.
#قصه_شب
یکی بود یکی نبود...
تو یه روز بارونی🌧 زرافه 🦒 به همراه خرگوش🐰 و گورخر 🦓 داشتن توی جنگل راه میرفتن که یه دفعه پای زرافه 🦒 لیز خورد و داخل یه گودال افتاد.
خرگوش و گورخر سعی کردن هر طور که هست زرافه 🦒رو نجات بدن اما وقتی زرافه🦒 رو بیرون کشیدن متوجه شدن که پاش شکسته.
زرافه از درد گریه 😭 و بی تابی میکرد ، خرگوش 🐰به گورخر گفت: همینجا پیش زرافه 🦒 بمون من میرم و دکتر جنگل رو خبر میکنم. خرگوش رفت و همراه دکتر جنگل 🌳🌳برگشت. دکتر جنگل گفت: گریه نداره که پات شکسته و اگه قول بدی یه مدت استراحت کنی و راه نری خیلی زود پات مثل روز اول میشه. زرافه 🦒 که حرفهای دکتر رو شنید یه کمی آروم شد و به دکتر قول داد که به توصیه هاش گوش کنه و استراحت کنه تا خیلی زود پاهاش بهتر بشه. وقتی دکتر رفت زرافه 🦒 به دوستاش گفت: من خیلی گرسنمه حالا با این پای شکسته چه جوری غذا پیدا کنم. خرگوش و گورخر به زرافه 🦒گفتن نگران نباش ما بهت کمک میکنیم و برات غذا میاریم فقط استراحت کن تا پاهات زود خوب بشه و ما خیلی زود برات غذا میاریم. خرگوش🐰 و گورخر رفتن دنبال غذا ، خرگوش یه کمی هویج 🥕 و توت فرنگی🍓 از خونه اش آورد و گورخر هم علف تازه از صحرا جمع کرد و برای زرافه 🦒بردن. اما وقتی زرافه 🦒این غذاها رو دید گفت دوستای مهربونم از شما ممنونم که به من کمک میکنین اما این چیزهایی که برای من آوردین غذای من نیست ، من برگ 🍃 درختها رو میخورم. خرگوش گفت: اما ما دستمون به شاخه های 🌳🌳 درختا نمیرسه چون قدت خیلی بلنده میتونی راحت از برگ درختان🍃 بخوری و هرسه شروع کردن به فکر کردن اما راه حلی به ذهنشون نرسید .گورخر و خرگوش🐰 گفتن ما میریم و از بقیه حیوونای جنگل میپرسیم ، شاید کسی راه حلی به ما نشون بده. تو راه گورخر و خرگوش به آقا بزه که پیرترین و عاقل ترین حیوون جنگل 🌳🌳 بود رسیدن. آقا بزه گفت: چی شده ، چرا ناراحتین؟ دوستتون زرافه 🦒کجاست؟ ببینم نکنه با هم قهر کردین؟ گورخر و خرگوش گفتن: نه آقا بزه🐐 ، قهر نکردیم پای دوستمون شکسته و نمیتونه راه بره حالا هم گرسنشه و نمیتونه برای خودش غذا و پیدا کنه و ما غذاهایی که خودمون داشتیم رو براش بردیم اما اون از غذاهای ما نخورد. آقا بزه 🐐 شما میدونی که ما باید چه کار کنیم؟ آقا بزه گفت: باید برین و از میمون کمک بگیرین ، اون حتما میتونه به شما کمک کنه.
گورخر و خرگوش از آقا بزه🐐 تشکر و خداحافظی کردن و رفتن دنبال میمون 🐒، میمون بین درختا تاب میخورد و بازی میکرد و بچه ها به میمون سلام کردن و گفتن میتونی به ما کمک کنی؟ میمون🐒 گفت:سلام بچه ها ،چه کمکی از من بر میاد؟ خرگوش و گورخر 🦓گفتن: پای دوستمون شکسته و خودش نمیتونه غذا پیدا کنه. ما هم دستمون به شاخه های بالای درخت 🌳نمیرسه ، میتونی از اون بالا برگها رو بریزی و ما هم اونا رو جمع کنیم و برای دوستمون ببریم؟میمون🐒 گفت: بله که میتونم ، خوش به حال زرافه 🦒که دوست های به این خوبی داره کاش منم دوستایی به این خوبی داشتم. این رو گفت و شروع کرد به ریختن برگهای درختا🍃. خرگوش 🐰 و گورخر هم برگ ها رو جمع کردن و برای زرافه 🦒بردن ، اونا چند روزی خوب از زرافه 🦒مراقبت کردن تا دوباره پای زرافه 🦒خوب بشه. بالاخره بعد از چند روز استراحت و کمکهای خرگوش 🐰و گورخر ، زرافه 🦒 پاهاش بهتر شد و تونست راه بره و از دوستاش برای کمکها و محبتاشون تشکر کرد و هیچ وقت محبت دوستاش رو فراموش نکرد.
