❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨🖤✨🖤✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_پانزده اصلش، هیچ کاری راحت نیست. مردها صبح به صبح می رفتند و آخر شب به
✨💫✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_شانزده
یک سال و پنج ،شش ماهش بود که بچه ی زبان بسته حالش عوض شد دست و پایش بر می گشت به عقب .موقع شیر خوردن سینه ام را نمی توانست بگیرد شیر را با قاشق چای خوری می ریختم گوشه ی دهانش ،از گوشه ی دیگر شره می کرد بیرون و می ریخت کنار گردنش.
مادر ،یک روز بچه اش را این شکلی ببیند چه بر سرش می آید؟محمد من یک هفته وضعیتش همین بود دست تنها بودم اوستا حبیب یک ماهی برای کار رفته بود خارج از تهران .بعضی وقت ها بچه آن قدر گریه می کرد که صورتش کبود می شد .پای چشم های من هم از بی خوابی و گریه ،گود شده بود .محمد را که بی حال شده بود می گذاشتم جلویم و گریه می کردم.
خدا نصیب هیچ مادری نکند.یک شب گفتم دیگر تمام شده چشم های محمدم رفت.بچه بی رمق افتاد توی بغلم ،نفس نکشید تکان نخورد ،زدم توی سرم.از صدای جیغم فاطمه وحشت کرد و زد زیر گریه .تا مادرم خودش را برساند یک چادر دم دستی انداختم روی سرم و پابرهنه دویدم توی کوچه ،آقا جان هم پشت سرم .فقط توی خیابان می دویدم و گریه می کردم.سوز سرمای زمستان می خورد به صورت و دست هایم اولین ماشینی که ترمز کرد جلوی پایمان ،خودم را انداختم روی صندلی عقب و آقاجان به راننده گفت ما را برساند نزدیک ترین بیمارستان. به راننده التماس می کردم تند برود جلوی بیمارستان نفهمیدم خودم را چطور رساندم داخل و تا دکتر بیاید و بچه را معاینه کند مردم و زنده شدم.
اولین بیمارستان ،محمد را پذیرش نکردند .گفتند:کار ما نیست بچه نمی ماند .حالا من زار می زدم و آقاجان ،خون خونش را می خورد و کاری از دستش بر نمی آمد .محمد را هی بغلم تکان می دادم ،ولی بچه صدایش در نمی آمد.گاهی یک نفس نصفه نیمه می کشید رفتیم جای دیگری؛همان شد .بیمارستان بعدی،همان،یادم رفته بود کفش به پایم نیست .از در بیمارستان تا تخت معاینه می دویدم،ولی بی فایده ،بی حاصل.نشان به آن نشان که بیشتر از شش ،هفت بیمارستان را سر زدیم .همه دست رد به سینه مان زدند ؛ولی مادر مگر از بچه اش قطع امید می کند؟هزاری هم دکتر بگویند کاری از دستمان بر نمی آید همین طور که مادر چشم از بچه اش بر نمی دارد خدا هم بنده اش را وا نمی گذارد .توی یک بیمارستان، پرستاری دلش به حالم سوخت و محمد را پیچید لای شال پشمی اش.شال را دور محمد محکم کردم یکهو یاد ننه آقا افتادم .از خودم پرسیدم اشرف سادات امروز چند شنبه است؟چشم هایم را روی هم فشار دادم و سعی کردم یادم بیافتد چند شنبه است ،فایده نکرد.از آقاجان پرسیدم .خیره شد به یک گوشه و بعد از چند ثانیه تامل ،جوابم را داد.سه شنبه بود.تا نفسم قطع شود ،مدام گفتم یا ارحم الراحمین.داشت صبح می شد و ما در راه بیمارستان کودکان بودیم.
#ادامه_دارد....❣️
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#شبتون_شهدایی💫
#التماس_دعا🤲🏻
💠 مرکز فرهنگی خانواده
💞@MF_khanevadeh
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_شانزده
و
لبانش کنار نمی رفت اما با جوانه زدن و بعد رشد کردن این حس، کم کم او را تبدیل به دختری منزوی و گوشه گیر می کرد. با خودش کنار آمد و لبخندی پت و پهن روی لب هایش نشاند. مبینا با دیدن لبخندش سری به نشانه تاكيد تکان داد و لبخندی زد که جوابش چشمکی از سوی عاطفه بود. بعد از ایستادن تاکسی، هر دوی آن ها بعد از تشکر کوتاهی از راننده پیاده شدند. مبينا بدون نگاه کردن به خیابان، خواست عبور کند که عاطفه دید ماشینی با سرعت زیاد به آن ها نزدیک می شود. با صدای بلندی که بیشتر شبیه داد زدن بود، مبینا را صدا کرد و گفت:بيا عقب ماشین... مبينا سريع عقب رفت. ماشین با بوق بلند و کلمات نامفهومی که عاطفه شرط می بست فحش باشند، با سرعت از کنار آن ها عبور کرد. هر دوی آن ها از شدت نگرانی، نفس نفس می زدند. عاطفه رو به مبینا کرد و گفت: دختره ی بی فکر! با این سنت هنوز نمی دونی نباید بدون نگاه کردن به خیابون ازش رد بشی؟ بیام مثل کلاس اولی ها این رو بهت یاد بدم؟ مبینا که از ترس، زبانش بند آمده بود چیزی نگفت که عاطفه دستش را | گرفت و به آن سمت برد. مقصد آن ها جاده ی بسیار پیچ و خمی داشت به طوری که وقتی ماشینی از رو به رو می آمد، نمی توانست عابران را ببیند. تا به حال تصادف های زیادی درست در این مکان رخ داده بود. در کنار هم قدم می زدند و گاهی مبینا سوالی می پرسید که عاطفه جوابش را می داد. با رسیدن به چهار راه قرارشان، مبينا رو به عاطفه گفت: مواظب دل نازکت باش عاطی! هر کسی لیاقت این رو نداره که
است
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh