eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
5.4هزار ویدیو
125 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #پارت_بیست_چهار چند ساعت ماندیم توی حرم و من خوب بودم.روحم خیلی سبک شده بود،ا
✨💫✨✨💫✨ بدتر از همه اینکه وقتی می آوردیمش خانه،فقط دست و صورتش از گچ بیرون بود.طفلک زجر می کشید و صدای گریه اش تا خانه ی همسایه ها می رفت .آخری ها،صدای همسایه ها در آمد. آن قدر تحت فشار بودم که خودم آب شدم .نمی دانم چه سری دارد،درد شب می زند به تن و بدن آدمیزاد .مریم هم شب ها بیشتر بی قراری می کرد ،مدام باید بغلش می کردم .فاطمه و محمد را می خواباندم و مریم را می گرفتم بغلم و می رفتم توی کوچه قدم می زدم .بچه حواسش پرت می شد و کمتر گریه می کرد .با آن جثه ی معمولی زنانه،آن قدر بچه را تکیه داده بودم به پهلویم که پهلویم کبود شده بود.وزن زیاد گچی که بدن مریم را توی خودش حبس کرده بود،گاهی نفسم را می برید، ولی ذره ای به رحمت و گشایش خدا شک نداشتم .می گفتم من روزهای سخت زیاد گذرانده ام،این روزها هم می گذرد.اما اگر خدا کمک نمی کرد ،مگر من از پسش بر می آمدم؟ یک سال و نیم طول کشید.بعد از آخرین عمل ،وقتی گچ دور بدن مریم را باز کردند ،بچه ام سه ساله بود.دکتر دستور داد روزی دو ساعت ،یک ساعت صبح، یک ساعت شب بگذارمش توی آب گرم.فصل زمستان بود و سوز سرما.فرش را لوله می کردم و یک تشک می گذاشتم توی اتاق.روی بخاری ،کم کم آب گرم می کردم و می ریختم توی تشت.خودم هم می نشستم کنار مریم،یکی دو تا تکه اسباب بازی پلاستیکی هم می گذاشتم دم دستش تا سرش گرم باشد.گاهی کلافه می شد .به هر شکلی بلد بودم،حواسش را پرت می کردم تا طاقت بیاورد و بنشیند توی آب گرم ،بالاخره کمرش جوش خورد و خوب شد. تازه داشتم خودم را پیدا می کردم که دیدم مردم حرف هایی می زنند حرف از کار و بار رژیم و حکومت بود.هر گوشه و کنار ،یک عده پچ پچ می کردند،ولی با ترس و لرز،اوستا حبیب وقتی خیالش از بابت دوا و درمان مریم راحت شد گفت:اشرف سادات تهرون دیگه جای زندگی نیست.خیلی سخته بخوای اینجا بچه تربیت کنی،بهتره بریم قم .بچه ها هم دارن بزرگ میشن.ایشالا که کار منم اونجا بهتر بشه.حداقل اونجا می تونیم کنار هم باشیم. کار بنایی معلوم نمی کرد ،یک وقت می دیدی در شهرستان ها ساخت و ساز بیشتر بود،یک وقت کمتر.من هم از خدا خواسته هر چه وسایل داشتیم ،جمع کردم و آمدیم قم و حوالی خیابان صفاییه خانه گرفتیم. ماه روزه بود.دیدم اوستا حبیب ساک به دست دنبال لباس می گردد و وسیله جمع می کند .گفتم خیر باشه ،کار جدید گرفتی؟همیشه که این همه وسیله نمی بردی .مِنّ و مِنّی کرد و گفت:خیره .می خوام برم مکه .گفتم: اِه ! به سلامتی ! چرا این قدر یهویی؟جواب داد :یه کاروانی راهی هستن. گفتن یه نفر جا دارن. از من پرسیدن میرم ،منم گفتم چرا که نه.وقتی خدا صدا زده ،من کی باشم لبیک نگم؟ توی دلم قیامت شد.با رفتنش مشکلی نداشتم ،راست می گفت: ....❣️ 💠 مرکز فرهنگی خانواده 💞@MF_khanevadeh