eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
108 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨💫✨✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_بیست_دو بالاخره شرایط جور شد و راهی مشهد شدیم اولین بار بود سوار قطا
✨💫✨✨✨💫✨ راننده هم مستقیم ما را برد خیابان ملک که در ورودی صحن اسماعیل طلا رو به رویش بود. کلید اتاق را تحویل گرفتیم و ساک ها را چیدیم یک گوشه،محمد خواب بود.مادرم گفت:من فاطمه را نگه می دارم .می دانست بی قرارم تا زودتر حرم را ببینم .بی معطلی رفتم زیر دوش آب غسل زیارت کردم.بقیه ماندند و من با خاله راه افتادم سمت حرم .دور تا دور مغازه بود.صدای همهمه ی بازار و مغازه دارها پیچیده بود توی فضا،ولی من حتی نگاهشان نمی کردم .انگار از دنیا سیر بودم .فقط می خواستم زودتر برسم به حرم.آن موقع ،حرم خیلی بزرگ نبود.تنها صحن حرم،همین صحن اسماعیل طلا بود.وارد شدیم و ایستادیم یک گوشه ،چشمم که به گنبد افتاد،یاد بچه هایم افتادم.یاد جوانی ام که داشت به ناتوانی و مریضی می گذشت.از دار دنیا شاکی بودم برای آقا درددل کردم و از احوال خودم گفتم .از اینکه خجالت زده ی شوهر و خانواده ام بودم،از اینکه زحمتم برایشان ،که همیشه باید یک نفر حواسش به من باشد ،حتی خصوصی ترین کارهایم را نمی توانم با خیال راحت و تنهایی انجام بدهم.گفتم تازه با عنایت جدتان شفا گرفته بود.فکر کردم دیگر سختی ها تمام شده،ولی خودم این جور شدم ،حرف می زدم و گلوله گلوله اشک می ریختم .خاله یک دستمال پارچه ای کوچک گذاشت توی دستم و پرسید :می خوای همین جا وایسی ؟نمی خوای بریم تو؟نریم زیارت؟جواب دادم:معلومه که می خوام ،بریم. همین طور که توی صحن راه می رفتم ،چشمم افتاد به کبوترها،توی دلم آرزو کردم من هم مثل بقیه،معمولی زندگی کنم.ضریح را که دیدم،بهت برم داشت.انگار پایم چسبید به زمین، ماندم وسط راه، هر کسی رد میشد، تنه ای می زد و من به سمتی برمیگشتم،خاله دستم را کشید و یک کنج برایم جا پیدا کرد.گفتم میخواهم بروم جلو، نگذاشت؛ شاید می ترسید بهانه اورد دفعه بعد،ولی گوش نکردم، قول دادم پشت سرش باشم. ازکنار دیوار ارام ارام رفتیم تا رسیدیم به گوشه ضریح، شلوغ بود. خاله نگاهم کرد که یعنی بین جمعیت می مانی، حالت بد میشود.التماس ریختم توی نگاهم و دلش نیامد محل ندهد؛ تاکید کرد پشت سرش باشم. چادرش را محکم مشت کرده بودم.خدا کمک کرد؛ راه باز شد برایمان. یک دور چرخیدیم دور ضریح.لحظه ای که چسبیدم به شبکه های دور ضریح،لب هایم را بردم نزدیک گره های طلایی و از میان یکی از ان پنجره های کوچک،به امام رضا(علیه السلام) گفتم:((مرا خواهرتان فرستاده.)) اشک لابه لای مژه ها و روی صورتم شوره بسته بود.خاله به زحمت از میان جمعیت ردم کرد و برای اینکه راه باز کند،گاهی مجبور بود به بقیه رو بزند تا راه بدهند. می گفت:((مریضه،تو رو خدا بذارید رد بشه.)) دلم غصه دار،ولی روشن بود،حس می کردم اقای مرعشی یک رمز یادم داده،وقتی گفته پیش امام رضا(علیه السلام)نام خواهرش را ببر،باهر سختی بود،امدیم بیرون،نزدیک پنجره فولاد جایی پیدا کردیم برای نماززیارت. ...❣️ 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش» 💞@MF_khanevadeh