#خاطرات_شهدا
🌷 یکی از همسایه ها
می گفت : کنار خیابون بساطم رو پهن کردم و اطراف رو می پاییدم 😒
تا مشتری از راه برسه ... چند دقیقه بعد سر و کله ی علی محمد پیدا شد.
گفت : سلام خسته نباشی. 🙂✋
من هم سلام کردم و گفتم : علی آقا ، چیزی لازم داری بفرما ...
🌷 نگاهش رو انداخت روی بساطم. منتظر بودم تا چیزی انتخاب کنه که سرش رو بالا گرفت و گفت : این شانسی هایی که میفروشی روش عکس زنای بی حجابه ، 😱
می دونی با این کار داری گناه رو پخش می کنی؟
تازه پولی همکه در میاری حرومه. جمع کن چیزای دیگه ای بفروش.
علی محمد حرف می زد و من نگاهم روی قیافه ی یک نوجوان نُه ساله خشک شده بود! 😳✌️
#شهید_علی_محمد_صباغ_زاده
#راوی_همسایه_شهید
✍ از کتاب : مزد اخلاص
از شـــ❤️ـهدا الگو بگیریم
--------------------
@masjed_gram