💤😴
@M_Mahdiar
#قصه_شب
موش جنگل
یکی بود یکی نبود..
یه جنگلی بود که درختان آن روز به روز افسرده می شد، آب چشمه هایش کمتر و کمتر می شد. در این جنگل موشی 🐭 بود که خیلی جاها سفر کرده بود و چون خیلی باهوش بود هر چه را می دید سعی می کرد آن را به تجربیات خود اضافه کند و آن را یاد بگیرد. به همین دلیل اطلاعات او از همه حیوانات آن جنگل 🌳 بیشتر بود.
این موش بین حیوانات به موش 🐁دانا ملقب شده بود و همه آن را موش دانا صدا می زدند.
🐭 موش دانا به دوستان خود گفت بهتر است به فکر ترک این جنگل🌳 باشیم و به جنگل دیگری برویم. دوستان او چون می دانستند موش دانا حرف بی ربطی نمی زند حرف او را قبول کردند و به دستور موش خود را آماده ترک آن جنگل کردند.
آنها رفتند تا جایی جدید برای زندگی پیدا کنند. چون هدفشان معلوم بود اتفاقاً به جایی رسیدند که خیلی جای خوبی بود.
موش 🐁 از آنها خواست که در این جا برای خود لانه ای بسازند. دوستان موش دانا 🐭که خاله سوسکه ، عنکبوت سیاه، هزار پا و مارمولک بودند به حرف موش دانا 🐭 زیاد اهمیت ندادند و مشغول بازی و تفریح شدند ولی موش 🐭 بلافاصله شروع به کندن زمین کرد.
یکی دو روزی با زحمت فراوان این کار طاقت فرسا را ادامه داد و بلاخره توانست لانه خود را آماده کند. دوستان بازی گوش او همیشه در حال تفریح بودند و صدای قهقهه آنها هر روز شنیده می شد.
موش دانا 🐭 بعد از اتمام کار ساخت لانه به فکر جمع کردن آذوقه افتاد و رفت دنبال آذوقه و یکی دو روزی هر چقدر که می توانست آذوقه فراهم کرد و دوستان خود را به میهمانی دعوت کرد در آن روز آنها دور هم خیلی خوشگذراندند و در آخر موش دانا به آنها توصیه کرد دوستان من به فکر فردا هم باشید وضعیت هوا همیشه همین جوری نخواهد بود سعی کنید لانه ای محکم برای خود تهیه کنید.
آنها از هم خداحافظی کردند و رفتند چند روزی به همین روال گذشت اما هنوز هیچ یک از دوستان موش لانه ای نساخته بود چند روزی گذشت هوا به طور ناگهانی سرد شد.
دوستان موش دانا به فکر لانه ساختن افتادند. آنها به دلیل سردی هوا خیلی سریع لانه ای درست کردند که خیلی هم محکم نبود. بعد از ساعتی هوا طوفانی شد و در اولین ساعات شروع طوفان همه دوستان موش دانا لانه نه چندان محکم خود را از دست دادند و همگی بی پناه شدند. تحمل این وضعیت برای همه آنها خیلی سخت بود و همه آنها در صحبتهای خود متوجه این نکته شدند که باید برای راه علاج به سراغ موش دانا 🐭بروند و از او کمک بگیرند.
آنها با هم سراغ موش دانا 🐭 آمده و مشکل خود را با او در میان گذاشتند. موش دانا 🐭از آنها دعوت کرد که به لانه او بیایند و چند روزی را با او زندگی کنند و بعد از پایان طوفان و خوب شدن هوا به فکر سرپناهی محکم و دائمی برای خود باشند. آنها قبول کردند و چند روزی را با هم در کنار هم به خوبی و خوشی سپری کردند و از خاطرات شیرین گذشته خودشان تعریف کردند.
خیلی به همه آنها خوش گذشت و بعد از اینکه طوفان فروکش کرد آنها همگی با هم فکری همدیگر و کمک به همدیگر برای ساخت لانه ای محکم برای هم کار را آغاز کردند.
😴💤
@M_Mahdiar
37.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
#قصه_شب
«کتونیهای آبی هادی»
🎯 هدف قصه: قصه شب «کتونیهای آبی هادی» در موضوع امانتداری و اهمیت آن نگاشته شده و درباره اتفاقی است که بین دو دوست بر سر یک جفت کتانی میافتد. این قصه، ماجرای دو دوست است که در اثر اشتباه یکی از آنها این رفاقت به هم میخورد.
🔰 مناسب سن ۴ سال به بالا
😴💤
@M_Mahdiar
.
