من احتیاج ندارم. ایشان فرمود: نه این را بگیر، داشته باش. به ماما گفته بود که این #مریض_ماست و تا آخر هم به حساب ما.
گفت: سحر بچه به دنیا آمد و پسر بود. ایشان میگفت: من خجالت کشیدم به #مرحوم_آخوند خبر بدهم. فردا طرف غروب آسید ابوالقاسم که پیش ایشان بود، آمد و گفت که آقا نگران وضع شما بود که فلانی جریانش چطور شد؟ خدمت مرحوم آخوند رفتم. پرسید که از آن وقت نگران شما بودم. چرا خبر نیاوردی؟ او هم عذرخواهی کرده بود. آخوند گفت: نو قدم چی بود؟ گفتم: پسر. گفت: خُب. پس اسمش را «#محمد_کاظم» بگذارید، یادگاری از ما باشد.
📚 جرعهای از دریا، ج1، ص521
✳️ @Akhlagh_Et