eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
5.4هزار ویدیو
125 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_بیست_شش وقتی دم رفتن خواسته بودندش حتما قسمتش بوده،فقط ترسم این بود اگر
✨💫✨✨✨💫✨ چند ساعت بعد می رسید به مدینه و با اتوبوس کولردار حرکت می کنید سمت هتل،همه چیز هم آماده و مهیاست.ما آن زمان از همین قم تا خود مدینه و بعد مکه را با اتوبوس رفتیم و برگشتیم.شب ها هوا سرد می شد کلی لباس گرم می پوشیدیم و پتو می پیچیدیم دور پاهایمان تا بتوانیم بنشینیم توی ماشین.با این حال،سر صبر و حوصله ،زیارتگاه ها را گشتیم .مقصد بعدی مان سوریه بود،یک خانه ی بزرگ گرفتند که دور تا دورش اتاق بود.هر چند نفر ،یک اتاق داشتند ،من و حاجی و مریم با یک زن و شوهر دیگر و یک خانمی که تنها بود هم اتاق شدیم .چادر زدیم وسط اتاق و زنانه ،مردانه اش کردیم همان کاری که توی اتوبوس می کردیم این طوری هم ما راحت تر بودیم ،هم مردها،خورد و خوراک به پای خودمان بود .هر کس هر چیزی می خواست ،می خرید و درست می کرد ،همان غذاهای معمولی که توی خانه می خوردیم .معمولا همه ی کارهایمان را با هم انجام می دادیم که به کسی فشار نیاید .سر وقتش هم به نماز و زیارتمان می رسیدیم. از خانه ای که گرفته بودیم ،تا حرم حضرت زینب سلام الله علیها راهی نبود،هر وقت از روز دلمان می خواست ،می رفتیم و بر می گشتیم ،اما حرم بی بی رقیه سلام الله علیها دور بود ،نمی شد پیاده رفت .سه تا زن دست به دست هم شام را سریع آماده می کردیم تا بتوانیم شب زود بخوابیم ،سحر بلند می شدیم و همراه مردها راه می افتادیم .گاهی به زحمت ماشین پیدا می کردیم.هوای نصفه شب هم که سرد است،به همین راحتی نبود ولی چراغ های حرم را که از دور می دیدیم ،دلمان روشن می شد ،اصلا همه ی عشقمان همین زیارت سحر و نماز صبحش بود.دو هفته ای ماندیم سوریه ،خستگی راه که از تنمان در آمد و کمی خرید کردیم ،دوباره سوار اتوبوس ها شدیم و راه افتادیم،حیف و صد حیف که مرز کربلا بسته بود حسرت به دل زیارت امام حسین علیه السلام راهی مدینه شدیم .خوب یادم نیست از کجاها رفتیم و بین راه چه شد،فقط همین قدر بگویم که یک دل سیر ماندیم مدینه و هر چه دلمان می خواست ،زیارت کردیم.مثل حالا نبود که محراب پیامبر را خیلی راحت زیارت می کردیم .گوشه ی اتاقی همان اطراف ،دسداسی گذاشته بودند که می گفتند برای خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها بوده می رفتیم برای زیارتش ،نگهبان بد عنقی هم داشت .یواشکی پول می گذاشتیم کف دستش ،اجازه می داد برویم نزدیک و دست بکشیم روی دسته و سنگ دستاس. یک روز که رفته بودیم بازار ،یک قیچی و یک توپ پارچه ی تترون سفید خریدم و آوردم خانه.دو تا چادر ،دو تا لباس بلند،دو تا بلوز برای خودم و یک پیراهن بلند هم برای مریم بریدم.می ماند دوختش ،فکر آن را هم کرده بودم با همسایه های دور و بر خانه دوست شده بودم زبان هم را که نمی فهمیدیم ،فقط در حد اشاره و سلام و لبخند زدن،بالاخره هر چه نباشد ،همه مسلمان بودیم،کتاب و پیامبرمان هم یکی بود آنها خیلی محبت داشتند می فهمیدیم تعارف می کنند مهمانشان باشیم یک بار که جلوی خانه ی یکی شان ایستاده بودیم،در خانه باز شد و توی راهروی خانه شان چرخ خیاطی دیدم. ....❣️ 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده« آ_ش» 💞@MF_khanevadeh