#_داستان واقعی عاشقانه ی
#بدون تو هرگز #قسمت_61
باور یا خرافات🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
.... با کمال احترامی که به شما دارم جواب من منفیه...
دکتر دایسون باورش نمیشد که از من جواب رد بشنود.... مات ک مبهوت پرسید: چرا ؟!
من عاشق شما هستم... مطمئن باشید در کنار هم یک زوج خوشبخت خواهیم بود...من تمام عمرم به جز شما به کس دیگری فکر نخواهم کرد... علاقه منو باور کنید... من مدتها روی انتخاب شما فکر کردم... شما هم با همکار هستید... خوب مرا میشناسید....
من از باورهای دینی خودم و چهارچوب هایش گفتم... و اینکه نمیتونم با یک غیر مسلمان ازدواج کنم... در کمال نا باوری متوجه شدم که او حتی اعتقاد به خدا را هم خرافات تلقی می کند... این امر باعث شد بین ما بحث بالا بگیره... ومن همچنان مخالفت کردم .... دو ماه گذشت... طی این مدت دکتر همچنان سعی میکرد خودش را به من نزدیک کند و علاقه اش را به اثبات برساند... تا اینکه من بیمار شدم...از شدت طب خانه نشین شدم...
ادامه دارد...
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_62👇👇👇
⚡️ادامه داستان واقعی 🌸💞بدون تو هرگز🌸💞
💠قسمت شصت و دو : ۴۶ تماس بی پاسخ
نیمه جان افتاده بودم... بدون آب و غذا..
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم ... سرگیجه ام قطع شده بود ... تبم هم خیلی پایین اومده بود ...
اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ...
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم ... بلند که شدم ... دیدم تلفنم روی زمین افتاده ... باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ...
با همون بی حس و حالی ...رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ...
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود ... مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ...
در رو باز کردم ... باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود... در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام ...
- میدونستم از صبح چیزی نخوردی ... مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ...
این رو گفت و بی معطلی رفت ...
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ... توش رو که نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ... با یه کاغذ ... روش نوشته بود ...
- از یه رستوران اسلامی گرفتم ... کلی گشتم تا پیداش کردم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری
✍️ادامه دارد......
کانال فرهنگی خانواده در سروش🆔http://sapp.ir/farhangekganevade. کانال فرهنگی خانواده در ایتا @markazfarhangekhanevade🆔
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا☕🍁 #قسمت_60 دهانم باز مانده بود که چگونه کودکی کم سن و سال این گونه حرف می زند دستم
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_61
نشستنش هم برایم خاص بود روی زمین نشسته بود و یک پایش را دراز کرده بود. آرنجش را روی زانوی دیگرش گذاشته بود و لبخند به لب داشت. سری برای عمویم تکان دادم و او هم جوابم را با لبخند داد و به طرف حسینیه رفتیم. ابتدای غروب بود و حیاط مسجد شلوغ شده بود شمع ها را توزیع کردیم و من هم برای خود شیرینی یکی از شمع ها را به پدر آقای میم دادم که مداحی این مراسم را بر عهده داشت و از ابتدای جاده آقایان جلو می رفتند ما پشت سر آنها بودیم باد می وزید و شمع ها خاموش می مجبور میشدیم برای روشن کردنشان از شمع یک دیگر استفاده کنیم.
و
شدند
وهی
وارد مسجد شدیم و بعد از مداحتی کوتاهی شمع ها را سر قبر اموات .گذاشتیم همراه مبینا شمعمان را روی قبر دایی پدرم گذاشتیم و فاتحه ای برای او .خواندیم جمعی از پسران محل دایرهای تشکیل داده بودند و سینه می زدند کنار دیوار تکیه دادم و من هم آرام سینه می زدم مادرم کنارم ایستاد و :گفت ابوالفضل اذیت می کنه، من میرم بالا! سری تکان دادم و در کنار مبینا .ایستادم نگاهی به من انداخت و گفت: انشالله سال دیگه همین موقع، اون کنارت باشه.
