eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
108 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨💫✨✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_بیست فقط یک سوار سفید پوش آمد و با اسب چرخ زد دور من و جانمازم. یک آن
✨💫✨✨💫✨ ✨فصل چهارم تا یار سر کدام دارد قدیمی ها شاید سواد درست و حسابی نداشتند ،ولی چیزهای خوبی بلد بودند،پدر شوهرم گاهی از بی مهری دنیا برایمان حرف می زد: " بابا جان ! این دنیا به هیچکی وفا نکرده. بر اهل بیت و اولیای خدا نمونده. می خواد برای ما بمونه؟ " و همیشه سفارش می کرد: "ما به جز اهل بیت کسی رو نداریم .هر چی می خواید ،از اون ها بخواید .به هر کس دیگه ای بیخودی رو نزنید." کار اوستا حبیب و دنبال سرش ،مسافرت رفتن هایش کمتر شده بود.می توانست همین تهران برود سر ساختمان و دیگر لازم نبود من و بچه ها تنها بمانیم.تا آمدم کنارشان نفسی چاق کنم ،مریضی خودم عود کرد.انگار که روزهای سخت تمامی نداشته باشد .فاصله ی غش کردن هایم کمتر شده بود.روزی چند بار از حال می رفتم .حاجی برمان داشت و راه افتادیم سمت قم.گفت:هم حال و هوایمان عوض می شود،هم می رویم زیارت و از بی بی شفا طلب می کنیم .آن موقع در خانه علما به روی همه مردم باز بود مردم با عقیده و اعتقاد می رفتند خدمتشان و مشکلاتشان را می گفتند .آنها هم با روی باز همه را می پذیرفتند ،اگر از دستتان بر می آمد ،مشکل را حل می کردند اگر نه دعا می کردند ،آن دعا ،دل آدم را خوش و راضی می کرد.قبل از زیارت ،رفتیم خدمت آقای مرعشی نجفی .با اوستا حبیب که نشستن توی آن اتاق ساده،خیلی آرام بودم.آقا با محبت حالم را پرسیدند صدایم لرزید ،گفتم:خوب نیست ،سر هیچ و پوچ ،بی علت غش می کنم و از حال می روم. دست کشید روی محاسنش و گفت:الله اکبر کمی با اوستا حبیب حرف زد دلداری مان داد ،بعدش هم گفت:بابا جان امید داشته باش .برو مشهد امام رضا کسی رو دست خالی بر نمی گردونن .برو بهشون بگو من از طرف خواهرتون اومدم.امام به ناراحتی و بیماری هیچ بنی بشری راضی نیست.برو از آقا طلب شفا کن منم دعات می کنم. داشتیم بلند می شدیم که گفت صبر کنید دست برد سمت قندان استیل کوچکی کنارش بود ،یک تکه نبات برداشت چیزهایی زیر لب خواند و فوت کرد به آن ،گرفت سمت من ،گفت:بیا دختر جان،حالا که داری میری زیارت،دهنت رو شیرین کن. با دل شکسته رفتیم حرم حضرت معصومه زیارت کردیم و برگشتیم تهران. مادرم و حاجی از یک طرف به بچه ها می رسیدند ،از یک طرف به من ازشان خجالت می کشیدم .آن زمان ،زحمت چرخاندن یک خانه و زندگی چند برابر بود نه جاروبرقی ،نه ماشین لباسشویی،نه اجاق گاز،هیچی فاطمه و محمد دو تا بچه کوچک بودند که رسیدگی می خواستند ،من هم بدتر از آنها. ... 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش» 💞@MF_khanevadeh