eitaa logo
منتظران مهدی عج الله تعالی فرجه الشريف
99 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
5.9هزار ویدیو
506 فایل
لینک کانال https://eitaa.com/MONTAZERANMAHDIIIIII کپی بالینک🙏🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مدافعان حرم 🇮🇷
😳😳👇 یه بنده خدایی میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به شهدای مدافع حرم گیر میداد ...😞 همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه😒 و به ریش ما بخندن و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن ☹️خلاصه هرجا که نشست و برخواست داشت پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت💔 شهید محسن حججی خبرساز شد و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید👌 شبی که خبر شهادت رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه😐ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد گفت بغض گلومو فشار میداد😢 و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت😞یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم چشمام گرد شد😳😳 چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود . یه عکس بزرگ از داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه کرد😭. گفتم : چی شده چه خبره این عکس شهید این رفتارای شما😕شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت : اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون رفتم خونه ، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست☺️ به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم ، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم علیه السلام هستن😭سلام دادم به آقا،آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن 😭گفتم آقا چه غلطی کردم من، چه خطای بزرگی از من سر زده😭آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ؟ 😭😭یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم 😞متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده شروع کردم توبه کردن و استغاثه توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست😔 تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود 😭😭بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی 😔😭💔 روحت شاد و یادت گرامی @Modafeaneharaam
🥀 ۱ بااینکه زن داشتم هنوز اهل دختربازی بودم. ابایی نداشتم جلوی همسرم به زن مردم متلک بیندازم. دوست دخترهایم فکر می‌کردند مجردم. برای این‌که دستم رو نشود ، گفته بودم شاید یک وقت خواهرم گوشی را بردارد تا خودم نگفتم الو حرف نزن. اگر زنم می‌پرسید کی زنگ زده بود به بهانه مزاحم تلفنی می‌پیچاندم. هر وقت هم پیامک بازی می‌کردم می‌گفتم دارم بازی می‌کنم. در فامیل زن و شوهر گاو پیشانی سفید بودیم ، من زیر ابرو برداشته با شلوار لی تنگ و تی‌شرت چسبان بازو نما و موی فشن می‌تابیدم. زنم هم با مانتوی تنگ و کوتاه و موی بیرون از روسری و آرایش غلیظ همراهی‌ام می‌کرد. یک روز به سرم زد به خواهرم سر بزنم جلوی خانه‌اش دیدم یک جوان ریشوی علیه السلام می‌پلکد. موتور را گذاشتم روی جک و رفتم جلو. خواهرم رسید و من را به او معرفی کرد. با هم سلام علیکی کردیم پشت سرش پدر و مادرش بیرون آمدند و رفتند. فضولی ام گل کرد : کی بودن ؟ -آمده بودند خواستگاری زهرا. این پسره ! خواستگاری زهرا ! توی کتم نرفت. نه هیکل داشت نه سر و رو نه تیپ. باورم نمی‌شد از خواهرزاده‌ام بله بگیرد. به نظر من زهرا خیلی سرتر بود. این وصلت را حماقت محض می‌دانستم. گذشت تا شب عقد شد. دیدم اصلاً توی فاز رقص نیست. نچسبه ، کناره می‌گیره. توی دلم گفتم که این هم نان کره خور است ، بلد نیست بیاید در جمع جوان‌ها و خودش را با ما وفق دهد. توی رفت و آمدها دیدم نه آن قدرها هم بچه بدی نیست. اهل بگو بخند و شوخی هست اما تا من و زنم وارد خانه خواهرم می‌شدیم سرش را زیر می‌انداخت و با یک احوال‌پرسی خشک و خالی می زد به چاک. خیلی به من برمی‌خورد یعنی چه ؟ ناسلامتی مهمانی گفتند ، بزرگ‌تری گفتند ، کوچک‌تری گفتند. این دیگر چه ادا و اطواری است ؟ تااینکه یک روز خواهرم زنگ زد و گفت داداش قدمت روی چشم ولی از این به بعد اگر خواستی بیای خونه ی ما به خانمت بگو چادر سر کنه این‌طوری آقا محسن معذبه. گفتم چشم و گوشی را قطع کردم. قصد کردم دیگر پایم را در آن خانه نگذارم. مدتی گذشت دلم طاقت نیاورد خانه خواهرم نروم. به زنم گفتم یک لچک بنداز توی کیفت که اون‌جا بندازی سرت به قبای دامادشون بر نخوره. دوباره باز سرش را بالا نیاورد و خیلی سرسنگین با ما تا کرد ولی این دفعه صحنه را خالی نکرد نشست و کمی با هم خوش و بش کردیم ولی با هم اخت نشدیم. همیشه یک تسبیح گلی دستش بود. بهش گفتم آقا محسن هی با این تسبیح چی می‌گی لب می جنبونی ؟ به خودم می گفتم اگر به من بود این سی و سه تا دانه را ظرف دو دقیقه قِرِش می‌دادم می‌رفت. صدتایی نیست که این‌همه مشغولش شده ! گفت: دارم برای زمین ذکر می‌گم. تا دید نزدیکه چشمانم از حدقه بزنه بیرون ، گفت : روی این زمین می‌خوابیم راه می‌ رویم. نباید مدیونش باشیم. در دلم به ریشش خندیدم. خدا وکیلی ذکر گفتن برای زمین دیگر چه صیغه‌ای هست که از خودتون در آوردید؟ اصلاً نمی‌فهمیدمش. 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/MONTAZERANMAHDIIIIII 🥀🥀🥀🥀🥀
🥀 ۲ عید نوروز با زهرا آمد خانه ی ما. یهو برگشت و به مجسمه ی زن گوشه اتاق گیر داد. دایی اگر ناراحت نمی‌شی جای این مجسمه عکس شهید کاظمی بگذار. سری جنباندم که یعنی ببینیم چه می‌شود. اما ته دلم گفتم اینم با این سپاهی بازی هاش زیادی روی مخه. انگار حرف دلم را از چشمانم خواند. نیشخندی زد و گفت ان‌شاءالله بهش می‌رسی. مدتی به این فکر می‌کردم که چرا گفت شهید کاظمی ! مگر عکس قحطی است ! چرا عکس امام نه ! چرا عکس مشهد و کربلا نه ! آخر یک روز ازش پرسیدم. گفت : اگه عکس شهید جلوی چشمت باشه دیگه ازش خجالت می‌کشی هر کاری انجام بدی. حالا ما که نداریم چه کنیم ؟ باشه طلبت خودم برات میارم. چند روز بعد یک قاب عکس کوچک برایم فرستاد گذاشتم کنار اتاق درست جلوی چشم. اما نه شرمی ایجاد شد نه تغییری. رفتم خانه خواهرم روی مبل نشسته بود تا وارد شدم تمام قد جلویم ایستاد. همین که نشست پسر برادرم آمد داخل. باز تمام‌قد ایستاد و با آن بچه نیم وجبی دست داد. گفتم جلوی بچه نمی‌خواد بلند شی بشین راحت باش. گفت شما از ساداتید و احترام‌تون واجبه. آقا ما را می گویی انگار یکی با پتک زد توی سرم با خاک یکسان شدم. با همین حرفش مرا تکاند. حدود نیم ساعت سرم را بالا نیاوردم. پرسید دایی چرا رفتی تو لاک خودت ؟ از زیرش در رفتم. پاشدم رفتم بیرون و سیگار دود کردم. از آن روز دیگر تیغ نکشیدم روی صورتم. سیم کارتم را عوض کردم. نماز خواندن را از سر گرفتم. به کلی تیپم را به هم ریختم ، با شلوار پارچه‌ای و پیراهن ساده که می‌انداختم روی شلوار و شال سبز سیدی دور گردنم می‌چرخیدم. خیلی خوشحال شد با ذوق گفت دایی دکوراسیون عوض کردی ! گفتم باید از یه جایی شروع می‌کردم ، فندکش را تو زدی. از آن‌جا رفت و آمدمان بیشتر شد. با هم رفتیم اصفهان. گفت بریم تخت فولاد ؟ نمی‌دانستم آن‌جا چه خبر است. برای اولین بار شنیدم قبرستان شهدای اصفهان است. ما را برد سر قبر شهید کاظمی. زنم با همان تیپ همیشگی اش آمد. اما ظاهر من تغییر کرده بود. کمی از شهید کاظمی برایم تعریف کرد و بعد رفتیم میدان امام. از قضا جمعه بود. گفت بریم نماز جمعه؟ من که نمی‌دانستم نماز جمعه چند رکعت است و چطور باید بخوانند ! زنم که آرایش داشت و نمی‌خواست برای وضو آن را پاک کند ، بهانه آورد نرویم. آقا محسن اصرار نکرد و برگشتیم خانه. در یک موقعیت ، خیلی واضح بهش گفتم : می‌دونم که می‌دونی فقط ظاهرم درست شده . می‌خوام هم خودم تغییر کنم هم زنم. اولین قدم انجام شد ، نماز جماعت. کافر نبودم اما با روش خودم می‌خواندم ، یک روز بخوان شش روز نخوان یا اگر در جمعی هم می‌ایستادند به نماز به اجبار همراهی می‌کردم. با ماشین می‌رفتم دنبالش و می‌رفتیم مسجد دیدم کارش طول می‌کشه ، گفتم نماز جعفر طیار می‌خوانی ؟ گفت برای کسی نماز قضا می‌خونم. اما بعداً فهمیدم نماز امام زمان می‌خواند. رفتنم به گلزار شهدا شروع شد. می‌خواستم آن حال محسن را پیدا کنم. آن شور و شعفی که از زیارت آن‌ها به دست می‌آورد. وقت و بی‌وقت می‌رفتم حتی نصف شب. مادر زنم نگران می‌شد ، میری قبرستون جنی می‌شی ! اگر تفریح هم می‌رفتم پارک نزدیک گلزار شهدا را انتخاب می‌کردم که توی راه سری هم به شهدا بزنم. گاهی محسن را سر قبر شهید علیرضا نوری می‌دیدم. می‌نشستم کنارش و کلی با هم حرف می‌زدیم. این اتفاقات نزدیک محرم رخ داد. تصمیم گرفتم بروم کربلا. دهه اول رفتم و برگشتم. راست و حسینی همه خلاف‌ها را گذاشتم کنار. روزبه روز زندگی‌ام شیرین‌تر شد. اختلافات زن و شوهری ما رنگ باخت و مهم‌تر از همه حال درونی‌ام روبراه شد. زنم همه را شاهد بود. دید دیگر بیست و چهار ساعت سرم توی گوشی نیست و تماس‌های مشکوک ندارم و سوار موتور سرم مثل پنکه به هر سمت نمی‌چرخد وبه خواسته‌هایش توجه می کنم. همین‌ها باعث شد که به خودش بیاید و بگوید منم می‌خوام چادر بپوشم. از آن‌جا دیدم آقا محسن که تا دیروز خیلی زود از کنار زنم رد می‌شد و یک سلام سرد می‌پراند الان می‌ایستد و رو در رو احوال‌پرسی می کند. دیگر خودمانی‌تر شدیم و شدیم یک پا رفیق فابریک. برای همین خیلی راحت بهش گفتم : از این سیدعلی تون که این‌قدر سنگش رو به سینه می‌زنی برام بگو. راستش اون اوایل تا می‌دیدمش مدام به رهبر بد و بیراه می‌گفتم. او هم سرش را می‌انداخت پایین و لام تا کام حرفی نمی‌زد. آن روز گفت گفتنی نیست ، باید راهش را بری تا بشناسیش. چشم انداخت توی چشمم و بهم قول داد ، اون وقت محسن نیستم اگر تورو ننشونم جلوی آقا. 🥀برای خواندن ادامه داستان به کانال ما در ایتا بپیوندید. 🌹🌹🌹..... https://eitaa.com/MONTAZERANMAHDIIIIII 🥀🥀🥀🥀🥀
