دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست !
تو مَرا باز رساندی به یقینم ، کافیست ..
قانعم ، بیشتر از این چه بَخواهم از تو ؟
گاهگاهی که کنارت بنشینم ، کافیست ..
گلهای نیست ، من و فاصلهها هَمزادیم ،
گاهی از دور تو را خوب ببینم ، کافیست .
آسمانی ! تو در آن گستره خورشیدی کن ،
من هَمین قدر که گرم است زمینم کافیست .
من همین قدر که با حال و هَوایت گهگاه ،
برگی از باغچهی ِشعر بَچینم کافیست .
فکر کردن به تو یعنی غَزلی شور انگیز ،
که همین شَوق مرا خوبترینم ! کافیست ..
شعر ميگويم ولی مَعشوقهای در کار نیست ،
آه من دیوانهام ، دیوانه بودن عار نیست !
خواستم چون مصرع ِاول تو را مخفی کنم ،
باختم دل را ، حَقیقت قابل ِانکار نیست !
هدایت شده از . جایِبوسه .
پشتِ دستش را بوسیدم،
انگار با این کار اوضاع رو به راه تر میشد ..