#قصه_شب
✨ عید فطر ✨
آن شب غوغایی بود انگار همه منتظرچیزی بودند همه حرف از ماه و رؤیت و اینها می زدند. در تلویزیون و رادیو صحبت از ماه و اینها بود.
نمی دانم چه خبر بود؟ ناگهان خبرنگار اخبار تلویزیون گفت : هلال ماه رؤیت شد و فردا عید فطر است.
من نمی دانستم منظورشان چیست.سهیلا هم حال من را داشت.به خودم گفتم چون فردا عید است خوب می شود که روزه بگیرم.درست است که هنوز بر من واجب نشده ولی شاید چون عید است ثوابش بیشتر باشد.سهیلا هم فکر من را خوانده بود و او هم هوس کرد روزه ی کله گنجشکی بگیرد.
من به مامان گفتم: مامان عید فطر یعنی چه؟
مادر داشت اتاق را جارو میزد و صدای من را نشنید. برای همین گفت: نمی شنوم،بعداً بگو.سهیلا دوید پیش مامان و گفت:مامان سحری چه داریم؟مامان جارو را خاموش کرد و گفت:سحری هیچی نداریم!
می خواستی روزه بگیری؟سهیلا سرش را به نشانه ی «بله» تکان داد.مامان گفت:فردا عید فطر است و روزه گرفتن هم حرام.ان شا ا… سال دیگر که بزرگتر می شوی می توانی راحت روزه بگیری.من به مامان گفتم:حرام چیه؟ مامان گفت:حرام مثل این است که در ماه مبارک رمضان روزه برتو واجب باشد ولی تو روزه نگیری.این روزه نگرفتن حرام است.
بابا گفت:درست است.برای مثال این که فردا که عید فطراست،تو روزه بگیری.این روزه گرفتن حرام است چون خدا گفته.من گفتم:فهمیدم،حرام کاری است که انجام ندادنش ثواب دارد ولی انجام دادنش گناه محسوب می شود.درسته؟
مامان و بابا گفتند:درسته.بعد بابا گفت:خب دیگه بروید بخوابید چون فردا صبح زود باید برویم مسجد چون آنجا جشن عید فطر است.
همه خوشحال بودیم،مخصوصا من،چون یاد گرفته بود حرام چه است.سهیلا هم خوشحال بود چون فردا توی مسجد جشن بود.
مامان و بابا هم یک جورایی خوشحال بودند و یک جورایی ناراحت.خوشحال بودند از اینکه عید فطر آمده و ناراحت بودند از اینکه ماه رمضان رفته.
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت
صد شکر که این آمد و صدحیف که آن رفت...❤️
💤😴
@M_Mahdiar
زمان:
حجم:
4.68M
.
#قصه_شب
📚 موضوع قصه: رضایت به نعمتهای خدا
📌 مناسب سن ۴ سال به بالا
💤😴
@M_Mahdiar
.
#قصه_شب
موش دانا
یه جنگلی بود که درختان آن روز به روز افسرده می شد، آب چشمه هایش کمتر و کمتر می شد. 😔
در این جنگل موشی بود که خیلی جاها سفر کرده بود و چون خیلی باهوش بود هر چه را می دید سعی می کرد آن را به تجربیات خود اضافه کند و آن را یاد بگیرد.🐭
به همین دلیل اطلاعات او از همه حیوانات آن جنگل بیشتر بود.
این موش بین حیوانات به موش دانا ملقب شده بود و همه آن را موش دانا صدا می زدند.🐁
موش دانا به دوستان خود گفت بهتر است به فکر ترک این جنگل باشیم و به جنگل دیگری برویم. 🌳🌲🌴دوستان او چون می دانستند موش دانا حرف بی ربطی نمی زند حرف او را قبول کردند و به دستور موش خود را آماده ترک آن جنگل کردند.
آنها رفتند تا جایی جدید برای زندگی پیدا کنند.
چون هدفشان معلوم بود اتفاقاً به جایی رسیدند که خیلی جای خوبی بود. موش از آنها خواست که در این جا برای خود لانه ای بسازند.
دوستان موش دانا که؛ خاله سوسکه، عنکبوت سیاه، هزار پا و مارمولک بودند به حرف موش دانا زیاد اهمیت ندادند و مشغول بازی و تفریح شدند.
🪳🦎
ولی موش بلافاصله شروع به کندن زمین کرد و یکی دو روزی با زحمت فراوان این کار طاقت فرسا را ادامه داد و بلاخره توانست لانه خود را آماده کند.
