✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
✨💫✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_شانزده یک سال و پنج ،شش ماهش بود که بچه ی زبان بسته حالش عوض شد دست و پ
✨💫✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_هفده
یک بیمارستان کودکان توی میدان امام حسین که آن موقع بهش می گفتند میدان فوزیه،قبول کردند انجا بستری اش کنند .محمد را خواباندند روی تخت ملافه ی آبی بدرنگ روی تخت را چنگ می زدم دستم را رساندم کنار صورت طفل معصومم و بی صدا اشک ریختم ،می ترسیدم طوریش شده باشد جواب اوستا حبیب را چه می دادم؟توی فکر و خیالات خودم بودم و چشم از محمد بر نمی داشتم که دکتر آمد بالای سرش و معاینه اش کرد.بعد هم چند تا آزمایش ازش گرفتند .دکتر با تاکید به پرستار گفت که جوابش را زود می خواهم تا جواب آزمایش ها آماده شود صد بار راهروی بیمارستان را رفتم و آمدم .یک جفت دمپایی داده بودند بهم.دست خودم نبود پاهایم را می کشیدم روی زمین و صدا می داد .به اندازه ی پا بلند کردن و قدم برداشتن هم برایم قوت نمانده بود.
بالاخره جواب آزمایش آمد دکتر مرا صدا زد و چند تا سوال پرسید و دیگر حرفی نزد بعدش هم بچه را بردند بخش مراقبت های ویژه و گذاشتندش توی یک دستگاه که دور تا دورش شیشه بود عاجز شده بودم و فقط می گفتم یا ارحم الراحمین آقاجان دلداری ام می داد می گفت:همین که بچه رو اینجا پذیرش کردن ،خدا رو شکر امیدی هست.هر چه کرد حریفم نشد بروم خانه کمی استراحت کنم .یک روز تمام ماندم گوشه بیمارستان توی بخش ،پشت شیشه ،پشت در اتاق،گوشه حیاط ،هر جا که کسی کاری به کارم نداشت،هی فکر می کردم این مریضی چه جور مریضی است؟بچه چطور می شود؟چقدر طول می کشد خوب بشود؟چند روز باید بماند توی دستگاه؟ چند روز باید بمانیم بیمارستان؟ همه ی این جواب ها هر چه بودند فرقی نمی کرد،مهم این بود محمد خوب شود،حتی شده یک ماه بمانم گوشه بیمارستان .
بالاخره بعد یک شبانه روز که محمد توی دستگاه بود دکتر به حرف آمد و گفت :بیماری بچه شما منژیت مغزی است علتش هم آمپول های فشاری بوده که سر زایمان به مادر زده اند برای زنده ماندن محمد فقط یک راه داریم باید آب کمرش را بکشیم و به احتمال ۹۵ درصد بچه بعد آن فلج می شود ،زنده می ماند ولی فلج .و از من خواست رضایت نامه را امضا کنم ،همین قدر صریح و عادی ،انگار مثلا دارد می گوید الان روز است و نود درصد چند ساعت دیگر شب می شود.ما زنده ایم و فقط هوا تاریک شده،حرف هایش مثل پتک می خورد توی سرم بعید است حالا زنده باشد،خدا ازش بگذرد.بند دلم را پاره کرد.بنده ی خدا می توانست کمی ملاحظه ی دل من مادر را بکند ،سنی هم نداشتم .بیست و یکی دوسالم بود به زور خودم را سرپا نگه داشته بودم.با این حال ایستادم روبه روی دکتر و گفتم :اجازه نمیدم .شما بگو نود و پنج درصد احتمال داره بچه خوب بشه و فقط پنج درصد ممکنه فلج بشه محاله بذارم به کمر بچه دست بزنید .خدا خودش می دونه من نمی تونم از بچه فلج نگهداری کنم.
می ترسیدم ،حتی از پنج درصد احتمال فلج شدن بچه می ترسیدم،چه برسد به چیزی که دکتر می گفت.دکتر سرش را تکان داد و گفت:هر طور خودتان می دانید .دستور داد محمد را مرخص کنند.
#ادامه_دارد....❣️
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#شبتون_شهدایی💫
💠 مرکز فرهنگی خانواده
💞@MF_khanevadeh