✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_سی_دو حالا همین ها می افتادند به جان جوان ها و بچه های مردم، یک ذره هم
✨💫✨✨✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_سی_سه
موقع تظاهرات ،وقتی مامورها می زنند به دل مردم و هر کسی یک طرفی هراسان می دود و دنبال پناه می گردد،این بچه ها جایی را ندارند پناه بگیرند،اصلا شاید مال این محل نباشند و کوچه و پس کوچه ها را نشناسند،بد نیست به جوان ها بگویم بدوند دنبال من تا ببرمشان سمت خانه،می توانستم از حیاط که به کوچه پشتی راه داشت،فراری شان بدهم.همین کار را هم کردم،بهشان سپرده بودم من را نشان کنند شروع می کردیم به شعار دادن و کم کم جمعیت زیاد می شد.سربازها می ترسیدند.هم از مردم،هم از مافوقشان ،می دیدیم که چند قدم جلو می آیند و دوباره بر می گردند عقب.خب بچه های همین مملکت بودند،سربازهای وظیفه ی کم سن و سالی که مانده بودند بین مردم و حکومت،مجبور می شدند شلیک کنند،چون جمعیت متفرق نمی شدند.چند تا تیر هوایی می زدند،اما کسی ترس نداشت.سر اسلحه را می گرفتند سمت مردم.صدای تیر که بلند می شد،جمعیت پخش می شدند،من می دویدم و جمعیت هم به دنبالم می آمد.تا به در خانه برسم،می دیدم پانزده ،شانزده نفر پشت سرم می دوند ،فرز کلید می انداختم و می پریدم توی خانه.یک پاگرد کوچک داشتیم که در کوچه داخلش باز می شد ،حیاط هم پشت خانه بود.می چسبیدم به سینه ی دیوار هال و لنگه ی در را نگه می داشتم تا بسته نشود.جوان ها یکی یکی خودشان را می انداختند داخل خانه. سریع در را می بستم و حیاط را نشانشان می دادم.می پریدم روی دیوار و پشت بام،بعد هم کوچه پشتی.
یک بار همین طور که فرار می کردم و بچه ها دنبالم،چند تا مامور نشانمان کردند .با تمام توانم می دویدم.چادرم را جمع کرده بودم زیر بغلم و با یک دستم روسری ام را محکم گرفته بودم.چشمم هم به جلو بودکه کوچه و در خانه را رد نکنم.نزدیک خانه توی آن شلوغی و بدو بدو ها همین طور که بر می گشتم و به آدم های پشت سرم با داد و اشاره ی دست قوت قلب می دادم که خانه مان همین جاست،دیدم پیرمردی خمیده،عصا زنان یک گوشه راه می رود .گفتم خدایا خودت بهش رحم کن.این ها مروت ندارند و حالی شان نیست این پیرمرد برای تظاهرات و این حرف ها نیامده .از کنارش که رد شدم و جثه ی کوچکش را دیدم ،دلم نیامد رهایش کنم .فکر کردم ضرب دست این ها به جوان می خورد ،نقش زمین می شود،این پیرمرد که جای خود دارد ،معطل نکردم .برگشتم و دو دستی از روی زمین بلندش کردم .خیلی ریزه میزه بود.بنده خدا تا به خودش بیاید و بفهمد چه خبر است،دید من دارم می دوم و یک عده هم پشت سرم.هی داد و بیداد کرد که دختر چه کار می کنی؟من را بذار زمین.با من پیرمرد چه کار داری؟
مدام دست و پا می زد .عصایش افتاد زمین.وقت حرف زدن و توضیح دادن نبود.اگر نمی آوردمش ،زیر دست و پا می ماند .نفس زنان،بریده بریده ،فقط گفتم:بابا جون صبر کن الان می رسیم خونه.جلوی در خانه گذاشتمش زمین ،کلید انداختم و رفتم تو ،از کتش گرفتم و کشیدمش داخل.بعد از او هم ،هفده ،هجده نفر آدم پشت سرم آمدند تو....
#ادامه_دارد....❣️
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#شبتون_کربلایی💫
💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش》
💞@MF_khanevadeh