دوستان بازی گوش او همیشه در حال تفریح بودند و صدای قهقهه آنها هر روز شنیده می شد.😃
موش دانا بعد از اتمام کار ساخت لانه به فکر جمع کردن آذوقه افتاد و رفت دنبال آذوقه و یکی دو روزی هر چقدر که می توانست آذوقه فراهم کرد و دوستان خود را به میهمانی دعوت کرد در آن روز آنها دور هم خیلی خوشگذراندند و در آخر موش دانا به آنها توصیه کرد دوستان من به فکر فردا هم باشید وضعیت هوا همیشه همین جوری نخواهد بود سعی کنید لانه ای محکم برای خود تهیه کنید.🏠
آنها از هم خداحافظی کردند و رفتند چند روزی به همین روال گذشت اما هنوز هیچ یک از دوستان موش لانه ای نساخته بود چند روزی گذشت هوا به طور ناگهانی سرد شد. 🥶
دوستان موش دانا به فکر لانه ساختن افتادند. آنها به دلیل سردی هوا خیلی سریع لانه ای درست کردند که خیلی هم محکم نبود. بعد از ساعتی هوا طوفانی شد و در اولین ساعات شروع طوفان همه دوستان موش دانا لانه نه چندان محکم خود را از دست دادند و همگی بی پناه شدند. 🏕
تحمل این وضعیت برای همه آنها خیلی سخت بود و همه آنها در صحبتهای خود متوجه این نکته شدند که باید برای راه علاج به سراغ موش دانا بروند و از او کمک بگیرند.🛖
آنها با هم سراغ موش دانا آمده و مشکل خود را با او در میان گذاشتند. موش دانا از آنها دعوت کرد که به لانه او بیایند و چند روزی را با او زندگی کنند و بعد از پایان طوفان و خوب شدن هوا به فکر سرپناهی محکم و دائمی برای خود باشند.🏡
آنها قبول کردند و چند روزی را با هم در کنار هم به خوبی و خوشی سپری کردند و از خاطرات شیرین گذشته خودشان تعریف کردند. خیلی به همه آنها خوش گذشت و بعد از اینکه طوفان فروکش کرد
آنها همگی با هم فکری همدیگر و کمک به همدیگر
برای ساخت لانه ای محکم برای هم کار
را آغاز کردند.🏚
💤😴
@M_Mahdiar
خرگوش زبل - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
4.11M
.
#قصه_شب
🐇 خرگوش زبل 🐇
😴🥱😴
@M_Mahdiar
.
#قصه_شب
عاقبت شیر بد جنس🦁
روزگاری در یک جنگل زیبا یک شیر 🦁 عصبانی و بد اخلاق زندگی می کرد، او پادشاه جنگل بود و حیوانات زیادی را برای اینکه غذای خود را تامین کند کشته بود به همین دلیل همه ی حیوانات از او وحشت داشتند.
روزی حیوانات جلسه ای برگزار کردند تا راهکاری پیدا کنند تا از دست شیر 🦁 بدجنس راحت شوند. یک خرگوش پیر که بسیار عاقل بود در آن جلسه راه حلی داد که همه حیوانات از آن استقبال کردند.
همه حیوانات پیش شیر 🦁 رفتند و به او گفتند که از بین خودشان هر روز یکی را انتخاب می کنند و به عنوان غذا نزد شیر میفرستند، شیر 🦁 وقتی سخنان آنها را شنید موافقت کرد و بسیار خوشحال شد.
فردای آن روز خرگوش پیر تصمیم گرفت که به عنوان اولین طعمه نزد شیر 🦁 برود. او خیلی دیر نزد شیر رفت و شیر 🦁 از این کار او حسابی عصبانی شده بود و از خرگوش پرسید که چرا اینقدر دیر کرده است. خرگوش گفت که در راه به شیر دیگری رسیده و او مانع از آمدن او شده است. شیر 🦁 به خرگوش گفت که حتما باید آن شیر دیگر را ببیند.
خرگوش و شیر 🦁 راه افتادند، خرگوش او را به چاه عمیق و پرآبی برد و گفت که آن شیر در آنجا مخفی شده است، شیر 🦁 به درون چاه نگاه کرد و تصویر خودش را در آب دید و فکر کرد که شیر دیگر را می بیند. او خیلی سریع برای از بین بردن شیر به درون چاه پرید از بین رفت.
پس از آن همه حیوانات در جنگل به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
نتیجه ای که از این داستان می توان گرفت این است که همیشه عقل و خرد از قدرت قوی تر است.
😴💤
@M_Mahdiar
ساختمان اقاقیا - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
4.03M
.
#قصه_شب
🪴قصه های خوب برای بچه های خوب🪴
💤😴
@M_Mahdiar
گنجشک تنها - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.94M
.
#قصه_شب
لالالایی لالالالایی
لالالالالایی لالالالالالالالایی
😴💤
@M_Mahdiar
@amooketabi عموکتابی178-MahiGoli-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
2.19M
.
#قصه_شب
📍 ماهی گلی
🔻موضوع: عصبانی شدن و قهر کردن
💤😴
@M_Mahdiar