eitaa logo
- ملجا‌ قلبے .
981 دنبال‌کننده
303 عکس
340 ویدیو
2 فایل
شرحِ‌ دلتنگی‌ِ من‌ بی‌ تو‌ فقط‌ یک جمله‌ست ؛ تا جنون‌ فاصله‌ای‌ نیست‌ از اینجا‌ که منم :) #حضرت‌صدُ‌بیست‌و‌هشت‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
- ملجا‌ قلبے .
:)
مادرش‌فاطمہ‌ۜ‌‌باشد ، وپدر‌هم‌کہ‌‌علے‌‌ .. پسرے‌‌همچو‌حسن ، شیر ِ‌جمل‌خواهد‌شد❤️‍🔥!
enc_16807901338166185134627.mp3
2.52M
بدیاۍ منو بخشیدے بہ حُـسِین !' . . زائر و حَـرَمِٺ رو بخشیدے بہ حُـسِین :) |
16805542634878793232603.mp3
3.25M
میشہ‌ ِدنیا قشـنگ ، با‌امام‌حسن ؛ 🤍 واسہ‌ ِهمین میگم ، یا‌امام‌حسن‹؏› . . (: |
- ملجا‌ قلبے .
- كاش روزی بنویسند به دیوار بقیع چند روز مانده به اتمام ضریح : )
میرسد روزے‌ کہ بربام‌ بقیع خنده کنان :) پرچم ِ‌این‌ نحن‌محبین‌الحسن را می‌زنیم ..
آقای مهربون(1).mp3
12.48M
سید رویایی من ؛ ولادت مبآرک امام حسنم :)💚🔐- |
esme-javidane.mp3
8.91M
حلواے ِشیرین الے‌الابد حسن مادر‌ یادم‌داده‌ بگم‌ مدد‌حسن :)💘. |
16194555512287703382607(1).mp3
3.46M
از گلدستہ ، مےپیچہ صداے اَذون '! چشمم روشن از ماھِ ماھ رَمضون . . (: |
- ملجا‌ قلبے .
-
سرم را داخل دستانم میگیرم و به خود میپیچم. اشک‌هایم بر روی گونه‌هایم خشک شده‌اند و چشمانم می‌سوزد. با دلهره نگاهی به اطراف می‌اندازم. زنان زیادی با پریشانی نشسته‌اند. سرم را خم میکنم و در گوشه‌ای تمام محتویات معده‌ام که جز آب، چیزی نیست را بیرون میریزم. روسری ام را روی صورتم می‌کشم تا حالم جا بیاید اما صداهای مهیب بیرون ته دلم را می‌لرزاند. صدای همسرم در سرم می‌پیچید که با لحنی قاطع میگوید: فعلا این‌جا، جایتان امن است! جایمان امن است؛ امن... از روی زمین برمی‌خیزم. دهانم مزه‌ی بدی می‌دهد. صورتم خاک‌آلود است و شانه‌هایم خسته‌اند. راهم را از میان بقیه باز می‌کنم. دیگر طاقت دیدن ندارم. سرم را زیر می‌اندازم تا کودکان زخمی را نبینم و تنِ سردِ طفلم جلوی چشمانم نیاید. سرم را زیر می‌اندازم تا کودکانی را که از کمی امکانات دست و پاهایش قطع شده اند، تا کودکان لاغری که نمی‌توانند چشم‌های‌شان را بازکنند و در خون شناورند را نبینم. مادرانشان را نبینم که زجه می‌زنند و کاری از دستشان بر نمی‌آید. من چشم هایم را بستم تا کودک غرق در خونم را در پس ذهنم نبینم و آتش نگیرم! دگر دگران چرا بستند آن چشم هارا و خاموش شدند؟! مانده‌ام چرا خواهرم در خارج از کشور، فریادم نشد. چرا دلشان ساکت شد؟ خواستند آتش نگیرند؟ کدام آتش؟! می‌نشینم روی صندلی گوشه‌ی بیمارستان. دلم برای کودکم می‌سوزد که در این آشوب به کنارم آمد و زودتر از آن که برایش اسمی بگذارم از پیشم رفت. اشک‌هایم لجوجانه فرو می‌ریزند. سرم را به دیوار می‌گذارم و سعی میکنم فریاد‌های دگران را برای لحظه‌ای نشنوم و گم شوم در گذشته‌. کم‌کم صدای قربان‌صدقه‌های مادرم را میشنوم که مخاطبش من هستم. انگار دختربزرگش مادر شده بوده و او... این‌بار همه جا تاریک است. اما نه به تاریکی شب های غزه، سرد