#حکایت
اخلاص
بوسیدن درب های طلایی حرم!
استاد قرائتی می فرمایند:
✍من يكبار از در حرم امام رضا(ع) بيرون آمدم درهايى كه طلائى است بوسيدم آمدم توى صحن حال نداشتم درهاى چوبى را ببوسم گفتم اه آقاى قرائتى معلوم است كه تو آدم با اخلاصى نيستى. امامتت با طلا قاطى است براى تو كه طلا و چوب فرق نمىكند هدف امام رضا(ع) است من همانجا مقدارى پا در ايستادم تا يكى از علماى مشهد آمد از علماى ٨٠ ساله بسيار متقى گفتم ببخشيد آقا يك مسألهاى براى من پيدا شده كه مدتى است پاى اين در ايستادهام گفت چيه؟ گفتم من درهاى طلائى را مىبوسم و درهاى چوبى را نمىبوسم متوجه شدم اخلاص ندارم ايشان فكرى كرد و گفت برو شكر كن كه خدا تو را دوست دارد فهميدى چون ممكن است آدم عمرى درهاى طلائى را ببوسد و درهاى چوبى را نبوسد حاليش هم نباشد اصلاً توى فكرش نيفتد. گاهى مريض با اولين حالتى كه براى او پيش مىآيد مىفهمد كه مريض است گاهى وقتها هم مدتها مريض است و اصلاً به مريضىاش توجهاى ندارد كه به دكتر برود.
-------
ای یک دله صد دله دل یکدله کن
مهر دگران را ز دل خود یله کن
یک صبح به اخلاص بیا بردر ما
برناید اگر کام تو از ما گله کن.
#شعر
#حکایت_داستان
#مثال
@Mohammadfarjinik
تلنگری جالب از فرزند!!!
زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او، تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند.
چون به مقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت. گفت: ای پدر! باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید.
-‐---------
از جمله درس هایی که می شود از این حکایت جناب سعدی گرفت این است که:
فرزندان ما متوجه برخوردهای ما هستند!
#حکایت_داستان
@MOHAMMADFARAJINIK1
#در_محضر_معصوم
عنایت امام رضا علیه السلام به علامه حسن زاده:
اينجانب [حسن حسن زاده ]بنابر فرموده شيخ الرئيس كه فرمود: «از عوامل ضعف بينايي چشم، خوابيدن با شكم سير است و لازم است بين غذاي شب و خوابيدن فاصله انداخت. » هميشه مقيد بودم شام را سر شب صرف كنم تا فاصله موردنظر شيخ را مراعات كرده باشم كه مبادا خداي نكرده چشمم كه يكي از مهم ترين سرمايههاي كسب دانش و پيمودن راه كمال است ضرر ببيند و اين امر سبب شود كه از تحصيل علم و كمال باز بمانم (يا در شب حتي الامكان از خوردن غذا خودداري كنم. )
ولي با اين همه شبي از شبها (در شب چهارشنبه ۲۹ جمادي الاول ۱۴۰۵ قمري برابر با اول اسفند ۱۳۶۳) شامم به تأخير افتاد و متأسفانه بعد از شام خواب شديدي بر من عارض شد.
براي اينكه فرموده ي شيخ را عمل كرده باشم، بلند شدم و شروع كردم به قدم زدن و تا دوازده نصف شب بيدار بودم، ولي بر اثر شدت حالت خواب نتوانستم از خوابيدن خودداري كنم، لذا خوابيدم.
خواب شيرين بود و رؤياي شيرين تر كه به زيارت حضرت ثامن الحجج، علي بن موسي الرضا عليهماالسلام تشرف حاصل كردم. در ابتدا به اشاره تفهيم فرمودند كه: چرا كمتر خودت را به ما نشان ميدهي و پس از آن به عبارت صريح به من فرمودند:
«اين قدر خودت را زحمت مده، ما چشم تو را تا آخر عمر
ضمانت ميكنيم. »
الحمدلله كه از اين بشارت آن ولي الله اعظم كه به لقب ضامن هم شناخته شده است، برايم يقين حاصل است كه هر دو كريمه من تا آخرين دقايق عمرم بينا خواهند بود، چون ضامن شان معتبر است، چنانكه مشمول الطاف
ديگر آن حضرت نيز بوديم و هستيم.
و آن كه حضرت فرمود: «چرا كمتر خودت را به مان نشان ميدهي؟ »
شايد علتش اين بود كه در آن اوان، بر اثر تراكم اشتغال درس و بحث و تصنيف و تصحيح، مدتي به زيارت حضرت بي بي فاطمه معصومه عليهاالسلام خواهر آن جناب توفيق نيافتم و تشرف حاصل نكردم. شگفت اين كه در آن شب اصلا انديشه آن جناب در خاطرم نبود.
#حکایت_داستان
#امام_رضا
@MOHAMMADFARAJINIK1
یکی از رفقای شهید حججی:
یه بار اومد پیشم گفت: جایی کار سراغ نداری؟
گفتم: اتفاقا این قنادی که کار میکنم نیرو میخواد.
نپرسید حقوقش چقده، بیمه میکنه یا نه، یا حتی ساعت کاریش به چه شکله؛ اولین سوالش این بود: موقع نماز میزاره برم نماز بخونم؟
حقوق کمتر گرفت اما موقع نماز به مسجد میرفت...
📙 کتاب حجت خدا
#نماز
#حکایت_داستان
@MOHAMMADFARAJINIK1
زود قضاوت نکنیم!!
مجلس میهمانی بود. پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود. اماوقتی که بلند شد،عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت.
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده به همین خاطر با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفتند:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفتهای؟!
پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:زیرا انتهایش خاکی است؛میخواهم فرش خانهتان خاکی نشود...
#حکایت_داستان
@MOHAMMADFARAJINIK1
یک وکیل چاه خود را به معلم فروخت؛ دو روز بعد وکیل اومد پیش معلم گفت آقا چاه رو فروختم ولی آب داخلش را نفروختهام، اگر میخواهی از آبش استفاده کنی باید هزینهاش را پرداخت نمایی!
معلم لبخندی زد و گفت: بلی میخواستم پیش شما بیایم و بگویم آب خود را از چاه من بردار وگرنه از فردا باید برای وجود آب در چاه من حق کرایه خانه بپردازی! 😊
وکیل با شنیدن این حرف عصبی شد و گفت: من فقط شوخی کردم!
معلم خندید و گفت یادت باشد: امثال من به امثال تو درس دادهاند که وکیل شوی،
یعنی تو هنوز در برابر معلمها بچهای بیش نیستی….
بمناسبت شروع هفته معلم
درود بر معلمان شریف وآزاده
#حکــــــــایت_داستان