✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_هفتاد_چهار آمد جلوتر و ایستاد در مسیر باریکهی نور راهرو. چشم هایم را تنگ کردم
#تنها_گریه_کن
#قسمت_هفتاد_پنج
جسم محمد قوه گرفت، ولی دلش نه. گاهی میرفت مسجد و به بچههای پایگاه هم سری میزد. با آنهایی که از مرخصی برگشته بودند، جمکران میرفتند. اگر هم خانه بود، مثل عادت قبلترهایش، هرکاری از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد؛ حتی اگر لازم بود کمک خواهرهایش ظرف بشوید. میگفتم:《 مادر استراحت کن.》، جواب میداد:《 خوبم.》
میدانستم بیدار شده، اما چشمهایش را باز نکرده بود. داشتم با تلفن حرف میزدم؛ از فامیل بودند و جویای احوال محمد. تا اینکه دوباره رسیدیم به حرفهایی که دیگر به گوشم کهنه شده بودند. سفارش میکردند اینبار محمد خواست برود، جلودارش باشم. یک کلام گفتم:《 این همه سال پای روضه امام حسین فقط گریه کردیم، بچههای آقا عزیز نبودن؟ یه عمر فقط به زبون گفتیم حسین؟ پای جون خودمون و بچههامون وسط باشه و بازم بگیم حسین جان زندگی ما به فدات، شرطه. محمد هم خودش میدونه. بخواد بره، من سر راهش نمیایستم؛ من کنار محمدم.》
و حرف را عوض کردم. یادم نیست چند روز گذشت. آمد و سراغ ساک و لباسهایش را گرفت. شسته بودمشان، تا کرده و مرتب گذاشته بودم توی کمد. خیلی عادی پرسیدم:《 کی ایشالا به سلامتی؟》
سرش را انداخت پایین. دیدم با انگشت پایش با ریشههای فرش بازی میکند. جواب داد:《 دو روز دیگه.》تنها کاری که کردم، برایش خوراکی و آجیل بیشتری گذاشتم. میخواستم خیالم راحت باشد، نشست کنارم و گفت:《 مامان! مگه بار اولمه؟ این همه رو کی میخواد بخوره؟》با خنده گفتم:《 رزمندگان اسلام.》خودش نشست و ساکش را بست. بچهای نبود که برای کارهایش معطل من باشد. هیچوقت راضی نبود من درگیر کارهایش باشم. میگفت:《 شما توی زحمت نیفتید.》این دفعه هم از جلوی در خداحافظی کردیم و حتی نایستادم تا رفتنش را ببینم. یک خروار کار سرمان ریخته بود و ماشین جهاد توی راه بود تا ترشی و مربا و سبزیها را تحویل بگیرد و ببرد. حوصلهی نگاه سنگین کسی را نداشتم. وقت فکر کردن به حرف و حدیثها را هم. با خودم فکر کردم بین این همه آدم، همین که حاج حبیب دلش با من یکیست و هی توی کار و خواستهی دل این بچه نه نمیآورد، خدا را شکر.
آن روزها، پدر حاج حبیب مریض احوال بود. از تهران به هوای زیارت حرم بیبی 'علیهالسلام' راهی قم شد و آمد خانهمان. بی اندازه دوستش داشتم. سحر که زمزمهی نماز شبش میپیچید توی اتاق، دلم میخواست فقط بنشینم و تماشایش کنم. پیرمرد، رنجور و ضعیف شده بود. نور چشمش کم شده بود. دستهای چروکیده و لرزانش را میکشید روی مُهر و سروصورتش را مسح میکرد. گفتم:《 عمو! چند روز بیشتر پیش ما میمونی؟》از رحمتش میترسید. خودش میدید چقدر خانه شلوغ است و مدام آدم میرود و میآید و کار داریم. محاسنش را گرفت توی مشتش و گفت:《 بابا! من جز زحمت چیزی ندارم برات.》
#ادامه_دارد....
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#مرکز_فرهنگی_خانواده
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_هفتاد_پنج جسم محمد قوه گرفت، ولی دلش نه. گاهی میرفت مسجد و به بچههای پایگاه
#تنها_گریه_کن
#قسمت_هفتاد_شش
از خدایم بود بماند. نگهاش داشتم، ولی پیرمرد خیلی زود همان توانِ کم را هم از دست داد و از پا افتاد. اتاق محمد تقریبا تنها قسمت خانه بود که میشد برایش رختخوابی پهن کنم و پیرمرد بتواند استراحت کند. تند و تند بین کارهایم بهش سر میزدم. حواسم به داروهایش بود. غذایش کم شده بود. یک کاسه سوپ که میخورد، دلم قرار میگرفت. بین تمام این سرشلوغیها، یک شب که حاج حبیب هم آمده بود مرخصی، حرف خواستگاری مریم جدی شد. داماد غریبه نبود و باهم رودربایستی نداشتیم؛ خواهرزادهی حاجی بود و میشد پسرعمهی مریم. دختر و پسر. جفتشان، بچهی یک خانه بودند.
تصمیم داشتیم عقدشان کنیم که پدربزرگِ بچهها افتاد توی رختخواب. با حاجی و پدر و مادر داماد که صلاح و مشورت کردیم، دیدیم بهتر است زودتر یک مهمانی جمع و جور بگیریم و بیخودی دست دست نکنیم. یک روز صبح با شیرینی آمدند خانه ما. از حاج آقا روحانی وقت گرفته بودند. عقد بیشتر بچههایمان را ایشان خواندند. چادر انداختم روی سر مریم و صورتش را بوسیدم. گفتم:《 مبارکت باشه مادر.》خواهر شوهرم وقتی فهمید نمیخواهم همراهشان بروم، هاج و واج نگاهم کرد، گفتم:《 شما عمهش هستی، باباش هم که هست. من تو خونه کلی کار دارم. از اون گذشته، نمیشه که بابا تنها بمونه، خودم باید حواسم بهش باشه. میخواین برین یه خطبه عقد بخونن برای بچهها برگردین دیگه.》
با دعای خیر و خنده راهیشان کردم. سر راه رفته بودند دنبال خواهرم. خیلی ساده و بدون بریز و بپاش بچهها محرم شدند و انگار باری از روی دوشم برداشته شد.
فصل هشتم
صدای پر دادن کبوتر
انگار یک قاصدک خبر بیاورد، به دلم برات میشد همین روزهاست که از راه برسد. سحرها، گوش و چشمم به در بود.
بالاخره آمد. در را برایش باز کردم و عقب ایستادم. با سلام، به صورتم خندید، چشمهایش ولی سرخ و خسته بود. خم شد و دستم را بوسید. دست کشیدم روی موهایش. نشست روی پله و داشت بند پوتینهایش را باز میکرد که سرش را بالا آورد و دید خندهام گرفته. موهایش خیلی بلند شده بود، تا آن موقع این شکلی ندیده بودمش. مظلوم نگاهم کرد و گفت:《 برم یه عکس قشنگ بگیرم، بعد کوتاهشون میکنم.》
موهای بلند، چهرهاش را مردانه تر کرده بود، ولی هنوز پیدا بود سن و سالی ندارد؛ حتی اگر از جبهه برگشته باشد. چند ساعت که خوابید، سرحال شد و صدای شوخی و خندهاش پیچید توی خانه. سراغ حسن آقا، دامادمان را گرفت. گفتم:《 خیر باشه مادر.》جواب داد:《 میخوام براش یه پیراهن بدوزم. برای محمد آقا هم که قبلا دوختم. از من یادگاری بمونه براشون.》یک چیزی توی دلم هُری ریخت، ولی حرف را ادامه ندادم. فقط همینطور که داشتم از اتاق میرفتم بیرون، گفتم:《 زنگش میزنم بیاد.》
#ادامه_دارد....
#شبتون_مهدوی
#مرکز_فرهنگی_خانواده
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_هفتاد_نه اگه راضی بودین من یه یادگاری از شما با خودم داشته باشم، اون کفنی که ا
#تنها_گریه_کن
#قسمت_هشتاد
خدا رحمت کند امام جماعت مسجد، آقای سید جعفر حسینی را. بچهها را توی حیاط مسجد از زیر قرآن رد و بدرقه میکرد جبهه و هر از چند وقتی که پیکر یکیشان برمیگشت، برایش نماز میخواند. با اشک چشم میگفت:《 الهی که خودم از این جوانها جا نمانم.》
صدای محمد کم جان شد. گفت حرفهایش فقط همینها که گفته، نبوده. گفتم:《 بقیهش رو هم میشنوم.》
میخوام خودتون من رو توی قبر بگذارید. همونجا برام دعا کنید و از شهادت من راضی باشید. دلم نمیخواد دشمن اشک شما رو ببینه و فکر کنه تونسته دلتون رو بلرزونه و خوشحالی کنه. خیلی از مادرها بچهشون رو توی قبر گذاشتن، ولی دیگه نتونستن سرپا و قوی از قبر بیرون بیان؛ شما اینطور نباش. میدونم عاطفه مادری چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت، ولی مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو برمیگردونی.گریه رو بذار برای خلوت و تنهایی. دور از چشم بقیه گریه کن.
