eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
107 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💠قسمت دهم : دستپخت معرکه چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ … دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره … افتضاح شده … با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم … رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …غذا کشید و مشغول خوردن شد … یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم … – می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ … از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت … – خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه … – مسخره ام می کنی؟ … – نه به خدا …چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم … جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم … گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه … قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون … سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم … نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود … دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد …- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی … سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود …اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود … اما بعد خیلی خجالت کشیدم … شاید بشه گفت … برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد … ادامه دارد... کانال فرهنگی خانواده در سروش👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🆔http://sapp.ir/farhangekganevade کانال فر هنگی خانواده در ایتا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇@markazfarhangekhanevade🆔
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_نهم امیر مدینه به فکر فرو می رود و در می یابد که امام راست می گوید، زیرا یزید هر
صبح شده است و اکنون مردم از مرگ معاویه با خبر شده اند. امیر مدینه همه را به مسجد فرا خوانده است و همه مردم، به سوی مسجد می روند تا با یزید بیعت کنند. از طرف دیگر، مروان در اطراف خانه امام پرسه می زند. او در فکر آن است که آیا امام همراه با مردم برای بیعت با یزید به مسجد خواهد آمد یا نه؟ امام حسین'علیه السلام' از خانه خود بیرون می آید. مروان خوشحال می شود و گمان می کند که امام می خواهد همراه مردم دیگر، به مسجد برود. او امام را از دور زیر نظر دارد ولی امام به سوی مسجد نمی رود. مروان می فهمد که امام برای بررسی اوضاع شهر از خانه خارج شده و تصمیم ندارد به مسجد برود. مروان با خود می گوید که خوب است نزد حسین بروم و با او سخن بگویم، شاید راضی شود به مسجد برود. _ ای حسین! من آمده ام تا تو را نصیحت کنم. _ نصیحت تو چیست؟ _ بیا و با یزید بیعت کن. این کار برای دین و دینهای تو بهتر است. _ " اِنّا لله وَ اِنَّا اِلَیهِ رَاجِعُون" ؛ اگر یزید بر امّت اسلام خلافت کند، دیگر باید فاتحه اسلام را خواند. ای مروان! از من می خواهی با یزید بیعت کنم، در حالی که می دانی او مردی فاسق و ستمکار است. مروان سر خود را پایین می اندازد و می فهمد که دیگر باید فکر بیعت امام را از سر خود، بیرون ... 🌙 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 🎁 خانم ذکریایی که مسئول خادمین آن جا بود، کنار هدیه آمد؛ چیزی به او گفت و به عاطفه و مبينا اشاره ای زد. بعد از رفتنش عاطفه با اشاره از هدیه پرسید که: چی می گفت؟ هدیه جلو تر آمد و گفت: تا بعد از نماز ظهر، من و تو سر پا می مونیم و بعدش من و تو می ریم نماز، خانم شاکری و مبینا جلو می مونن. باشه ای گفت و نگاه اش را به در سوق داد. مادر آقای میم را دید که از در داخل می آمد. هنوز سالن آن قدر شلوغ نشده بود پس رفت تا به او سلام کند. زینب خانم با دیدن او گل از گلش شکفت و با لبخند به او سلام کرد. زینب خانم گاهی اوقات آن قدر با او گرم می گرفت که عاطفه شک می کرد آیا واقعا دشمنی میان او و مادرش است یا خیر؟! اما با خود که فکر می کرد، هر دو را مقصر می دانست که نتوانستند از دوستی قوی بینشان دفاع کنند و بیشتر از همه آن کسی را که یک کلاغ و چهل کلاغ از صفات بارزش بود. تمام فامیل می دانستند او کیست! برخی با نیش و کنایه ها به آن فرد می فهماندند و برخی هم مانند کبک سرشان را زیر برف فرو کرده بودند و قصد فهمیدن نداشتند. بار اول نبود که زن عمویش قصد خراب کردن عاطفه و خانواده اش را در میان فامیل داشت؛ چندین بار بود که این اتفاق می افتاد و آن قدری بزرگ بود که دیگر بخششی از جانب عاطفه و خانواده اش در کار نبود. انگار نمی توانست آرام بنشیند، هر ماجرایی که حل می شد طولی نمی کشید که آتش دیگری می سوخت؛ آن هم طبق معمول زیر سر زن عمویش بود. سر جایش برگشت اما در فکر فرو رفته بود؛ چگونه می توانست یک تنه ماجرا.. 💞@MF_khanevadeh
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 موضوع : ضرورت سوال های تفصیلی در خواستگاری 💠 جهت مشاهده یا دانلود سایر قسمت‌های مجموعه کلیپ‌های مهارت‌های زندگی مشترک و تربیت فرزند به لینک زیر مراجعه کنید👇 https://shamiim.ir/Category/List 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