#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست_و_چهارم
خدایا! حالا من چی کار کنم؟ یعنی همه چیز تموم شد؟ خدا جون حواست هست که سپردم به خودت؟ یادت نره به بنده ی کوچیک این پایین داره بال بال می زنه ها! یاد موبایلش افتاد که بدون جواب مانده بود. با خودش گفت: تا الان که منتظر موندی، یکم دیگه هم بمون؛ من برم چیزی بخورم بیام. طبق معمول انگشتش با پشتی که در ورودی آشپزخانه بود، برخورد کرد که عاطفه چند فحش نثار کسی که پشتی را اختراع کرده بود، کرد. - مگه پشتی رو هم اختراع کردن؟ شاید هم اختراع نکردن و به نفر چهار تا خرت و خاشال ریخته تو یه کارتون، گذاشته پشت کمرش و اسمش رو گذاشته پشتی؟ عجيبه ها!
در یخچال را که باز کرد، یادش رفت به دنبال چه آمده بود و به وسایل درون آن زل زد. لحظاتی بعد به خود آمد و شکلات صبحانه ی مورد علاقه اش را برداشت و در یخچال را بست. در شکلات را باز کرد و بعد از برداشتن قاشقی به طرف اتاقش روانه شد. روی صندلی اش نشست و کامپیوترش را روشن کرد. مشغول جست و جو در اینترنت بود که موبایلش زنگ خورد. نگاهی به اسمی که روی آن افتاده بود انداخت و با دیدن شماره ی ناشناس، بعد از اندکی درنگ پاسخ داد. - بفرمایید؟ - سلام خوبی عاطفه؟ - ببخشید شما؟ - خاله كلثومم دیگه؛ نشناختی؟ - عه سلام خاله خوبین؟ ببخشید به جا نیاوردمتون. - ایراد نداره دختر! مامان هست؟ - نه حیاطه. صداش کنم؟ - نه نه نمی خواد صداش کنی، شب زنگ می زنم. - باشه خاله جون کاری ندارین؟ - نه خدافظ. تماس را قطع کرد و فکر کرد که چرا خاله اش باید به گوشی او زنگ بزند؟ خب به گوشی ما
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh