⭕️ چند روز قبل، آمریکاییها آستان قدس رضوی رو تحریم کردند! احتمالا فهمیدن سلطان واقعی کیه و پشت ایرانیها به کی گرمه :) حالا میخوان زور آخرشونم بزنند و با خود امام رضا و خادمان آقا مقابله کنند اما زهی خیال باطل. نمیدونند "با آل علی هر كه در افتاد ور افتاد"
#همه_خادم_الرضاییم
👤 سید محمدرضا قدردانی
@markazfarhangekhanevade
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_پنجاه_دو خوراک ساده ای مثل آش یا عدسی می پخت حتی اگر خانه ی خودشان نمی شد مواد
✨💫✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_پنجاه_سه
به خاطر همین شیشه ها را می گذاشتیم داخل دیگ بزرگ آبی که در حال جوشیدن بود،تا کنسرو شوند و کپک نزنند.
بین این همه کار،زندگی ما هر هفته،یک برنامه ثابت داشت.جمعه که می شد دست بچه ها را می گرفتم و می رفتیم نماز جمعه،سرما و گرما برایم توفیری نداشت تنها هم نمی رفتم ،می گفتم بچه ها باید ببینند و یاد بگیرند از خانه ،بچه به بغل،راسته ی خیابان را می گرفتیم و می رفتیم سمت حرم.اگر وسط راه ماشینی گیرمان می آمد ،سوار می شدیم اگر نه همان طور آرام پا به پای بچه ها خودمان را می رساندیم به حرم.خودش یک جور تفریح بود گاهی یک لقمه نان و پنیری هم می گذاشتیم توی کیفم تا بچه ها گرسنگی نکشند.بچه هایم هم زحمت دار نبودند ،موقع برگشت هم بازی بازی می کردند و سرشان گرم می شد .یک وقت با همسایه ها دو سه تا خانواده می شدیم و مشغول حرف و صحبت و خبر گرفتن از همدیگر ،راه خیلی به نظرمان نمی آمد.
لابه لای این همه مشغولیت ،فاطمه را عروس کردیم ،داماد و خانواده اش از فامیل حاج حبیب بودند ،یک روز سر زایمان زهرا به هوای دیدن من و بچه آمدند خانه مان و بعدش پیغام فرستادند و اجازه خواستند برای خواستگاری ،فاطمه سن و سالی نداشت سیزده ساله بود اما بچه های آن موقع فهمشان از زندگی خیلی بود همان وقت،بیشتر کارهای خانه را فاطمه سامان می داد پسر هم از خانواده محترم و با ایمانی بود توکل کردیم به خدا و جواب مثبت دادیم.
از اول،حرف و نظر من این بود که بچه ها هر چقدر زودتر و راحت تر بروند سر زندگی شان ،بهتر است همین طور هم شد .حاح حبیب و من خودمان خواستیم مهریه ی دختر بزرگمان چهارده تا سکه باشد یک مهمانی ساده و خودمانی گرفتیم و بچه ها به عقد هم در آمدند.
کنار تمام کارهایی که انجام می دادیم ،کم کم چند تا کلاس پا گرفت آنهایی که روخوانی قران بلد نبودند یک گروه شدند و یک ساعتی را پیش یکی از خانم های جوان ،قران می خواندند و غلط هایشان را اصلاح می کردند از بسیج هم یک مربی خانم فرستاده بودند برای آموزش تیر اندازی،چند تا از دختر های جوان دورش جمع می شدند و آموزش نظامی می دیدند .کلاس امدادگری هم بود که چند نفری ثبت نان کرده بودند من از یک طرف سرم گرم کار پایگاه و کلاس هایشان بود از یک طرف حواسم به بچه ها ،از یک طرف هم کم کم وسیله می گرفتن و می گذاشتم کنار چیز هایی که از قبل برای جهیزیه ی فاطمه تهیه کرده بودم.
کار و بار حاج حبیب رونق نداشت و وضع مالی ما از همان اول،تقریبا خوب بود بهتر بگویم ،برکت مالش زیاد بود .این قدر حلال و حرام برایش اهمیت داشت و حواسش جمع بود که تا یک روز هم از سال خمسی اش نگذرد و حساب و کتابش روشن باشد ،که من نور و شیرینی و برکتش را قشنگ حس می کردم .حاجی جبهه بود ،ولی کیف پول من خالی نمی ماند دست و بالم باز بود آن همه آدم در خانه ی ما رفت و آمد داشتند آب و برقی که برای انجام دادن کارها استفاده می کردیم ،بالاخره همه ی این ها خرج داشت.
# ادامه_ دارد....❣️
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شبتون_امام_رضایی💫
#همه_خادم_الرضاییم
💠 مرکز فرهنگی خانواده آذربایجان شرقی
💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨💫✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_پنجاه_سه به خاطر همین شیشه ها را می گذاشتیم داخل دیگ بزرگ آبی که در حال
✨💫✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسنت_پنجاه_چهار
حاج حبیب حتی یک بار قبول نکرد. کسی بانی شود و کمکی کند مگر وقتی که کسی برای جبهه کمک می کرد آن بحثش فرق داشت. اصلا مربوط به خانه ی ما نبود. پیش در و همسایه حرمت داشتیم و به ما اعتماد می کردند. از این دست می دادند و از دست دیگر خرج رزمنده ها می شد.
قلق کار دستمان آمده بود و فرز شده بودیم از جهاد برایمان دستگاه پرس فرستادند و پیغام دادند که بسته بندی هم باشد به عهده ی خودتان و یک بسته برای نمونه فرستادند باید داخل هر بسته ی پلاستیک ،یک لباس زیر ،یک حوله دستی کوچک ،مسواک و خمیر دندان ،یک بسته قند و یک بسته آجیل می گذاشتیم ،بعد ازظهرش دو سه تا ماشین بار برایمان آوردند ،گونی ها که خالی کردیم روی سفره های پهن شده ،چند ثانیه کنار هم درست شد تپه هایی بزرگ تر از قد یک آدم نشسته ،از این طرف نمی توانستیم طرف دیگر و کسی که رو به رویمان نشسته را ببینیم.
نه من ،نه هیچ کدام از خانم ها،این همه پسته و بادام و فندق و گردو یک جا ندیده بودیم توی دلم گفتم خدایا کمک کن این ها را بتونیم جمع و جور کنیم و شرمنده نشیم .برای هر بسته می شمردیم تا پسته و بادامشان کم و زیاد نشود .یک نفر هم نشسته بود سر دستگاه پرس ،با یک دستگاه ،کارمان کند شده بود ،ولی چاره ای نبود جایمان را عوض می کردیم تا خستگی مان ،کار را کندتر نکند.
یک صدایی با بغض می گفت:امام سلامت باشند ،بچه هامون پیروز،صلوات. یکی می گفت:اشرف سادات این بادوم ها همه شیرین هستن؟یه وقت تلخ نباشن؟و مجمعی بزرگ را خالی می کرد روی بادام های پوست شده و زیر لب دعایی می خواند و فوت می کرد سمت آجیل ها.
سینی چایی،دست نخورده می ماند و کسی میل به چیزی نداشت همه فکر و ذکرمان این بود کار زودتر نتیجه بدهد،زودتر یک ماشین راه بیفتد سمت منطقه و زودتر چشم بچه هایمان از خوشحالی برق بزند تازه شاید آن موقع استراحت و خستگی در کردن،به جان ما هم می نشست.هر روز حداقل ده پانزده نفر مشغول کار بودند. گاهی بیشتر هم می شدیم زبر و زرنگ و دست و پادار بینمان زیاد بود.نمی دانم توانستیم چند تا بسته درست کنیم. ولی می دانم کم نگذاشتیم. گاهی آخر شب دست بعضی از خانم ها از شدت کار،آن قدر خشک و ترک خورده بود که من خجالت می کشیدم کاری از دستم بر نمی آمد.یک قوطی وازلین می گذاشتم دم دست و سفارش می کردم دست هایشان را چرب کنند یکی از خانم ها زیر لب روضه زمزمه می کرد و دلمان سبک می شد خدا کند آن خستگی ها را از ما قبول کرده باشند.
محمد بچه سر به راهی بود.حرف گوش کن و خوش اخلاق،فقط یک چیزی دلم را می آزرد درسش خیلی خوب نبود از همان اول هم با زحمت نمره قبولی می آورد .خیلی تلاش می کرد.ولی آن طور که باید نتیجه نمی گرفت.
#ادامه_دارد...❣️
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#شبتون_کربلایی💫
#همه_خادم_الرضاییم
💠 مرکز فرهنگی خانواده آذربایجان
💞@MF_khanevadeh
امــــشب که خدا با تو نمایان شده آقا
انــــگار دلــــم تازه مــــسلمان شده آقا
از یــــاد بَــــرَد نامِ بــــهشتِ اَبَــــدی را
هرکس که دِلَش اهلِ خراسان شده آقا
💐 ولادت هشتمین نور امامت و ولایت، ولی نعمت ما ایرانی ها، امام رضا(ع) مبارک باد
#ولادت_امام_رضا_علیه_السلام
#امام_رضا #همه_خادم_الرضاییم
#مرکز_فرهنگی_خانواده_آذربایجانشرقی
💞@MF_khanevadeh