سرما دوید درون تنم. لرزیدم. سینهام سنگین شد؛ مثل تمام مادرها بغضم راه گرفت و پیچید توی سینهام، اما قورتش دادم. محمد زخمی میشد و برمیگشت، راضی بودم. اسیر میشد و قرار بود سالها چشم انتظارش بمانم، راضی بودم. شهید میشد هم، راضی بودم.
بعد از نماز صبح، یک نگاه انداختم به خانه و حساب کردم کدام کارها را باید زودتر تحویل جهاد بدهیم تا وقتی خانمها میآیند، اول بروند سراغ آنها. محمد هم داشت کمکم آمادهی رفتن میشد. دیدم هی میرود و از دور پدربزرگش را تماشا میکند. پیرمرد خواب بود و محمد نه دلش میآمد بی خداحافظی برود، نه دلش میآمد برای وداع بیدارش کند. کمی که گذشت، پیرمرد چشمهای بیرمقش را باز کرد و وقتی دید نوهاش بالا سرش نشسته، دستش را آرام و کم جان تکان داد. محمد هم معطل نکرد و دستهای چروکیدهی پیرمرد را جا داد میان انگشتهای بلندش. سرش را پایین آورد و دشت پدربزرگش را بوسید. گفت:《 باباجون! اجازه میدی من برم؟ مرخصیم تموم شده دیگه.》
پیرمرد چانهاش لرزید و چشمهای ضعیفش خیس شد. با صدای بیجانی گفت:《 باباجون! به حال من نگاه نکن. اگه وظیفهت رفته، برو. خوشا به حال شما جوونها که بدنتون قوت داره. واسه دین خدا کم نذارید. خدا به همراهت.》
محمد دوباره سرش را خم کرد و صورت و دست پدربزرگش را بوسید.
خانه شلوغ شده بود. هرکسی، گوشهی کاری را گرفته بود و گاهی صدای صلوات میپیچید توی خانه. دیدم جلوی درِ اتاقش ایستاده و منتظر است تا با من هم خداحافظی کند. محمد چند باری جبهه رفته و آمده بود، خود من هم توی خانه کار و مشغولیت زیادی داشتم، همینها باعث میشد هربار دم رفتنش خیلی معمولی باهم خداحافظی کنیم. دیدم اینپا و آنپا میکند. گفت:《 مامان میشه ایندفعه تا جلوی درِ کوچه باهام بیایید و منو بدرقه کنید》؟
#ادامه_دارد.....
#شبتون_امام_رضایی
#مرکز_فرهنگی_خانواده
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_هشتاد_چهار ابرو در هم کشیدم و گفتم :اگه بهم بگید یه جا میرم و پیداش می کنم نگ
#تنها_گریه_کن
#قسمت_هشتاد_پنج
خیلی سریع بوسه ای به پیشانی اش زدم و دست کشیدم روی چشم هایش. زخم های ریز سر و صورتش از زیر انگشتانم رد شدند. چشم گذاشتم روی هم و زیر لب گفتم:خوش به حالت مادر ! حال تو که گریه کردن نداره.
صدای صلوات و گریه و همهمه ی اطرافم پیچید توی سرم. خیلی سریع، روی صورت محمد را پوشاندم و بلند شدم سرپا. به دامادم گفتم: تحویل سرد خونه ش بدین و بریم خونه که الان بچه ها می رسن اینجا و شلوغ می کنن .تا چند ساعت دیگه هم فامیل خبردار میشن بیان خونه بهتره.
هاج و واج نگاهم کرد دوباره حرفم را تکرار کردم و اضافه کردم تا حاجی رو خبر کنیم و بیاد .اگه موقع دفن محمد نباشه ،تا اخر عمر چشمش به راه این بچه می مونه.
بچه ها هم رسیده بودند ،تا عمویشان را دیدند و داغشان تازه شد به محمد آقا اشاره کردم که زودتر پیکر را با یک بهانه از روی زمین بلند کنند.
من هم بقیه را به زبان گرفتم و دوباره برگشتیم خانه.
خبر کردن حاجی کمی طول کشید. تعاونی و شماره ی بارنامه را پیدا کردیم و سپردیم هر طور و با هر بهانه ای که خودشان می دانند ،حاج حبیب را برگردانند.گویا آنها هم به پلیس راه گزارش داده بودند و یک دلیل تراشیده بودند تا ماشین دور بزند و به جای رفتن به داراب ،بیاید تهران ،البته حاج حبیب که تنها نبود،تلفنی به شوهر خواهرم و همراهانشان شهادت محمد را خبر داده بودند ،ولی حاجی چیزی نمی دانست.
من بیشتر از همه نگران او بودم کم دل بود محمد را خیلی دوست داشت بروز نمی داد ولی مخصوصا بعد از مجروحیت محمد بدش نمی امد این بچه قید جبهه رفتن را بزند و کنار دست خودم توی خانه کارهای جهاد را انجام بدهد اما هیچ وقت به روی محمد نیاورد دوست نداشت نظرش را تحمیل کند یا از جایگاه پدر بودنش سوء استفاده کند و دست و پای محمد را ببندد.
پدر و مادر خودم و باقی فامیل از تهران رسیدند ،ولی حاجی نیامد نه آن شب،نه فردا و نه حتی روز بعدش دم سحر بی خواب بودم و چشم از در بر نمی داشتم .یک دلم مانده بود پیش محمد ،یک دلم پیش حاج حبیب.کورمال کورمال رفتم سراغ چمدان های بالای کمد سعی کردم بی سروصدا بیاورمشان پایین .حالا که پیکر محمد برگشته بود باید سفارش هایش را دانه به دانه انجام می دادم .کفن و شال سبز تا شده را گذاشتم سر طاقچه کنار قران تا بعدا لازم نباشد دنبالشان بگردم .رفتم توی حیاط سوز هوای آن موقع سال،آن هم توی قم به استخوان می رسید نرمه های باران افتاد روی سرم .هوا آن قدر گرفته و ابر بود که هر چه توی آسمان گشتم ،نتواتستم ماه را پیدا کنم .یک سوال توی سرم می چرخید و نمی توانستم محلش ندهم .می دانستم آفتاب که بالا بیاید دور و برم شلوغ می شود .همسایه ها جمع می شوند ،بچه های مسجد می آیند حجله بگذارند و پارچه بزنند جلوی در.باید جلوی مهمان های محمدم در می آمدیم احتمال می دادم حاجی هم فوقش تا ظهر برسد.پس خیلی فرصت نداشتم
#ادامه_دارد....
#شبتون_امام_زمانی
#مرکز_فرهنگی_خانواده
💞@MF_khanevadeh
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
💚
💚
#مرکز_فرهنگی_خانواده
#عید_غدیر_خم
مرا غدیر نه برکه، که بیکران دریاست
علی نه فاتح خیبر،که فاتح دلهاست
مرا غدیر نه برکه، که خم جوشان است
علی نه ساقی کوثر،که کوثر عظماست
مرا غدیر نه یک برگ سرد تاریخ است
علی نه شافع محشر، که محشر کبراست
مرا غدیر حریم وصال محبوب است
علی نه همسر زهرا که کیمیای ولاست
مرا غدیر بود پایگاه دانش و دین
علی نه کاتب قرآن که آیت عظماست
مرا غدیر نه یک واژه در دل تاریخ
که جان پناه همه رهروان راه خداست
مرا غدیر نه یک روز اختلاف افکن
که همچو چشمه ی مبعث زلال وحدت زاست
مرا غدیر ندای بلند آزادی است
علی نه حامی بوذر که روح صدق و صفاست
💚
💚
💚💞@MF_khanevadeh
💚
💚
💚
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚💚💚💚
بسیـٍـــــج، صدای صلابت است و سمبل صبوری، اسوه صالحان است و آموزگار صابران.
🎁🎊🎁🎊🎁🎊🎁🎊🎁🎊🎁🎊
#اعلام_منتخبین_پویش_هفته_بسیج
#مرکز_فرهنگی_خانواده
اسامی برندگان🎁🎊🎁
✨مهنا مشــــیری.....
✨نازنین زهــــرا بابایی.....
✨علی خمـــــسه......
✨درســــا جعفری فام....
✨زینب اســـدالــه.....
✨حسن دهـــقانی....
✨حدیث نـــژادی.....
منتخبین با ارسال مشخصات زیر به ادمین 2کانال هدیه خود را دریافت نمایند
❌شماره همراه
❌شماره کارت
ارتباط با ادمین کانال 👇👇
@admin2_Markaz
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️
🍃
♥️
🍃
#مرکز_فرهنگی_خانواده
#ختم_حدیث_کسا
#چله_حدیث_کسا
🍃[ يُرِيدُ اللَّـهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا] (ترجمه: ...خدا فقط مىخواهد آلودگى را از شما خاندان بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند.)🍃
📣♦️📣♦️📣♦️📣
ختم حدیث کسا به نیابت از شهدای گمنام، شهدای مدافع حرم، شهید حاج قاسم سلیمانی،♥️شهدای امنیت،
سلامتی و تعجیل در ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ♥️وسلامتی امام خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی ♥️
مخاطبین عزیز جهت شرکت دراین ختم اسامی خودتون رو به ادمین 2کانال ارسال نمایید..