بعض کردم نگاهم به در ورودی آقایان کشیده شد که مهدی با سینی شیر از در خارج شد و شروع به تعارف به بقیه کرد بار سوم بود که به مسجد می رفت و سینی را پر میکرد که درست یکی مانده به مبینا، تمام شد. دوباره به مسجد رفت به مبینا تعارف کرد که او لیوانی برداشت. دوست داشتم من هم بردارم اما از شیر متنفر بودم دستم را جلو آوردم و زمزمه کردم ممنون
لحظه ای درنگ کرد و به بقیه هم تعارف کرد همگی به طرف مسجد رفتیم و سجاده هایمان را پهن کردیم
بعد از نمار سفره انداختیم و مشغول غذاخوردن شدیم مسجد جای سوزن انداختن نبود. دو ردیف سفره گذاشته بودیم و بعضی ها هم در راهرو و حسینیه نشسته بودند سرماخورده بودم و سر درد شدیدی داشتم و نمی توانستم برای جمع کردن سفره هم کمک .کنم تنها عذرخواهی کوچکی کردم وکنار مادرم .نشستم مادرش درست رو به رویم نشسته بود و گاه و گاه لبخند تحویلم می داد در جوابش لبخندی میزدم و سرم را پایین می انداختم.
بی
احساس گرمای شدیدی داشتم و جواب مبینا را تنها با تکان دادن سر یا "اوهوم" می دادم شدیدا کلافه بودم و هیچ از سخنرانی نمی فهمیدم. محله ی ما یک رسم داشت که در پنجم محرم علم می بست و در شب عاشورا
علم ها را باز می.کرد یادم است که هنگام بستن علم بعد از آرزوی ،سلامتی، تنها او را از خدا خواستم
سید خانم علم ها را وسط مسجد گذاشت و هر کدام را به یک سمت داد. برخلاف بقیه تنها یک گره را باز کردم و در دل :گفتم انشالله که این گره حاجت هرکسی بوده، برآورده شه!
مراسم تمام شد و سر درد من به شدت زیاد شده بود به خانه که رسیدیم، شب بخیری به خانواده گفتم و سریع به اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم به این چند روز فکر می کردم که او جلوی چشم بود و می دیدمش؛ از این پس خبری از نگاه های گاه و بی گاهم به او .نبود تنها یک هفته در میان آن هم از روی پروژکتور می توانستم او را رصد کنم.
آهی کشیدم و دستم را روی پیشانی ام قرار دادم. درد شدید مانع از خوابیدنم میشد؛ شروع به صلوات فرستادن .کردم. امام علی (ع) می
گویند:
« هر گاه میان مشکلات قرار گرفتید سیل صلوات راه بیاندازید. زیرا آن سیل حتما مشکلت را با خود میشورد و می برد.»
نتایج و آثار این حدیث در زندگی ام پیدا بود هر گاه مشکلی سر راهم قرار می گرفت، صلوات نذر میکردم و دعا میخواندم و راحی برای حل مشکلات به ذهنم می آمد چشمانم را بستم و آرامش میهمان چشمانم
شد.
امروز اربعین بود. بسیاری از دوستانم راهی کربلا بودند و عجیب دلم می خواست برای یک بار هم که شده به آن جا بروم و در بین الحرمین برای دیگران دعا .کنم ساعت ده راهپیمایی اربعین در شهرستانمان شروع می شد و با مبینا در جادهی همیشگی قرار گذاشته بودیم تا به آن جا برویم. خوابم می آمد اما هفته ی گذشته در نماز جمعه به هدیه هم قول داده بودم که نمازجمعه
حتما بروم
چادر عربی دوست داشتنی ام پاره شده بود و مجبور بودم چادر دانشجویی را سر کنم با وسواس نگاهی به خود و لباسهای مشکی ام انداختم
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️