🥀 ۳ دفعه اول که رفت سوریه و برگشت ، ازش پرسیدم به اون چیزی که می‌خواستی رسیدی ؟ گفت نه یه جا ، لنگی داشتم. خیلی بی‌تابی می‌کرد که دوباره برود. با این کارهاش من هم هوایی شدم ، راه افتادم دنبال سوراخ سمبه‌ای که خودم را قاطی مدافعان حرم جا کنم. از طریق گروه فاتحین اسم نوشتم برای جنگ. تا شنید ، آمد که پارتی من هم بشو بیایم. نمی‌دانم چرا ! اما یک روز اعلام کردند کلاً این گروه جمع شد. این کش و قوس‌ها حدود یک‌سال و نیم طول کشید تا این‌که از طریق خواهرم باخبر شدم دوباره راهی شده است. بهش پیام دادم شنیدم می‌خوای بری سوریه خوشا به سعادتت ، التماس دعا. نوشت: * دعا کن روسفید برگردم* نوشتم قرار بود من تورو ببرم سوریه ، دیدی تو زودتر از من رفتنی شدی ؟ جواب داد : خواهد بخرد می‌خرد. مدام از خانواده اش پیگیر بودم که زنگ می‌زند ؟ حالش خوب است ؟ کی برمی‌گردد؟ برخلاف سری قبل خیلی دل نگرانش بودم. حدود ٩ صبح خواهرم زنگ زد ، فقط صدای گریه و شیون می‌شنیدم. یک ننه‌جون پیر داشتیم اول فکر کردم اون فوت کرده. هی می‌گفتم چی شده ؟ گریه می‌کرد بیا به دادم برس. کمرم شکست. با عصبانیت گفتم چی شده ؟ که نفس بریده گفت : داعشیا محسنمو گرفتن. پاهایم سست شد ، افتادم روی زمین. بلند شدم به هر جان کندنی بود خودم را رساندم خانه‌شان. ............. ................. خواهرم زنگ زد ، آب دستته بذار زمین خودت رو برسون. دلم بند شد. سریع شال و کلاه کردم رفتم. همان دم در بهم گفت داریم می‌ریم دیدار رهبری گفتیم تو هم بیا. پیش خودم گفتم حتماً باید از پشت میله‌ها ببینمش. باورم نمی‌شد نمازم را پشت سر رهبر بخوانم نه از پشت میله‌ها به فاصله یک و نیم متری. عزت از این بالاتر که بروی دست مجروح رهبر را بگیری و ببوسی و دستت را در دست سالمش فشار بدهد و بگوید عاقبت بخیر بشی. همان‌جا به محسن گفتم تو قول دادی و به قولت عمل کردی منم عوض شدم ولی هوام رو داشته باش عوضی نشم. 🌹🌹🌹..... https://eitaa.com/MONTAZERANMAHDIIIIII 🥀🥀🥀🥀🥀
🇮🇷 📝 دشمن مقام معظم رهبری بودم‼️ 🍃🌹🍃 🔻جوانی به نگارنده می گفت بخاطر حرفهای استادش، با رهبر معظم انقلاب دشمن شده بود و مدام بر علیه ایشان فعالیت و تبلیغ می کرد! 🔸می‌گفت«بعد از شهادت مظلومانه محسن حججی، از خودم پرسیدم"چطور می شود ، فردی ناصالح باشند اما پیروان و شاگردان مکتب ایشان بشوند امثال و...؟ 🔺او گفت پس از این موضوع توبه کردم و الان دارم گذشته ام را با کار فرهنگی و تبلیغی جبران می کنم...» ✍حمیدرضا ابراهیمی 🆔@MONTAZERANMAHDIIIIII
▪️🍃🌹🍃▪️ 🌹/ با بیش‌تر آشنا شویم 🕊 ۱۸ مرداد سالروز شهادت «شهید محسن حججی» 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ 🆔@MONTAZERANMAHDIIIIII