هم نیست چون شمع هایی را روشن کرده‌ام و کم‌کم گلبرگ هارا هم میبینم. همسرم به طرفم می‌آید و به آغوشم می‌کشد چون گفته بودم قرار است کوچولویی بیاید و پدر صدایش کند. او میخندد و من میگریم. اما نه از آن گریه‌هایی که گونه را می‌سوزاند. با صدای مهیبی به خود می‌آیم. برای لحظه‌ای همه جارا تار میبینم. مردی وارد بیمارستان می‌شود. لحظه‌ای میخندم؛ به گمانم همسرم است. اما نه! لباس‌هایش جنگی است و اسلحه دارد. به هول از جایم بلند می‌شوم. فریاد می‌زنند همه بخوابند. به سمت دیگری از بیمارستان می‌روم. پاهایم به اجساد گیر می‌کنند و تلو میخورم. سرعتم را بیشتر میکنم که با صدای شلیکی می‌ایستم. دستی به بدنم میکشم، هنوز زنده‌ام! دو اسرائیلی می‌آیند و مرا به کنار بقیه هول میدهند. کمی بعد اسرائیلی‌ها چندنفری را بلند می‌کنند؛ من راهم. میخواهند مارا از بیمارستان خارج کنند. بدنم که خورشید را لمس می‌کند، چشمانم دنبال خورشید قلبم می‌گردند. میبینمش، درست روبه‌رویم است با تعدادی مرد دیگر. به سمتش نمیروم، چون ممکن است آتشش را برای همیشه خاموش کنند. یک اسرائیلی به سمتم می‌آید و جملاتی را با خشم میگوید. گیج نگاهشان میکنم. آن‌ها از من چه میخواهند؟ لباس‌هایم را در بیاورم؟ برهنه شوم؟ قلبم تند تند می‌زند و دست‌هایم به لرزه می‌افتد. نگاهی به همسرم می‌اندازم. سرش را پایین انداخته و سیل‌بار اشک می‌ریزد. - هرکی نگاه نکنه و چشم‌هاش رو ببنده میره به درک. نفس‌نفس میزنم و التماس می‌کنم اما روسری را از سرم می‌کشند. اشک‌هایم بی‌وقفه فرو می‌ریزند. نگاهی به اطراف می‌اندازم، زنان دیگر را زیر مشت‌های خود خفه کرده‌اند. حتی به زنی که زجه زده و گفته بوده که ۵ ماهه باردار است هم رحم نکرده بودند. مردی به سمتم می‌آید و دکمه‌های لباسم را باز میکند. جملاتی را کنار گوشم میگوید اما نمیشنوم، نمی‌خواهم که بشنوم. لباس‌هایم از تنم سر می‌خورند. کاش روح هم از تنم پرواز کند. اصلا کاش تکه تکه شوم اما آن‌ها، این‌گونه نگاهم نکنند. او کنار می‌رود و مرد دیگری ضربه‌ای نثار صورتم میکند. تقلا میکنم و فریاد میزنم که رحم کنید. اما ضربه‌ای محکم به پهلویم می‌زنند و بر روی خاک میکشاننم. گویی بر روی گوش و قلبشان مهری زده شده که این‌گونه به جانمان افتادند و التماس‌هایمان را نمی‌شنوند. همسرم با چشمانی به خون نشسته خیره‌ام است که ناگهان برمی‌گردد. میخواهد با مشتش فریادش را نشان دهد اما امانش نمیدهند. صدای گلوله را نمیشنوم. وقتی به خود میایم که زیر تن‌شان خوابیده‌ام، وقتی به خود می‌آیم که تنم به کبودی می‌زند و فکم شکسته است. وقتی به خود میایم که دیگر خانواده‌ای برایم نمانده‌است. وقتی به خود می‌ایم که همه نگاهشان خشکِ بدنم است و... صدای گلوله‌های پی‌درپی که گلوی زنان را میدرد مرا به فریاد وا می‌دارد. زنان، دانه‌دانه غرق در خون میشوند. چشم‌هایم باز می‌شوند و... دیگر خیلی دیر شده است. کاش مسلمانان دیگر سکوت نکنند، کاش انتقامم را بگیرند، کاش برای زندگی و آزادی‌ام، گلویشان را پاره کنند