@admin2_Markaz
اسامی ثبت ودر کانال بارگذاری خواهد شد
شروع ختم از تاریخ♥️
1401 /9/11
پایان ختم♥️
1401 /10/19
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️
🍃
♥️
🍃
#مرکز_فرهنگی_خانواده
#ختم_حدیث_کسا
#چله_حدیث_کسا
🍃[ يُرِيدُ اللَّـهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا] (ترجمه: ...خدا فقط مىخواهد آلودگى را از شما خاندان بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند.)🍃
📣♦️📣♦️📣♦️📣
ختم حدیث کسا به نیابت از شهدای گمنام، شهدای مدافع حرم، شهید حاج قاسم سلیمانی،♥️شهدای امنیت،
سلامتی و تعجیل در ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ♥️وسلامتی امام خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی ♥️
مخاطبین عزیز جهت شرکت دراین ختم اسامی خودتون رو به ادمین 2کانال ارسال نمایید..
@admin2_Markaz
اسامی ثبت ودر کانال بارگذاری خواهد شد
شروع ختم از تاریخ♥️
1401 /9/11
پایان ختم♥️
1401 /10/19
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#مرکز_فرهنگی_خانواده
میزبانی از کاروان قرآنی
#شهرک_ارم
خدا قوت به عزیزان فعال در مسجد حضرت فاطمه الزهرا شهرک ارم بابت برگزاری محفل قرآنی روز سه شنبه ۱۸ بهمن ماه
🌸🌸🌸═✧❁🌸❁✧═🌸🌸🌸
@MF_khanevadeh
🌸🌸🌸 ═✧❁🌸❁✧═🌸🌸🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃
#مرکز_فرهنگی_خانواده
#قرارگاه_جهادی_شمیم_احسان
#اطعام_غذیر
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
الحقیقة أنک ولی الله
الوعی بأسرار الله فی الکون
بدایة ولایتک أبعث صلوات
أعلم أنک تعتنی بحزنک
🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
امام علی(ع) می فرمایند که غذا دادن به یک نفر در این روز مانند غذا دادن به همه پیامبران و صدیقان است.(مفاتیح الجنان ص۵۰۰) ، حال به راحتی می توان این سنت اطعام به فقرا را از همین عید غدیر خم امسال به راه انداخت.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
اَطـعـامِ غَـدیـر بآ هـمَـت
مرکز فرهنگی خانواده آ.شرقی سپاه عاشورا، باهمکاری قرارگاه جهادی شمیم احسان
باپرداخت حتی1000تومان #بانی مجلس شادی اهل بیت(علیهم السلام)شوید🙏
#شماره_کارت
[۵۸۹۲۱۰۷۰۴۴۵۷۵۹۵۲]
🌺@MF_khanevadeh
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃
#مرکز_فرهنگی_خانواده
#قرارگاه_جهادی_شمیم_احسان
#اطعام_غذیر
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
الحقیقة أنک ولی الله
الوعی بأسرار الله فی الکون
بدایة ولایتک أبعث صلوات
أعلم أنک تعتنی بحزنک
🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
امام علی(ع) می فرمایند که غذا دادن به یک نفر در این روز مانند غذا دادن به همه پیامبران و صدیقان است.(مفاتیح الجنان ص۵۰۰) ، حال به راحتی می توان این سنت اطعام به فقرا را از همین عید غدیر خم امسال به راه انداخت.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
اَطـعـامِ غَـدیـر بآ هـمَـت
مرکز فرهنگی خانواده آ.شرقی سپاه عاشورا، باهمکاری قرارگاه جهادی شمیم احسان
باپرداخت حتی1000تومان #بانی مجلس شادی اهل بیت(علیهم السلام)شوید🙏
#شماره_کارت
[۵۸۹۲۱۰۷۰۴۴۵۷۵۹۵۲]
🌺@MF_khanevadeh
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
17.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهرک_شهید_قاضی
#مرکز_فرهنگی_خانواده
#گروه_جهادی_شهید_صمد_فاتح_نژاد
عشق یعنی یک خمینی سادگی / عشق یعنی با علی دلدادگی
عشق یعنی دست تو پرپر شده / عشق یعنی یک علی رهبر شده
عشق یعنی لا فتی الا علی / عشق یعنی رهبرم سید علی
ارسال آثار از شهرک شهید قاضی
پویش بزرگ دهه فـــــــــجر 🇮🇷💚🇮🇷💚
🌺🌸@MF_khanevade🌺🌸
🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸
🌺